وطنم تورا میسازم با تمام شریان های تنم
میسازمت با همه ی وجود حتی به قیمت بی وجود شدنم
با سلیقه مردمت باید باشی نه عاقا زاده های شکم سیر
با کتاب ها و متن و سطور...
میسازمت به نام انسان.
.
-
.
وطنم تورا میسازم با تمام شریان های تنم
میسازمت با همه ی وجود حتی به قیمت بی وجود شدنم
با سلیقه مردمت باید باشی نه عاقا زاده های شکم سیر
با کتاب ها و متن و سطور...
میسازمت به نام انسان.
.
-
.
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:05 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
...
.
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
.
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است...
.
.
فاضل نظری
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:05 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
.
مث يه خودكشی ِ طنزآميز
مث يه اعتراف بي معنا
بندري مي خوريم و مي رقصيم
مست مي شيم با عرق نعنا
اوّلين كار اشتباه مني
آخرين كار اشتباه مني
آسمونم چقدر ديوونه ست
قرص آرام بخش ماه مني
توو خيابون عشق بازي و شب
شاممون خنده بود و سمبوسه
مزّه مي داد با سس و ماتيك
طعم شيرين آخرين بوسه
يادگاري نوشتن اسمم
روي يه دستمال ماتيكي
با تو هر روز سينما رفتن
شيطنت هام توي تاريكي
سهممون از يه كوچه ي خلوت
يه كبودي خوب رو گردن
بهترين شعر عاشقانه ي من:
جيغ تو موقع بغل كردن!
فكر كردن به حالت چشمات
وقت برگشتن از تو تا خونه
پشت صدها چراغ قرمز و زرد
به كجا مي رسن دو ديوونه؟!
.
عشق، توو شهر آهن و ماشين
مث يه خودكشي طنز آميز
داره مي لرزه و نمي افته
آخرين برگ توي اين پاييز
مست مي شيم با عرق نعنا
خواب مي ريم پاي تلويزيون
از چشاي من و تو معلومه
كارمون مي كشه تهش به جنون
ديگه از هيچ چي نمي ترسه
اون كه از چشم عاشقت مسته
زندگي لمس دست كوچيكت
آخر كوچه هاي بن بسته
.
سید مهدی موسوی
.
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:05 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
علامه دهخدا.
گویند در عصر سليمان نبى،
پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودك را بر سر بركه ديد،
پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.
پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد
و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود
و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛
"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند"
علامه دهخدا
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:04 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
از سلطان ظالمی پرسیدند: چه می خوری؟
گفت:گوشت ملت.
گفتند چه مینوشی؟
گفت:خون ملت
.
گفتند چه میپوشی؟
گفت:پوست ملت.
گفتند اینها را از کجا می اوری؟
گفت:از جهل ملت.
گفتند چگونه این جهل را نگاهداری می کنی؟
گفت:در جعبه ای طلایی به نام "مقدسات"
گفتند از این جعبه چگونه محافظت میکنی
؟ گفت:بوسیله خرافات!!!
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:03 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
خیلی عجیب است، در کشورهای مسلمان دنبال روزه خوار
ميگردند تا او را مجازات کنند اما در طول سال
سراغي از گرسنه ها نمی گیرند تا لقمه نانی
به او دهند.
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 25th August 2015 در ساعت 01:03 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
پسر دستفروش، لواشک بدست اومد سمت ماشین .
بخر .
چیزی نگفتم؛
باز بعد چند دقیقه. .بخر . .
+چی رو بخرم پسرجون؟ .
_لواشک ..
+باشه میخرم. یکم حرف بزنیم؟ .
سرتکون میده،ناآروم و بیقراره و مدام به بدنش پیچ و تاب میده، بارها سرشو جهت مقابل میچرخونه........ .
+تنهایی؟ .
_آره
+بابا. مامان داری؟؟ .
_آره . .
بخر . .
+من لواشک نمیخوام اینو میدم برای خودت. . بابات کجاست بچه جون؟ .
_کار میکنه .
+خب پس تو چرا اینجای این وقت شب . .
کسی اذیتت نمیکنه؟
کی مراقبته؟ .
باز پیچ و تاب میخوره. . .
..بخر .
. . .
+گفتم عزیزم این پولو بگیر برا خودت،،، هدیه اس من لواشک دوست ندارم . .بخر. .
اشک تو چشماش جمع میشه...
. . .
خاله بابام گفته پول الکی نگیرم . .
بخر دیگه میخوام برم مدرسه ثبت نام کنم... .
اینجا کشور منه.. اینجا تهرانه .
جایی ک میگن خدا موقع آفریدن دنیا ، نعمت هاشو ریخته تو یه کاسه، از دستش ول شده و همش ریخته تو این خاک....
- - - به روز رسانی شده - - -
پسر دستفروش، لواشک بدست اومد سمت ماشین .
بخر .
چیزی نگفتم؛
باز بعد چند دقیقه. .بخر . .
+چی رو بخرم پسرجون؟ .
_لواشک ..
+باشه میخرم. یکم حرف بزنیم؟ .
سرتکون میده،ناآروم و بیقراره و مدام به بدنش پیچ و تاب میده، بارها سرشو جهت مقابل میچرخونه........ .
+تنهایی؟ .
_آره
+بابا. مامان داری؟؟ .
_آره . .
بخر . .
+من لواشک نمیخوام اینو میدم برای خودت. . بابات کجاست بچه جون؟ .
_کار میکنه .
+خب پس تو چرا اینجای این وقت شب . .
کسی اذیتت نمیکنه؟
کی مراقبته؟ .
باز پیچ و تاب میخوره. . .
..بخر .
. . .
+گفتم عزیزم این پولو بگیر برا خودت،،، هدیه اس من لواشک دوست ندارم . .بخر. .
اشک تو چشماش جمع میشه...
. . .
خاله بابام گفته پول الکی نگیرم . .
بخر دیگه میخوام برم مدرسه ثبت نام کنم... .
اینجا کشور منه.. اینجا تهرانه .
جایی ک میگن خدا موقع آفریدن دنیا ، نعمت هاشو ریخته تو یه کاسه، از دستش ول شده و همش ریخته تو این خاک.... 😔
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
.
.
.
نیم ساعت دیگر اتوبوس میرسد
و من هنوز لباسهایم را نپوشیده ام
موهایم را شانه نکرده ام
خط چشمم را نکشیده ام
آه
گوشواره هایم کجایند ؟
مگر حالا در این کیف در هم میشود پیدایشان کرد ؟
یک صدای مهیب هوش از سرم میپراند
نگهبان بند ۲۵۰ بود با لگد در سلول را زد
شاهسوند حاضر شو وقت اجرای حکم رسیده
مات مبهوت هنوز به گوشواره هایم
فکر میکنم
صورتم را میشویم
خط چشمم را میکشم
دست بند و پا بندم را آنها میبندند
یک به یک سلول ها را رد میشوم
با صدای زنجیری که بر زمین میغلتد
و چشمهایی که از پشت میله ها
سوگواری ام را اشک میریزند
بعد از مدت ها رنگ آسمان را دیدم ،
افسوس که ابری بود
صدای جیغ های ممتد مادرم گوش
حضار را کر میکرد
و جلادی که از پشت نقابش التهاب
چشمهایش را حس می کردم
طنابی که بافته بود را بر گردن
انداخت
مات مبهوت
همینطور که نگاهم میکرد چهار پایه را زد
و صدای جیغ مادر که آرام آرام در حضورم محو میشود
ارمیاچناری
.
.
.
.
.
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 31st August 2015 در ساعت 11:03 AM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
4یا 5سالش بود....
واکس میزد،او نان آور دردهایش بود،
نان آور گناهی که نکرده بود و تخت خوابش کنج دیوار های کثیف شهر بود...
تنها همدمش خودش بود که هنوز معنی تبعیض و فقر و فلاکت را نمی دانست...
بدبختیش را مدیون دو موجود در اوج شهوت بود....
خدا نیز کاری به کارش نداشت
آن مرد بزرگ......
زنی از کنارش رد شد که با خواهش و التماس می خواست کفش هایش را واکس بزند....
زن از این صحنه به درد آمد،برای اولین بار بود کسی دلش به حال کودک می سوزد....
چند هزار پول از جیبش درآورد اما کودک اول واکس می زد بعد پول میگرفت و قبول نمیکرد پول بدون کار را...
زن ناچار به درآوردن کفش هایش شد،پسرک در حال واکس زدن بود که زن زیبا گفت مادر و پدرت کجاست و کودک بدون مکث گفت نمیدانم..!!!
انگار احساس میکرد او موجودی است که پدر مادر نمیخواهد و پدر مادر مختص به موجودات دیگر است
چیزی شبیه به سنگ که از اول سنگ بود و دلیل وجودش خودش هست نه پدر و مادر...
زن کمی مکث کرد و گفت یعنی پدر مادر نداری؟
پسرک:من از وقتی به دنیا آمدم پدر مادر نداشتم،
چشمان زن در آن لحظه جهان را غرق میکرد اگر می بارید...
پسرگ گفت من خدا را دوست دارم و صغری دوست گل فروشم می گوید خدا از ما مواظبت میکند و حواسش به ما هست،خدا در آسمان است و ما پیش او می رویم و روزی مارا خوشبخت می کند....
زن زیبا چیزی برای گفتن نداشت....
تنها مقداری برگ سبز را به او داد و کمی از او دور شد و به آسمان نگاه کرد و دوباره به کودک نگاه کرد و گفت....
اینجا انسانها به تو رحم نمی کنند چه برسد به خدایی که میلیونها کیلومتر از تو دور است...............
ویرایش توسط M@HSA_kntu : 18th September 2015 در ساعت 05:58 PM
تا اطلاع ثانوی خسته ام ...!!!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)