دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

  1. #1
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟


    نام آنکه زیباست وزیبایی راآفرید به نام الله خاطره ای بسیار کوچک ولی بسیار بزرگ وعمیق ؛و... رابرایتان مینویسم تا حالا چنین ژرف وواقعی برای کسی خاطره تعریف نکرده ام ؛




    درست است از دیده ها وکرده های زمان جنگ تعریف میکنم ولی نقاط ناراحت کننده اش راحذف میکردم که مبادا درمیان شنونده گان و بینندگان، از خانواده شهدای بزرگوارمان باشد واین عمل من شاید رضای خدا را دربرنداشته باشد .همیشه از رشادتهای ارتش ؛ نیروی هوایی قهرمان ؛ هوا نیروز؛سپاه ؛بسیج و... تعریف کرده ام



    ضمنآ سالهاست از جنگ وجبهه باکسی حرف نمیزنم کلآ جبهه را ازیادم پاک کرده ام لذاخاطره من مربوط به امسال است جای تعمل است اگر جمله بندی خوبی ندارم به بزرگواری خودتان ببخشید.




    حسنعلی ابراهیمی سعید: آیا من، واقعآ یک کهنه سربازم ؟؟؟!!!






    شرح خاطره


    تازه ازدواج کرده بودم در 19 شهریوراز پادگان خارج به مآموریت مرزی (فکه) عازم شدیم 31 شهریورعراق تهاجم همه جانبه ای را در سراسر مرزهای ایران اسلامی آغاز کرد.درسال 55 به استخدام آرتش در آمدم در اوایل انقلاب قطره ای شدم از این دریای عظیم ملت شریف ایران ؛ خودم را به موج سپردم وباپیروزی انقلاب اسلامی ایران دوباره به محل خدمتم برگشتم وبه لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شدم.نیروهای 10 زرهی و1 مکانیزه عراق وارد خاک مقدس ایران شدند و همان روز گردان ما (283 سوارزرهی )لطمه های فراوانی می بیند وپس از درگیری بسیارشدید با دادن تعدادی اسیر وشهیددستور عقب نشینی دادنداما دشمن یگانهای مارا دور زده بود ما در محاصره قرار داشتیم با استفاده از نوعی درختهای آن منطقه بنام گزواستتار در پشت آنها، نفرات گردان ظرف 24 لغایت 48 شاعت به دیکر نیروها در پادگان عین خوش ملحق شدند که منهم با آنها بودم عراقی ها نیروهای خود عزم دزفول کرده بودند که من اولین نفری بودم که با موشک تاو یکی از تانگهای دشمن را هدف قرار دادم همکارانم روحیهء عجیبی پیدا کردند وبا تانگهای اسگورپین آتش عظیمی روی دشمن ریختند ومن در واقع اولین پایه گذار مقاومت در آن منطقه شدم ودشمن نیز مقاومت را درک کرد بعداز سه روز مقاومت جانانه ؛ فرماندهان احتمال محاصره افتادن نیروهای موجود درپادگان عین خوش ودستگیری آنها را میدادند دستور عقب نشینی را صادر کردند یگان ما در تپه های علی گره زد مستقر شد وبعداز یکروز براثر آتش شدید دشمن به ساحل رودخانه کرخه عقب نشینی کردیم نکرا نی شدیدی بین فرماندهان بود اگر عراق از دو پل موجود (پل جسرنادری وپل فلزی کنار آن )عبور می کرد دیکر کسی نبود که جلوی آن نیروی بزرگ را سد کند ودشمن به راحتی پادگان دزفول وپایگاه هوایی دزفول وانبارهای مهمات آن منطقه به تصرف خود در می آورد تبلیغات مسموم دشمن وستون پنجم هر روز شدت بیشتری میگرفت ما نمی دانستیم با دشمن بجنگیم یا به فکر خانواده هایمان که در اهوازند باشیم اما این را هم میدانستیم سقوط پل جسر نادری یعنی سقوط ؛دزفول ؛شوش؛ شوشتر، اهواز ؛و... سروان سید مجتبی تهامی فرمانده فهیم ودانشمند وقت گردان 283 سوارزرهی 6نفر تیرانداز موشک تاو را احضار کرد وقتی به حضورش رفتیم آن هم مثل خودمان چندروزی بود نخوابیده بود به زحمت میتوا نست کلمات را کنار هم چیده وجمله ای بسازد ودستورات لازمه را بدهد با هر زحمتی بود لب به سخن باز کرد وفرمودند بچه ها اینجا محل حماسه ما خواهد بود یا دفاع می کنیم یا شهید میشویم چون عراق از این پلها عبور کند هیچکدام از ما صاحب ناموس خود نخواهیم بود ما نمیدانستیم چه اتفاقی در حال شکل گیری است همه جا خورده بودیم لحظه ای همه در سکوت مطلق قرار گرفتیم نمدانستیم چه باید بگیم یا انجام دهیم بمباران شدیدی که توسط هواپیما های خودمان روی خط مقدم عراق انجام می گرفت ما را بخود آورد من دهان به سخن وا کردم وگفتم اکرمرا بکشند بازهم تک تک موهای سرم پشت قبضه قرار خواهد گرفت ودشمن را مورد هدف قرار خواهد داد دیکر جمله ای بهتر از این را نتوانستم بیان کنم هر 6 نفر موشک انداز با هم عهد بستیم یادفاع یا شهادت ...بعد به سمت مواضع تعیین شده حرکت کردیم پنجم مهر بود که دشمن بمباران وآتش شدید خودرا روی مواضع ما متمرکز کرد دستورداشتند ازپل عبور کنند بمباران به حدی شدید بود که هر لحظه جرآت نگاه کردن به آسمان را داشتی در هر لحظه 20 الی 30 هواپیما را در حال بمباران مواضع ما میتوانستی ببینی وبشماری !!! تعدادی تانگ و نفربر دشمن به سمت پلها حرکت کردند من واستوار کوشکی و کروهبان ابوالفضل رجبی شمیرا نی در یک خط قرار داشتیم من وشمیرانی همدوره بودیم باهم دوستی مستحکمی داشتیم به همسر من زن داداش میگفت 23 روز بود عقد کرده بود یک ساعت قبل از اینکه فرمانده عزیزمان با ما صحبت کند به ما دستور داده بودند پل فلزی را با موشک منهدم کنیم که انگشتر نامزدی شمیرانی بدون دلیل به چهار قسمت تقسیم شد به من گفت داداش حسن یادت از مرخصی آمدم به تو چه گفتم ؟ جواب دادم یادم نیست !!! کفت ؛ به توگفتم خواب دیدم جنگ شده من گشته شده ام ؛ وقتش رسیده است !به آغوشش گرفتم تادلمان می خواست گریه کردیم .گریه من شدیدتر بود آخه او بهترین وصمیمی ترین ونزدیکترین و... دوستم هست توان دیدن ناراحتی او نداشتم حلقه خودم ازانگشتم در آوردم به او دادم قبول نکرد گفتم یکی بهترش را برات می خرم با لبخند عجیبی گفت داداش حسن این شکست یعنی منهم میشکنم بمباران هوایی وتوپخانه ای دشمن هر لحظه شدید میشد تانگهای دشمن از مواضع خود خارج شدند شروع به تیراندازی تیر مستقیم کردند صدایی تمامی منطقه فرا گرفت * آخ سوختم * صدا خیلی آشنا بود جرآت نگاه کردن به سمت نفربر شمیرانی را نداشتم به خودم هم نمی توانستم بقبولانم این صدای تنها دوست زندگی ام است اما باید کاری میکردم دوباره آن صدای * آخ سوختم * را در مغزم مرور کردم دیکر از ترکشهای بمباران وتوپخانه وگلوله های مستقیم وتیربارهای دشمن هراسی نداشتم از موضع خارج شدم با صحنه فجیهی روبرو شده بودم بله بهترین دوستم شهید شده بود .دیگه گریه ارزشی نداشت بهترین موقع انتقام بود تعداد5 دستگاه تانگ ونفر به پلها نزدیگ شده بودند در چند ثانیه هر 5 دستگاه توسط من و استوارکوشکی مورد هدف قرار گرفت وبه گلوله آتش تبدیل شدند دشمن سریعآ نیروهای خودرا به مواضع قبلیشان برگرداند ساعتی گیج ومبهوت از این رشادت مانده بود پایه دفاع در آن منطقه شکل گرفت در هر حرکت دشمن چندین دستگاه تانگ آنها توسط موشکهای ما منهدم می شد در طول دو روز چند ده تانک دشمن نابود شد نیروهای کمکی رسیده بودند ششم مهر مجالی بود ساعتی استراحت کنیم یادم می آید همانطوریکه به نفربر ام 113 تکیه کرده بودم چهار پنج ساعت خوابیده بودم هفتم مهر دشمن باتقویت نیروهای خود به یک سپاه مجددآ قصد سرپلها را کرد مقاومت بزرگی را از خود نشان دادیم واین دفاع ما سر درگمی عجیبی در فرماندهان عراقی ایجاد میکند وفکر عبور از پل را از ذهن خود خارج می کنند دوروز بعد یعنی 9 مهر بما دستوردادند از پلها عبور وسر پلهارا در اختیار بگیریم که این سرپلها محلهای خوب وسکوهای عملیات بعدی در منطقه یعنی فتح المبین شده بود یادتمامی شهدای لشکر92 زرهی مخصوصآگردان283 سوار زرهی گرامی وجاودانه باد بعدتقریبآ31 سال # اول خرداد91 همسرم با من تماس گرفت گفت از کانون بازنشستگان تماس گرفته بودند وبا این شماره تماس بگیر . تماس گرفتم شماره ای داد که با نیروی زمینی تماس بگیرم .تماس برقرار کردم آدرس منزل ودیکر اطلاعات مورد نیازشان را گرفتند وسپس با تمامی بی ادبی بدون خدا حافظی تلفن را قطع کردند .چهارساعت بعد (ساعت 17)بامن مجددآ تماس وپس از معرفی خود بنام سرهنگ ... از من خواست با هزینه نیروی زمینی همسر وسه فرزندم را تا فردا صبح به مهمانسرای سلامت بخش لویزان تهران برسانم که برای پیشکسوتان گردان 283 سوار زرهی مراسمی برقرار خواهد بود دوم خرداد من فقط به همراه همسرم به تهران رفتم وقتی به مهمانسرای سلامت بخش رسیدم آنجا با بی احترامی گفتند برای خانواده جایی نداریم وقتی با سرهنگ ... تماس گرفتم گفت اصلآ ما صحبت از خانواده نکردیم وقتی از قصد برگشت من با خبر شد گفت چند ساعت آنجاباشید تا محلی را واگذار کنیم بعداز ساعتی متآسفانه اطاقی را به من دادند فردای آن روز در عقیدتی نیروزمینی مراسمی بر گذار شد کلی از رشادتهای 10 روز اول جنگ ما ؛ از ما تعریف وتوصیف کردند که چگونه جلوی یک سپاه دشمن مقاومت و اراده خودمان را به دشمن تحمل کردیم ودر آنجا عنوان شد که استوارکوشکی 71 دستگاه تانگ و حسنعلی ابراهیمی سعید (این حقیر)65 دستگاه تانگ دشمن رامدت حضور در جبهه هدف قرار داده اند (موارد به همراه عکس وبیان دو بار نام من در مجله پایداری .خبرنامه همشهری تیر 91 صفحه 8و9 باعنوان * کهنه سربازان* چاپ شده است) سپس متآسفانه صد متآسفانه !! بایک نیم سکه از ما قدردانی کردند آیاواقعآ لیاقت ما ایجاب میکرد ویا سازمان آنقدر بدبخت هست که با یک نیم سکه از زحمات مدت منطقه وایثار کری ما تقدیر شود ؟؟؟ من که تمامی خوبیها وبدیهای جنگ را سالها بود از یاد برده بودم وبخودم قبولانده بودم وکرده ام که آن رشادتهای من هیچ ارزشی برای جامعه ایرنی ندارد که اکر داشت وضع زندگی ام بهتر از این می بود چرا مرا دوباره به آن هوای زمان جنگ برگرداندندمن هفت سال ویازده ماه در خط مقدم بودم آنقدرسازمان من به مدت منطقه بی تفاوت بوده است که من بجای افتخار برای حضور در جبهه بودنم از خودم شرم دارم که چطور جوانی ام را بیجهت بهدر داده ام وبه خانواده خودم ظلم کرده ام وفکر میکنم کسانی که چنین رفتارهای تحقیر آمیز نسبت به رزمندگان جبهه وجنگ دارند یا جنگ را احساس نکرده وجبهه نرفته اند ویا رزمندگان را مورد تمسخر وتضعیف روحیه قرار میدهند !!! درآخر برای شادی روح پدر ومادر خودم و پدر ومادرهمسرم که در درطول مدت جنگ آزارهای فراوانی دیده بودند فاتحه میفرستم واز زحمات همسرم که در مد تی که در جبهه بودم فرزندان پاک ومؤمن برایم تربیت کرده است قدردانی کرده واز خداوند متعال زندگی خوب وزیارت خانه خدا را یرایش آرزومندم حرف دل# من معامله خودراباخدای خویش کده ام وپاداش خودرانیز از حضورلایزالی ایشان خواهیم گرفت اما باید خاطر نشان کنم که ما در این 32 سال بخود قبولاندیم که مسؤلین ما؛ما وخانواده هایمان را به دست فراموشی سپرده اند وکاش زمانی که بعداز 32 سال از خواب فراموشی برخاسته اند اینگونه ازما تقدیر نمیکردند چراکه دادن یک نیم سکه به ما؛ گویی ما وحضور مارا وحماسه های مارا وخانواده مارا که پا بهپای ما رنج جنگ را متحمل شده اند را به باد تمسخر گرفته اند ای کاش فقط به همان لوح کاغذی بسنده میکردند کهنه سرباز پشیمان از حضوردر جنگ





    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 11th January 2015 در ساعت 09:47 PM

  2. 16 کاربر از پست مفید حسنعلی ابراهیمی سعید سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    نوشته ها
    379
    ارسال تشکر
    1,164
    دریافت تشکر: 1,712
    قدرت امتیاز دهی
    874
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    با درود فراوان به برادر بزرگوارم جناب "حسنعلي ابراهيمي سعيد"
    در مثنوي داستاني است راجع به يک شکارچي که روزي آهويي را در دام انداخت و او را برد و در اصطبل خود کنار خرهايش بست، خرها انواع بي احترامي ها را به او کردند و حقيرش شمردند ولي آهو آن خو و طبع بزرگوارانه خود را داشت و خريت خرها چيزي از بزرگي وي کم نمي کرد، بشنويم:

    روزها آن آهوی خوش‌ناف نر
    در شکنجه بود در اصطبل خر

    مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
    در یکی حقه معذب پشک و مشک

    یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش
    طبع شاهان دارد و میران خموش

    وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
    گوهر آوردست کی ارزان دهد

    وآن خری گفتی که با این نازکی
    بر سریر شاه شو گو متکی

    آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
    پس برسم دعوت آهو را بخواند

    سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
    اشتهاام نیست هستم ناتوان

    گفت می‌دانم که نازی می‌کنی
    یا ز ناموس احترازی می‌کنی

    گفت او با خود که آن طعمهٔ تو است
    که از آن اجزای تو زنده و نو است

    من الیف مرغزاری بوده‌ام
    در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام

    گر قضا انداخت ما را در عذاب
    کی رود آن خو و طبع مستطاب

    گر گدا گشتم گدارو کی شوم
    ور لباسم کهنه گردد من نو ام

    سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
    با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

    گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف
    در غریبی بس توان گفتن گزاف

    گفت نافم خود گواهی می‌دهد
    منتی بر عود و عنبر می‌نهد

    لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام
    بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

    خر کمیز خر ببوید بر طریق
    مشک چون عرضه کنم با این فریق

    بهر این گفت آن نبی مستجیب
    رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

    زانک خویشانش هم از وی می‌رمند
    گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

    صورتش را جنس می‌بینند انام
    لیک از وی می‌نیابند آن مشام

    هم‌چو شیری در میان نقش گاو
    دور می‌بینش ولی او را مکاو

    ور بکاوی ترک گاو تن بگو
    که بدرد گاو را آن شیرخو

    طبع گاوی از سرت بیرون کند
    خوی حیوانی ز حیوان بر کند

    گاو باشی شیر گردی نزد او
    گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

    البته من يکطرفه به قاضي نمي روم ولي به فرض که حرفهاي شما کاملا" صحيح بوده و از سوء تفاهم و اين حرفها به دور باشد تازه مصداق حال شما با بعضي کم خردان مانند آن آهو و آن خران است.
    برادر من، بنده حاضرم تمام زندگي ام را با يک لحظه از روز رزم رزمندگان آن يام عوض کنم، کجا بي ارزش هستيد؟ کي همچين چيزي گفته؟
    شايد در اين اتفاق خيري براي شما باشد، به قول مولانا:


    خلق را با تو چنين بد خو کنند - تا تو را ناچار رو آنسو کنند
    با که مي خواهيد معامله کنيد؟ با اين مردم؟ عجب!
    آن بالايي که بايد قدر بداند، مي داند، من حقير هم قدر مي دانم، امثال من هم بسيارند، ليکن در بوق و کرنا نيستند،
    عزيز من مگر چند سال ديگر زنده هستيم؟
    آن روز که مرگ ما فرا رسد، همه کم فهمان حسرت رخسار نوراني شما را خواهند کشيد و غمهايتان بر طرف خواهد شد
    به قول شاعر:
    غم کجا ماند دمي که ذوالمنن - گويدم چوني تو اي رنجور من؟
    البته به شرطي که از جنگ پشيمان نشده باشيد،

    البته من کوچکترم از اينکه نصيحتي کرده باشم، مي دانم که صرفا" درد دلي کرده ايد و من هم اين چند خط را نوشتم که بدانيد، حواس خيلي ها به رزمندگان آن روزها هست و آن طور که فکر مي کنيد هم نيست که کسي حاليش نباشد!
    پس:
    در شب مهتاب مه را بر سماک - از سگان و عو عو ايشان چه باک!
    پيروز باشيد، علي پارسا
    ویرایش توسط علي پارسا : 9th April 2015 در ساعت 08:41 PM
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. 9 کاربر از پست مفید علي پارسا سپاس کرده اند .


  5. #3
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    علی جان
    سلام
    ممنونم
    امروز یا فردا من آدرس یک کلیپ48 ثانیه ای را میگذارم شما ملاحظه فرمایید ونقطه نظر تان را اعلام دارید
    ممنونم

  6. 5 کاربر از پست مفید حسنعلی ابراهیمی سعید سپاس کرده اند .


  7. #4
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    درود بر شما جناب سروان عزیز

    کار بزرگ شما؛ آنقدر بزرگتر و مقدس تر ازین حرفهاست

    که با تقدیری خشک و خالی ؛ همراه باشد

    اگر منظورتان ز آن سرهنگ؛ سرهنگ م.ج رئیس سازمان ایثارگران نزاجای وقت است؛ که امیدوارم نباشد

    من همیشه ازین شخص بسیار چیزها یاد گرفتم؛

    و واقعا با این خاطره ی شما ؛ انتظارم ازیشان درین حد بوده که مسئولین مرتبط رو در حد خلع درجه؛ تنبیه کنند

    شما نیز خود میدانید ؛ پرسنل ارتش ؛ بمانند گذشته

    افرادی فداکار و وطن دوست نیستند؛ بسیاری انسان های بی سواد و بی تفاوت نسبت به هم کاران و ... هستند

    کاش همان زمان اعتراض می کردید...

    آتیش گرفتم...



    سروان سید مجتبی تهامی فرمانده فهیم ودانشمند وقت گردان 283 سوارزرهی 6نفر تیرانداز موشک تاو را احضار کرد وقتی به حضورش رفتیم آن هم مثل خودمان چندروزی بود نخوابیده بود به زحمت میتوا نست کلمات را کنار هم چیده وجمله ای بسازد ودستورات لازمه را بدهد
    وصف آن زمان رو قدر زیبا انجام دادید

    صدایی تمامی منطقه فرا گرفت * آخ سوختم * صدا خیلی آشنا بود جرآت نگاه کردن به سمت ... را نداشتم به خودم هم نمی توانستم بقبولانم این صدای تنها دوست زندگی ام است اما باید کاری میکردم دوباره آن صدای * آخ سوختم * را در مغزم مرور کردم
    این نغمه و این خاطره ؛ چقدر برای من آشناست...((((

  8. 3 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  9. #5
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    سلام
    ممنونم از اظهار نظر زیبا ودلگرم کننده تان.
    من دقیقآ ننوشتم
    حال که شما میشناسید بیان میکنم
    1-ص ع پور
    2-م بر
    بودند که حتی بعداز واگذاری اطاق ، بمن گفتند دو روز که اینجا میهمان هستی!!!!!!!!!!!!!
    غذای همسرت را باید خودت از بیرون تهیه کنی . !!!!!!!!!!!
    که من این کار را کردم.
    دلم پر هست
    ارادت
    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 26th May 2015 در ساعت 12:37 AM

  10. 2 کاربر از پست مفید حسنعلی ابراهیمی سعید سپاس کرده اند .


  11. #6
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط حسنعلی ابراهیمی سعید نمایش پست ها
    سلام
    ممنونم از اظهار نظر زیبا ودلگرم کننده تان.
    من دقیقآ ننوشتم
    حال که شما میشناسید بیان میکنم
    1-صفت الله عالی پور
    2-مصطفی برهان
    بودند که حتی بعداز واگذاری اطاق ، بمن گفتند دو روز که اینجا میهمان هستی!!!!!!!!!!!!!
    غذای همسرت را باید خودت از بیرون تهیه کنی . !!!!!!!!!!!
    که من این کار را کردم.
    دلم پر هست
    ارادت
    درود مجدد

    خب تا جایی که من یادم میاد , سرهنگ مجتبی جعفری اونموقع رئیس بود

    و ازونجایی که بسیار ایشون رو دوست داشتم و دارم؛ لحظه ای فکر کردم منظورتون شاید ایشون باشه

    کاش همون لحظه به سرهنگ جعفری می گفتید...

    اینها یه عده تازه به دوران رسیده ی بدبخت؛ هستن

    که از روی بیکاری وارد ارتش شدند؛ و ظرفیت و فهم و شعور ؛ یک افسر و یک درجه دار ؛ ارتش رو ندارند...

    واقعا در برابر شما و همسرتان ؛ شرمساریم...


  12. 2 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  13. #7
    همكار تالار اخبار
    رشته تحصیلی
    مهندسي مديريت پروژه
    نوشته ها
    641
    ارسال تشکر
    4,842
    دریافت تشکر: 3,026
    قدرت امتیاز دهی
    3470
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط حسنعلی ابراهیمی سعید نمایش پست ها

    شرح خاطره




    سلام آقای ابراهیمی

    وقتی داشتم خاطره ای که یادداشت کردید رو میخوندم یاد کتاب بابانظر (خاطرات شهید محمد حسن نظرنژاد) افتادم. زاویه دیگه ای از جنگ رو نشون میده.
    واقعا کارهایی که شما و حتی خانواده های شهدا هم داشتند با هیچ چیز قابل جبران نیست ولی حداقل برخورد مناسب سطح بلوغ عقلی و فکری افراد رو نشون میده.
    دیدن این دست رفتارها برای من که حتی اون زمان هم وجود نداشتم سخته .

    خدا شما و خانواده ی محترمتون حفظ کنه.
    اجرتون با سیدالشهدا
    دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
    گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست


  14. 3 کاربر از پست مفید ✿elnaz✿ سپاس کرده اند .


  15. #8
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    ترجمه انگلیسی آیا من یک کنهن سرباز قابل احتامم؟؟

    A war story as told by Iranian Army Captain H. Ebrahimi-Saeed (retired);


    Date: 26th September 1980
    Location: SW Iran
    Unit: 283rd Armoured Cavalry battalion, 92nd Armoured Division

    I had been transferred to a forward operating location near the Iran-Iraq border 12 days before the commencement of hostilities. I was newly married and had no idea that an eight year long conflict would commence in a few weeks. I was worried about myself, family and my wife since this was the first time I was away from them, but I realized that I had a job to do.

    on the 21st, at least two divisions of the Iraqi ground forces (10th armored div, 1st mechanized infantry div of the Iraqi Army) overran our front positions. I was a TOW missile operator at the time and my battalion was the 283rd Armoured Cav of the 92nd Armoured Division. As a TOW missilier, I think I was one of the first ones to fire and eventually destroy an Iraqi Tank. We were demoralized and almost surrounded. Yet, this first missile shot actually encouraged our battalion which in turn caused other TOW operators to muster enough courage and fire a salvo at the enemy Tanks. Our vulnerable recce Scorpion IFVs were firing non stop. It was fire works all over the place. 24 Hours later our division commander issued a tactical withdrawal order to all engaging units. Most of our units were overrun, out of ammo or food and as such they had no chance to survive the Iraqi onslaught. So the withdrawal order made sense. We were determined to regroup east of the vitally important 'Karun' river in order to re-attack enemy troops or armored vehicles. The incoming Iraqi fire was just too overwhelming to maintain our initial positions.

    When we reached our temporary garrison east of the Karun river, we were told that the Iraqis will attempt at capturing the 4th Vahdati Dezful Air Force base in a matter of days. Our division for now was the only thing that stood between the complete seizure of Iran's oil rich Khuzestan province, its strategic oil/military installations and the invading Ba'thist armies. The situation was just dire. The enemy Fifth Column's rumors, combined with their constant psy-op messages and artillery fire had made our lives just miserable. But we knew this was the end of the line for us. The Iraqis were re-grouping west of the Karun for their final push in land. And our battalion at that point was the only cavalry unit that was equipped with deadly TOW missiles and other armor piercing munitions.

    Our battalion commander Captain 'Tahami' gathered all six TOW missiliers for a briefing. He told us: 'guys, like most of you, I haven't slept properly in days, I have not eaten for days. and yet this is where we will make our stand against the invaders.' He could barely speak to us. I could clearly see that he was tired, sleep deprived and was under pressure.

    Captain 'Tahami' went on: "This is where we'll either defend or die. Our families, our fellow citizens and our air force brothers are across this bridge in land' as he motioned to a map. 'Allowing the Iraqis to cross this bridge will be the end of Iran as we know it,' he said.

    As he finished his last sentence, we heard and then saw friendly fighter bombers strafing the enemy positions. That certainly encouraged us much further. Silently we all filed out of the room and headed for our TOW equipped vehicles.

    All six of us got together for one last time to renew our commitment to the unit and to the country. Right then and there we promised each other to prevent the Iraqis from crossing that bridge.

    I, Staff Sgt. Kooshkee and Sgt. Shemiranee operated three different TOW equipped armored cars known as the U.S. made M-113 infantry fighting vehicles.
    Sgt. Shemiranee was my best friend and battle buddy. He'd also been married around the same time as I had. We were very close. Before we mounted our vehicles, he took his wedding ring off and gave it to me. He told me: 'Hassan, I am going to die today. Please give this ring to my wife when you get back." That did me in. I started tearing up and so did he. I tried to counsel him and calm him down. I told him: "Alright. Here is my own ring. You take it and give it to my wife in case I die here." I didn't know what else to do. He was my best friend. And we were too young to die.

    As we approached the bridge to position our TOW capable M-113 vehicles, the Iraqi Tanks started firing at us directly. And we started loading and firing back with our small arms and TOW missiles.

    In the heat of battle, I heard a loud cry from behind the mound. "HELP! Ouch! I am burning from within." Disregarding the intense barrage of gun fire, I left my M-113's secure position and ran towards the cry. It was pointless. Sgt. Shemiranee was bleeding profusely and died as soon as I got to him. Crying and mourning was of no use. It was time for revenge. Anger had swallowed my entire mind and body. I ran back to my vehicle, and fired 5 times hitting something of value each time. Our TOW missiles hit troop carriers and Tanks dead on. We were firing so fast the enemy must have thought there were a dozen Iranian troops firing at them. We were so close we could hear their engine's roaring. Each time we hit a Tank or a BMP (a Russian made infantry fighting vehicle), the dismounted Iraqi soldiers would run back and hide in trenches or behind dirt mounds. I think both of us spent more than 24 hours there fighting and holding off an entire Iraqi battalion until fresh troops and ammo arrived. That bridge was of utmost importance to us. It had to be defended at all costs. The Iraqi gun fire eventually died down. However 48 hours later they re-attacked and tried to cross the bridge but our re-supplied unit held them off once again. And this time, we were, as a unit, strong enough to cross that important bridge to establish a bridge head west of the river for future offensive operations. I had the honor of crossing the bridge with my M-113 only days after my best friend had died defending it. I was sad, but was immensely proud.

    Lest we forget the 283rd Armored Cavalry's glorious dead. Their memories will be with us forever


    http://rahrovan-artesh.ir/topic/1284...-iraqi-armour/

  16. 2 کاربر از پست مفید حسنعلی ابراهیمی سعید سپاس کرده اند .


  17. #9
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    2,617
    ارسال تشکر
    3,144
    دریافت تشکر: 2,553
    قدرت امتیاز دهی
    871
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    اگر دوستان در مورد این خاطره ونیز زوایای پنهان آن ،(اگر باشد) سؤالی داشتند خوشحال میشوم بپرسند تا جواب بدهم
    ارادت

  18. #10
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    برق
    نوشته ها
    8
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 5
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : آیا من ، یک کنهه سرباز قابل احترامم؟

    با سلام و عرض خسته نباشید. سوالی داشتم درباره افرادی که نام بردید. ایشان پستشان در آن زمان چه بود و دقیقا چه برخوردی با شما داشتند؟ آیا فکر میکنید ایشان در درک جایگاه شما ناتوان بوده اند؟ بنده شاید بتوانم کمکی به شما در این مورد بنمایم.

  19. کاربرانی که از پست مفید Amir1996 سپاس کرده اند.


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •