بعضی وقتها دوس داری چیزی را بگویی که هیچ وقت نتوا نستی .. یا چیزی را بنویسی که قلمت نتوانست .. چیزهای که مینوشتم با چیزهای را که مینویسم مقیاسه میکنم هم میخندم و هم سکوتی رنگ غم میگیرم نوشته ها هم خاطره شده اند .. از عشق از دوستی از رنجها و خوشیها .. دفتری مانده خاک خورده گاهی ورق میزنم و دلتنگیهایم را تازه میکنم ..
اافسون چشمانت چه ناباورانه دلم را ربود و چه بي بهانه عاشقم كردو چه ساده غرورم را برد و آرام آرام جانم را به شاخك نگاهت پيچيد چه خوش مي سوزم در گرمي دستانت و ميروم تا نقد جان بدهم و غم بخرم به بهاي عاشقي من در آينه چشمانت زرد رويي را ديدم كه بي خود تر از هميشه در شب چشمانت ايستاده بود و ناشكيبا در انتظار باده اي از لبخند بر پياله لبانت. تا مستانه در آغوشت گم شود . چه زود ديدمت و انگار دير گاهيست كه آشنايي كه به گمانم از ازل بر تو عاشق بودم و دست سرنوشت قصه اي نوشت از عشق من وتو حكايت آشنايي كه با كلامي و نگاهي به من زندگي داد و گرفت . چه عاشقانه خواندم و خواندي و اكنون از اين فصل جدايي چه بگويم. كه هر شب من هستم و طرح چهره زيباي تو كه در خاطرم نقش بسته و غم كه مهمان دلي است كه عشق تو درآن خانه كرده است و گونه هاي خيسي كه چون دفتر م حكايت از نبود تو دارد. چه درديست تنهايي وقتي با تو بودن را حس كردم.... بيا كه لحظه لحظه هاي انتظار تمام وجود مرا به نيستي كشانده است
علاقه مندی ها (Bookmarks)