يارم به يک لا پيرهن خوابيده زير نسترن
ترسم که بوي نسترن مست است و هوشيارش کند
پيراهني از برگ گل از بهر يارم دوختم
از بس لطيف است آن بدن ترسم که آزارش کند
يارم به يک لا پيرهن خوابيده زير نسترن
ترسم که بوي نسترن مست است و هوشيارش کند
پيراهني از برگ گل از بهر يارم دوختم
از بس لطيف است آن بدن ترسم که آزارش کند
توحرف مفت میزنی و من مفتی حرف میزنم و هر 2 به این تفاهم خود می بالیم !
چون دوست دشمن است , شکایت کجا برم؟؟؟؟
تو چراغ آفتابی ، گل آفتابگردان
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان
گل آفتاب ما را ،لب کوه سر بریدند
نکند هنوز خوابی ، گل آفتابگردان؟
نه گلی فقط که نوری ، نه که نور بوی باران
تو صدای پای آبی ،گل آفتابگردان
نه گلی نه آفتابی ، من و این هوای ابری
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان ؟
تو بتاب و گل بیفشان ، " سر آن ندارد امشب
که بر آید آفتابی " ، گل آفتابگردان....
دل گرو بستم به یار چین و ماچین
گوش چینى، گونه چینى، سینه چینى، چانه چینى
تا گرفتم جام مى از نرگس چشمان مستش
چشم چینى، مست چینى، نرگس مستانه چینىخرقه رهن خمره در سوداى پیمانه نمودم
خرقه چینى، خمره چینى، باده و پیمانه چینىهمچو شانه گم شدم در پیچ و تاب چین زلفش
چین که چینى، زلف چینى، تاب چینى، شانه چینىشمع و گل با بلبل و پروانه جمعند و غزلخوان
گل که چینى، شمع چینى، بلبل و پروانه چینى
زاهدا باشد قبول درگه حق تا که باشد
مهر با سجاده چینى، سبحه ى صد دانه چینىشیخ اگر چه گفت استقلال و نه شرقى نه غربى
لیک نعلین و قبا و شال روى شانه چینىرفت اعرابى به ترکستان و ما چین جاى کعبه
قبله چینى، پرده چینى، سنگ هاى خانه چینىنه فقط اسباب لوکس زندگى مانند ضبط و
فرش و فاکس و گاز و میز و پنکه و رایانه چینىبلکه شورت و مایو چینى، لنگ چینى، لیف چینى
نوره و سدر و حنا ، کافور مرده خانه چینىگر چه در صنعت ربودیم از اروپا گوى سبقت
پیچ چینى، مهره چینى، تسمه و دندانه چینىپیک چینى، کاسه ى ماست و خیار و بطر چینى
نشئه چینى، مست چینى، نعره ى مستانه چینىمنقل و تریاک چینى، انبر و وافور چینى
من خلاصه مى کنم، هر چیز عشقولانه چینىآن چه مى باشد زنانه لیک نتوانم بگویم
یا چه فرقى مى کند؟ نوع دگر مردانه چینى
اى خدا ترسم بهشتت نیز باشد چینى از دم
جوى شیر و شهد چینى، حورى فتانه چینى!!پس اگر این است هالو، در جهنم نیز باشد
قیر چینى، قیف چینى، نیم سوز به این کلفتى و به این درازى با مار و عقرب و گرز آتشین و تازیانه چینى...!!
ماه به من گفت : اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی ؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم : آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی ؟
یه داستان کوتاه غم انگیز ! احساساتم جریحه دار شد !!
مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد .
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم .
سپس یک جعبه به دست او داد . پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود .
اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت .
در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد .
در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
هر روز صبح از يزدان پر مهر خواهانم كه مرا راهنمائي كند و آن گونه آگاهي دهد كه بتواند معجزه هاي او را بينم و تمامي شگفتي هاي او را پاس دارم و چنين است كه هر دم در هديه هاي او غرقه ام ..
امروز هديه اي از هديه اي , زيزدان گرفتم كه مي دانستم قلبي بي كران مهر بان و روحي سر شار از بي كرانگي مهر دارد و عشق را به تمامي باور دارد
از او هديه گرفتم تا بار ديگر معجزه هاي يزدان پر مهر را باور كنم
آري امروز مهر يزدان بار ديگر مرا به گونه اي هدايت كرد تا نور مهر بي كران او را بينم و چنين بود كه بار ديگر هديه اي از مهر بان گرفتم تا باور كنم..
آري هنوز هم مي توان پر مهر بود و بي بهانه پيوستگي را جشن گرفت در سوري به اندازه مهرگان نياكانمان ياد آوردم كه مهر بايد داد تا مهر را گرفت بايد با هم بودن را همراه هم جشن گرفت تا تنهائي را باور نكرد بايد باور داشت كه هيچكس تنها نيست و هيچ آفريده اي از آفريده هاي يزدان پر مهر در اين روزگار نمي تواند تنها باشد
آري ياد گرفتم كه بدانم دلي پر مهر حتي در هزاران فرسنگ دور تر مي تواند گرماي خورشيد مهر ورزي را تقديم نمايد و بگويد شايد در بي انتها فاصله زميني ما در هنگامي كه ماه را ميزباني كنم وتو در پناه آفتابي بيانديشيم كه دور ز هم هستيم اما بايد باور كنيم در زير آسمان پر مهر هستي آفتاب مهر هيچگاه غروب نخواهد كردو بايد باور داشته باشيم كه " باهم و براي هم هستيم "
آري انديشيدم كه هنوز هم مي توان در روزگار پر از دغدغه با عشق و عدالت آشتي كرد لبخندي بي ادعا زد و گريه اي ز شوق را ميزباني كرد و مهر را به همديگر ارزاني داشت و باور كرد مي توان بي بهانه به هم عشق ورزيد
آري در قلبم نقش تصوير عاشقانه اي زدم بهر باور آن كه ديگري من است و من آن دگري هستم تا همديگري را جشن گيريم و بهر اين با همديگر بودنها است كه قرنها باقي مانده ايم
آري در اين خاك اهورائي ايران زمين در ميان درسهاي نياكانمان ياد گرفتيم كه سه پند بزرگ را به ياد داشته و از ياد نبريم كه
گفتار نيك داشته و همديگر را با مهر خطاب كنيم
كردار نيك داشته و همديگر را بي بهانه در آغوش بفشاريم حتي با لبخند و يا با چند خطي ز مهر ورزي و شايد هم با آرزوئي دلنشين بهر خوشبختي همديگر
پندار نيك داشته و از ياد نبريم كه بايد براي هم بهترين را بخواهيم بايد ياد گيريم كه بازي انسانيت قصه بردن تو است كه پيروزي من است خوشبختي تو است كه بهروزي من است لبخند تو كه خنده من است و دل شاد تو است كه شادماني دل من است, بايد باشد
آري در ميانه مرداد در امردادي كه بشارت دهد شجاعت شير و آفتاب بي كران مهر است درسهائي ز هديه هاي آن هديه يزدان به من, را گرفتم دانستم آري مي توان عشق بود مي توان پر مهر شد و بي كران هديه داد آنچنان كه مرا هديه داد و با هم آوازي چنين سر داد
مي بيني محبوب
هنوز هم مي توان عاشق شد
حالم خوب است
آه كه چقدر حالم خوب است
آه كه چقدر حالم خوب است كه پيوسته ايم ..
تورج عاطف
/WWW.lonelyseamanwordpress.blogfa.com
/ tourajatef@hotmail.com
برای تو از باران ستاره می چینمشاید باور زیبایی های توهمه فانوسهای قندیل بسته چشمانم را پشت سر بگذاردو به صدای پر خاطره بودنمان برسد .آسمان دلگیر شد وقتی به ستاره گفتم(( روی تمام ثانیه ها یم را خط بکش و فقط بگذار سرخی سیبهای امروز منهمیشگی ترین لحظه هایش باشد))ببین چقدر عاشقت شده امبه من نگو که بهاریترین ستاره را به من دادی,نگو که غریبانترین مراقبه هایم را به اوج دل نشانده ای .به من که حس غربت اشکهایم غریبی مهتاب را می سوزاندمن عاشق یکرنگی توام.بیکران باش تا آسمان را در ساعت نگاهت خلاصه کنم.تردید دلم ببخش اگر به عشقت خندیدم .اگر به غرورت گفتم ارزانی خودتبهاری ترین ستاره من! بگذار تنها گله کردن از تونبودنت باشد نه گرفتن نگاهت از من .نگو نگاهت هنوز عاشقم نکرده,نگو اگر هم عاشق بوده ام حرفهایت دل را سوزانده...دلم را که تمام حرفش ,تمنای چشمان توست نشکن.دیشب دلم برای لمس نگاهت تنگ شده بوددیشب همه ستاره هارا برایت فرستادمتا یکی یکی فدای تو شوندو تو در خیالت به سادگی جشن مرگشان بخندیدیشب به خاطر تو عروج لحظه ها را گریستمدیشب به وسعت آسمان صدایت کردم.......نشنیدی؟
لیلی, خودش را به آتش کشید.
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
مجنون سررسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود, زمین من همیشه سردش بود.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)