پسر عمهاش در بیان خاطراتش از او آورده است: پس از مرگ پدرم، مادرم از من و علی خواست که برای کمک به او در جمعآوری گندم به صحرا برویم. ما تمام روز از صحرا گندم به خانه میآوردیم و آن را در کندوها میریختیم. غروب در حالی که خسته و خاکآلوده به خانه برگشتیم، مادرم از ما خواست که به حمام برویم. حمام دِه، روزها زنانه بود و شبها مردانه. سر شب ما دو نفر چراغی به دست گرفتیم و به حمام رفتیم. با چراع تا لب خزینه رفتیم و در آنجا با خیال راحت به صحبت نشستیم، بدون اینکه خود را بشوییم علی صحبت میکرد و من به او گوش میکردم. صحبت او گل انداخته بود. البته مطالبی را که میگفت به خاطرم نمانده و گذشت زمان آن را از یاد برده است. مادرم که از تأخیر چند ساعته ما نگران شده بود کسی را میفرستد تا ببیند چه بر سرمان آمده است. فرستاده مادرم وقتی آن وقت شب ما را در حمام گرم صحبت دید متعجب شد و با عصبانیت به ما اعتراض کرد. ما تازه آن وقت متوجه شدیم که ساعتها در حمام نشسته ایم و تازه استحمام هم نکردهایم.
نوجوان که بوده، دوست داشته که پدرش برای او دوچرخهای بخرد اما شرایط نامساعد اقتصادی خانواده و بیشتر از همه هراس پدر از عشق شدید او به سرعت مانع عملی شدن چنین خواستهای میشد. با این وجود، او پولهای هفتگیاش را جمع میکرد تا دوچرخهای کرایه کند و با آن به هرجا دلش میخواست برود. این علاقه باعث شده حتی زمانی که به دانشسرا میرفت و مقاله مینوشت، با دوچرخهای که بالاخره برایش خریده بودند به مؤسسه روزنامه خراسان میرفت و همواره نیز سریع میراند.
اواخر دوره دبیرستان رفت و آمدهای خانوادهشان به دِه کمتر میشد. با اوجگیری فعالیتهای کانون نشر حقایق اسلامی و رفتوآمدهای مداوم منزل پدرش، سفرهای تابستانی برای آنها کمتر پیش میآمد؛ از این رو بیشتر سرگرمیهایش مطالعه بود و اوقات بیکاریاش را در کتابخانه پدر میگذراند. پدرش از شبزندهداریهای وی اظهار نگرانی میکرد. هنگامی که او در کلاس ششم ابتدایی بود لکهای بر روی مردمک یکی از چشمانش میافتد. پدرش او را از مطالعه تا دیروقت بازمیدارد اما متوجه میشود که بعد از آن پسرش پردههای اتاق را کشیده و کماکان به مطالعه خود ادامه میدهد.
شریعتی در سیزده سالگی به دبیرستان رفت. آنچنان که خودش گفته، این ایام مصادف بود با ورود او به دنیای فلسفه و عرفان. به تعبیر خودش «مغزم در این زمان با فلسفه رشد میکرد و دلم با عرفان داغ میشد و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند و خود نیز کم کم با یأس و درد آشنا میشدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هدیه عرفان) ولی به هر حال پُر بودم و سیر و سیراب لذت ... تنها این که ... آری کارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است، محروم اما ... این بس است که میفهمم! خوب است ... احمق نیستم».
علاقه مندی ها (Bookmarks)