دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: شیخ رجبعلی خیاط ...

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    Lightbulb شیخ رجبعلی خیاط ...

    شلوار

    بازار پُر از رفت وآمد بود ودر دکّان خیاطی ،چهار طاق باز. گاهی کسی از بیرون سلام می کرد وبه احترام شیخ رجبعلی چند لحظه ای می ایستاد وحال واحوال می پرسید . شیخ رجبعلی هم با روی گشاده جواب سلام می داد .
    گاهی هم از پشت میزش که ایستاده پشت آن کار می کرد؛بیرون می آمدو دستِ طرف را می گرفت وداخل دکّان می آورد .برایش چهار پایه می گذاشت وچای دستش می داد . این پیر مرد با صفا ومهربان را همه دوست داشتند.
    خلاصه دکّانش فقط محل کسب وکار نبود .بعضی ها برای حل مشکل شان نزد شیخ می آمدند و بعضی هاهم برای گرفتن پندی یا به بهانه سلامی،فقط برای دیدار با آن مرد خدا می آمدند.خیاط انگشتش رابا آب دهان خیس کرد وبه اتوی زغالی زد .اتو سرد شده بود .صدازد: ((محمود جان !بابا!این اتو یخ کرده بِبَر بیرون زغال تازه توش بریز.))
    -چشم آقاجون!
    محمود اُتو را با احتیاط بر می دارد وزغال های آن را داخل پیت حلبی می ریزد .می خواهد بیرون برود که یک مشتری پارچه به دست در آستانه در ظاهر می شود.
    -سلام حاج شیخ !
    -سلام علیکم ورحمة الله .بفرمایید آقا جون!
    او مردی خوش لباس است با سرو وضع اتو کشیده. محمود بیرون می رودکه اتورازغال تازه بریزد.از پشت سر،قدو قامت مرد را نگاهی می کند .
    به آن مرد نمی خورد که اهل آن محله باشد.
    حتما نشانی دکان شیخ رجبعلی را از کسی گرفته بود تا مثل خیلی ها به بهانه دوختن لباس این مرد خدا را از نزدیک ببیند. البته ظاهر شیخ ،آنقدر ساده ومعمولی بودکه اگر کسی او را نمی شناخت باورش نمی شد که رجبعلی خیاط که می گویند او باشد.
    ظاهری بسیار ساده داشت ؛عین همه مردم آن دوره.با این که خودش خیاط بود ؛اما لباس هایش بسیار ساده ومعمولی بودبا آن عرقچین سفید که چهره اش را مهربان تر نشان می داد .
    همه دوست داشتند بدانند که او چه کار خاصی انجام می دهد که به چنین درجه ای رسیده ؛اما هر چه دقت می کردند هیچ چیز خاصی از او نمی دیدند. شیخ اهل کار های زاهدانه عجیب وغریب نبود و مثل بقیه مردم زندگی می کرد .فقط هرگز گناه نمی کرد وحق خدا و مردم را زیر پا نمی گذاشت .گویا او با آن رفتار ساده و فروتانه ای که داشت می خواست به همه یاد دهد که آن ها هم می توانند مثل او ،عبد صالح خدا باشند و کار زیاد سختی نیست .
    مرد شیک پوش ،مدام به چهره شیخ رجبعلی خیره می شد ومکث هایش طولانی بود .اما شیخ به روی خودش نمی آورد وخیلی ساده وصمیمی با او رفتار می کرد .
    شیخ برای او چهار پایه گذاشت ؛اما مرد گفت که همین جور، ایستاده راحت تر است. پارچه را روی میز گذاشت وگفت : ((حاج شیخ!اگه زحمتی نیست می خوام با این پارچه برام یه شلوار بدوزید.))
    شیخ جواب داد به روی چشم آقا جون !)) بعد پارچه را باز کرد وبا لبه میزش که حُکمِ متر را داشت،اندازه زد .سپس متر خیاطی را از روی دوشش برداشت و اجازه خواست قد پا و دور کمر مرد را اندازه بزند.
    شیخ اندازه هایش را زد و پرسید : ((شلوار را برای کِی می خواهید؟ ))
    مرد پاسخ داد: ((هر چه زودتر بهتر!))
    شیخ نگاهی دوباره به پارچه خاکستری انداخت و گفت: ((ان شاء الله فردا عصر آماده اس.)) محمود با اتو داغ داخل آمد .
    -دستت درد نکنه بابا !مواظب باش نسوزی !
    محمود با احتیاط آن را لبه میز کنارِ دست شیخ گذاشت .مرد داشت، این پا وآن پا می کردانگار دنبال بهانه ای می گشت که بیش تربا شیخ هم کلام شود . شاید هم می خواست بهانه ای پیدا کند که شیخ برای او معجزه ای بکند ؛اما شیخ ساده ترو صمیمی تر از این حرف هابود . مردپرسید : ((حاج شیخ اجرتش چقدر می شه؟))
    شیخ لبخندی زد وگفت : ((قابلی نداره آقا جون! )) بعد از کمب تعارف گفت : ((چهار تومن.))
    مرد تشکر کرد و گفت فردا عصر می آید تا شلوار را ببرد .شیخ هم سرتکان داد و او را تا دم در دکان بدرقه کرد . شاید مرد توی دلش می گفت که دست خالی برگشتم و نتوانستم پندی از شیخ بگیرم .خدا حافظی کرد و رفت . شیخ هم پشت میزش برگشت و مشغول به کار شد .
    فردا عصر ،نزدیک های غروب ،سرو کله مرد پیدا شد .
    شیخ داشت آستین هایش را بالا می زد که وضو بگیرد و برای رفتن به مسجدِ بازار آماده شود. در آستانه در ایستاد و سلام کرد . وارد شد .شیخ مثل همیشه لبخندی در جواب سلامش ریخت و تحویل او داد .
    سپس پشت میزش رفت و از توی قفسه پشت سرش ،شلوار را که تا کرده بود برداشت و روی میز آن را باز کرد .
    مرد دستی به شلوار کشید،آن را برداشت و همان طور روی پا هایش اندازه گرفت .
    شیخ گفت: (( ببرید منزل با خیال راحت امتحان کنید اگه اشکالی داشت من در خدمتم .))
    مرد تشکر کرد. شلوار را روی میز گذاشت .شیخ با دقت آن را تازد و درون کاغذ پیچید و به مرد داد.
    مرد شیک پوش دست در جیبش کرد که اجرت شیخ را بدهد. پول را داد وباز هم تشکر کرد ؛اما پیدا بود هنوز به دنبال پندی و نکته ای می گردد.شیخ،خیلی راحت و عادی پول را پس از تعارف های مرسوم ،گرفت وتوی دخل میزش انداخت .
    مرد خداحافظی کرد و بیرون رفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید شیخ دوان دوان به سوی او می آید و او را صدا می زند .
    شیخ نَفَس زنان به او رسید وگفت : ((ببخشید آقاجون!این پنج قرونی رو من باید برگردونم . ))
    مرد با تعجب پر سید چرا ؟))
    شیخ گفت: (( من فکر می کردم دوخت این شلوار وقت بیشتری از من بگیره ؛ولی اون قدر ها هم وقت نگرفت .))
    این خصلت شیخ بود که مزد کارش رو به اندازه وقتی که صرف آن کرده بود می گرفت . بار ها پیش آمده بود که اگر دوختن لباسی کمتر از او وقت می گرفت ،بخشی از دستمزد را یر می گرداند .
    مرد با تعجب اسکناس پنج ریالی را گرفت . شیخ خدا حافظی کرد و برگشت ؛اما مرد ،هنوز هاج و واج او را از پشت سر تماشا می کرد . حالا او پند خود را گرفته بود .

    بر گرفته از کیمیای محبت ،ص 26
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  2. 8 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : شیخ رجبعلی خیاط ...

    نماز

    آقای سید قاسم شجاعی از مبلغین توانا و موفق مجالس مذهبی در خاطرات خود آوده است:
    من از نوجوانی به سخنرانی و روضه خوانی در محافل دینی و مذهبی اشتغال داشتم و لحن و سخن گرم من موجب شده بود که به مجالس زیادی دعوت شوم. از جمله روزهای هفتم ماه به منزل جناب مرحوم آقاشیخ رجبعلی خیاط نرسیده به بازارچه، بعد از کوچه سیاهها می رفتم. از پله ها بالا می رفتیم و در منزل ایشان برای خانم ها روضه می خواندیم. اتاق جناب شیخ هم طبقه پائین آن قرار داشت. روزی بعد از اتمام منبر به طبقه پائین آمدم و برای اولین بار با جناب شیخ برخورد کردم، کلاههائی دستش بود و گویا عازم بازار بود، سلام کردم، یک نگاه به صورت من کرد و فرمود: پسر پیغمبر و نوکر امام حسین(ع) نمازش تا الآن نمی ماند!!
    (در آن هنگام من سیزده ساله بودم) گفتم: چشم، در حالتی که دوساعت به غروب مانده بود و آن روز مهمان بودم و تا آن ساعت نمازم را نخوانده بودم. امّا آن مرد الهی به محض اینکه به صورتم نگاه کرد این حالت را در من دیده و گوشزد فرمود.(15) و این یادآور سخن امام صادق(ع) است که فرمود: فضل الوقت الاوّل علی الآخر کفضل الآخرة علی الدّنیا؛(16) برتری نماز اول وقت بر آخر وقت، همانند برتری آخرت بر دنیاست.
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  4. 6 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


  5. #3
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : شیخ رجبعلی خیاط ...

    سرب گداخته ...

    خواسته یا ناخواسته دلفریبی می کرد و زیبایی صورتش را به انسان ها نشان میداد اما غافل از این که مردمان پاک زیبایی ظاهر او را نمی دیدند بلکه گداخته آتش های به پا خواسته از نافرمانی خداوند را می بینند مردمانی پاک همچون شیخ رجبعلی خیاط
    فرزند این عارف بزرگوار در گفت و گویی با کیهان فرهنگی می گوید:
    پدرم با چشم برزخی چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. .یکی از دوستان پدرم می گفت :یک روز با جناب شیخ به جایی می رفتیم، یکددفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه می کند! از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما می گوید: چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه می کند! فهمید. گفت: تو هم می خواهی ببینی که من چه می بینم ؟ببین"من نگاه کردم
    دیدم همینطور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین می ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبال اوست سرایت می کند. جناب شیخ گفت:این زن راه می رود و روحش یقه مرا گرفته، او راه می رود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم می برد.
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  6. 6 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •