باز ياد قديما بخير .. ياد مشهدي باقر با اون ماستهاي فله اي كه هنوز مزه اش زير زبونمه .. نگين بهداشت و اين حرفا به قول مادرم ادم با خدايي بود حلال و حروم ميكرد زياد .. شايدم به خاطر همينم بود كه طعم شير و ماستي كه ميداد دست مردم يه چيز ديگه بود .. بنده خدا پيرمرد فك كنم تا اخرين روز زندگيش كار ميكرد .. ياد نخود چي كشمش و نقل بخير .. خلافتر بگيم ياد لواشك و قره قروت هم بخير ... بستني الاسكا و قيفي .. ادامس لوله اي يه تومني ..
ياد قاسم پسر همسايه بالاييمون بخير .. وقتي فكر ميكنم يبينم وقتي بچه بودم مرد بودن رو ازش ياد گرفتم ..همكلاسي خودم بود تا كلاس دوم با هم بوديم .. مادرش عصمت خانوم يا به قول مادرم مامان قاسم (چشمك) خياطي ميكرد .. پدرش كارگز بود و سال دوم كه بوديم فوت كرد .. خدا بيامرزدش .. من لبخند تو صورت اين ادم نديدم .. نه عيد نه غير عيد نه .. چهره شخك و مصمم و جدي داشت و پيشوني پر از خط و و با ته ريشي و سيگار رو لب ..ولي هميشه ان تايم بود .. پوست دستش زمخت بود بعد فهميدم به خاطر بناييه .. قاسم هم ميرفت .. ولي بعد فهميدم كه مادرش نذاشته و گفته درستو بخون ..پسر نابغه اي نبود ولي بي استعداد هم نبود .. از سال دوم ميرفت سر كار .. كار كه چه عرض كنم اگه كيك شكري فروختن رو بهش بگيم كار .. به قول خودش پول قلم خودكار خودش و خواهرش رو درمياورد .. سال دومي كه مادرش هم نميتونست كار كنه خيلي بيشتر درگير بودند .. صبحش تو مدرسه كف دستي ميخورد از اقا معلم .. و تنبيه ميشد و شب هم ميرفت كارگري .. و تو كل اون مدرسه فقط من ميدونستم .. صبح ها بعضي وقتها ميرفتم كمكش ولي اغلب چون قدم كوتاه تر بود و چثه ام كوچك تر نميتونستم زياد وايسم ..و از همه بدتر انتظار خيلي خستم ميكرد ..و يه چيز ديگه اينكه هنوز حساب كتابم سرعت نداشت .. پول ابي بيست تومني بود پول سفيد ده تومني .. اگر كسي صد تومني ميداد حسابش برام سخت ميشد بنابراين اشتباه ميكردم ..
صبح دفتر مشق ها اماده بود .. من چپ اند قيچي مينوشتم .. قاسم اصلا نمينوشت .. و كتك ميخورد حسابي و شده بود تنبل كلاس و ته ميزي .. كسي اصلا نميدانست كه اصلا دفتري براي نوشتن نداشت ..حالا كه فكر ميكنم و يادم مياد اصلا نشنيدم كه حتي تو شوخي همون دوران هم معلممون رو مسخره كنه ديروز تو اتوبوس ديدم كه چهار تا بچه مدرسه اي از فيلمي كه از معلم بيچاره گرفتن هر و كر ميخندن و شده اسباب تفريح .. با زماني كه گذشت ادب هم كمرنگ تر شد ..يادش بخير يه روز به خاطر اينكه دوستمي رو ثابت كنم مشق ننوشتم و اتفاقا اقاي باقري معلم گرام كه اتفاقا الان معاونت مهمي هم در اموزش و پرورش فارش داره و همچنان خدمتشون ميرسيم از سر اينكه عدالت رو اجرا كنه بنده رو هم از كتك با شلنگ محروم نكردند و با تخفيف ويژه شش عدد شلنگ كف دستي خورديم .. و خداييش تا مغز دستم درد گرفت و خيلي تحمل كردم كه گريه نكنم .. و به پيوست تنبيه به خانوداه محترم هم خبر داده شد و از كارتون ديدن و بازي كردن هم تا اطلاع ثانوي محروم شدم .. مهم نبود .. گرچه پسر شجاع رو تا مدتي نديدم ولي پسر شجاعي بود كه هر روز ميدديمش و دوس داشتم كه برم و با اون كيك بفروشم .. حاج قاسم ثلث سوم نشده كلمدرسه رو گذاشت كنار و شد رفوزه تو كوزه و درس عبرت سايرين .. ولي كسي خبر نداشت كه قاسم مردي بود كه براي ابروي زندگي و خانوادش خيلي تلاش ميكرد.. اينها چيزهاي ست كه در زندگيم لمس كردم و ديدم .. هزار تا بهانه داشت .. ولي نه دزد شد ..نه معتاد شد ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)