واسه يه تحقيقي قرار بود به چند تا رت به مدت يه هفته هر روز آمپول بزنيم
من و دو تا دوست ديگه ام باهم بوديم
اون دوتا خيلي مي ترسيدن و همش مي گفتن بيا بريم انصراف بديم از اين طرح و اينا ولي من هي اميد مي دادم بهشون كه نه بابا ترس نداره كه !
حالا خدا مي دونه كه من از اونا بيشتر مي ترسيدم
خلاصه كه روز اول رفتيم اون دو تاي ديگه كه مي ترسيدن و مونده بودم من
با كلي ترس و استرس ( البته به روي خودم نميوردم ) يه رت رو گرفتم كه يكيشون آمپول بزنه
به سختي اولي با موفقيت تموم شد ، ولي دومي .....
رتش رواني بود ، چقدر معركه داشتيم كه بگيرمش از تو قفس بياريم بيرون ، اينقدر تحركش بالا بود كه نگو يه دفعه از دستم در رفت ، فقط دمش تو دستم بود
مي پريد بالا و پايين و جيغ مي زد
اون دوتا دوست ديگه ام هم جيغ مي زدن
خيلي خيلي ترسيده بودم
خلاصه اش كه به بدبختي انداختيمش تو قفس
ولي فايده اش اين بود كه من تا آخر تحقيق رت رو تو دستم نگرفتم ( البته رت بيهوش رو چرا )
علاقه مندی ها (Bookmarks)