دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شقایــق

  1. #1
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض شقایــق


    شقایق گفت :" با خنده"

    نه بیمارم، نه تبدارم

    اگر سرخم چنان آتش

    حدیث دیگری دارم

    *

    گلی بودم به صحرایی

    نه با این رنگ و زیبایی

    نبودم آن زمان هرگز

    نشان عشق و شیدایی

    *

    یكي از روزهایی که...

    زمین تبدار و سوزان بود

    و صحرا در عطش می سوخت

    *

    تمام غنچه ها تشنه

    ومن بی تاب و خشکیده

    تنم در آتشی می سوخت

    *

    ز ره آمد یکی خسته

    به پایش خار بنشسته

    *

    و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

    ز آنچه زیر لب می گفت

    شنیدم سخت شیدا بود

    *

    نمی دانم چه بیماری

    به جان دلبرش

    افتاده بود-اما-

    *

    طبیبان گفته بودندش

    اگر یک شاخه گل آرد

    ازآن نوعی که من بودم

    *

    بگیرند ریشه اش را و

    بسوزانند

    *

    شود مرهم

    برای دلبرش آندم

    شفا یابد

    *

    چنانچه با خودش می گفت

    بسی کوه و بیابان را

    بسی صحرای سوزان را

    به دنبال گلش بوده

    ویک دم هم نیاسوده

    *

    که افتاد چشم او ناگه

    به روی من

    بدون لحظه ای تردید

    شتابان شد به سوی من

    *

    به آسانی مرا

    با ریشه از خاکم جداکردو

    به ره افتاد...

    و او می رفت و...

    من در دست او بودم

    و او هرلحظه سر را

    رو به بالاها

    تشکر از خدا می کرد

    *

    پس از چندی

    هوا چون کورۀ آتش

    زمین می سوخت

    و دیگر داشت در دستش

    تمام ریشه ام می سوخت

    *

    به لب هایی که تاول داشت

    گفت:اما چه باید کرد؟

    در این صحرا که آبی نیست

    به جانم هیچ تابی نیست

    *

    اگر گل ریشه اش سوزد

    که وای من

    برای دلبرم هرگز

    دوایی نیست

    واز این گل که جایی نیست

    *

    خودش هم تشنه بود اما!!

    نمی فهمید حالش را

    *

    چنان می رفت و

    من در دست اوبودم

    وحالامن...

    تمام هست او بودم

    *

    دلم می سوخت

    اما راه پایان کو ؟

    نه حتی آب

    نسیمی در بیابان کو ؟

    *

    و دیگر داشت در دستش

    تمام جان من می سوخت

    *

    که ناگه

    روی زانوهای خود خم شد

    دگر از صبر او کم شد

    دلش لبریز ماتم شد

    *

    کمی اندیشه کرد- آنگه -

    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

    نشست و سینه را

    با سنگ خارایی زهم بشکافت


    *

    اما ! آه ! !

    صدای قلب او گویی

    جهان را زیرو رو می کرد

    زمین و آسمان را

    پشت و رو می کرد

    و هر چیزی که هرجا بود

    با غم رو به رو می کرد

    *

    نمی دانم چه می گویم ؟!

    به جای آب خونش را

    به من می دادو

    بر لب های او فریاد

    *

    بمان ای گل

    که تو تاج سرم هستی

    دوای دلبرم هستی

    بمان ای گل

    *

    ومن ماندم

    نشان عشق و شیدایی

    و با این رنگ و زیبایی

    و نام من شقایق شد

    گل همیشه عاشق شد





    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  2. 4 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •