درود بر شما
درین جس تار, داستانی رو پی می گیرم
باشد که سالهای سال...!
در روزگار قدیم , شخصی بود غضنفر نام
وی که مشاور اعظم حاکم شهر شاطر شهر بود بعنوان سمبل آزادی خواهی و شجاعت در نزد مرد شناخته؛
و از قدرت و نفوذ بسیاری نزد حاکم شهر و شهرهای اطراف بر خور دار بود
غضنفر را روزی هوای شکار به سر زد
در راه به شکارگاه, خر خود را گم کرده, رو به سوی شکارگاه نهاده, و پریشان و اشفته حال سکته نمود...
درین حین , کوتوله ای ؛ شمشاد نام! وی را یافته و به کلبه ای حقیرانه ره سپار گشت
شمشاد غضنفر را به 6کوتوله ی دیگر نشان داد و از وی بعنوان فردی حقیر وفقیر و بیچاره و درمانده و مسکین یاد نمود
6کوتوله, نفری 5 قطره اشک بر روی 4دست و پای غضنفر ریخته و 3روز منتظر گشته و به ناگه 2 چشم غنفضر باز شد و یک عدد کوتوله بدید
اصتاد"حیفم میاد بگم استاد!" غضنفر رو به سوی اوی نهاد و خاطر نشان کرد که اینجا بهشت است؟!
شمشاد بدو فهماند که ماجرا از کجا بوده
غضنفر آهی سرکشد و رو به سوی کوتوله ای فرسنگ, نام ؛ نهاد و وضعیت شهر شاطرشهر را جویا گشته و باز چشم از کلبه, فروبست
ادامه ی داستان, بعدا!
علاقه مندی ها (Bookmarks)