نگاهي كردومن را دربه در كرد
يقيين كرد عاشقم بعدش سفر كرد
شكستي خورد آمد تا بماند
ولي من رفته بودم او ضرر كرد
نگاهي كردومن را دربه در كرد
يقيين كرد عاشقم بعدش سفر كرد
شكستي خورد آمد تا بماند
ولي من رفته بودم او ضرر كرد
مطمئن باش و برو ضربه ات کاري بود
دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگيم خنديدي
به من و عشق پاکي که پر از ياد تو بود
و به يک قلب يتيم
که خيالم مي گفت تا ابد مال تو بود
تو برو برو تا راحت تر تکه هاي دل خود را سر هم بند زنم
روز اول پيش خود گفتم
دگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
برسر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا مي كشت
باز زندانبان خود بودم ....
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
ان روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشيد
گويي ميان مردمکهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت
تو به من خندیدی.....
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه ,
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید.
سیب را دست تو دید.
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما... سیب نداشت؟
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد
بر نردبام کهنه ي چوبي
بر رشته ي سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
و فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها مي کرد در احساس سرد نور –
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه
… فردا
گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي باطل را
از مشق هاي کهنه ي خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک مي کردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزهاي هر سايه رازي داشت
هر جعبه ي صندوقخانه سر بسته گنجي را نهان مي کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هر کس ز تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي کردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)