دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 28 از 44 نخستنخست ... 181920212223242526272829303132333435363738 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 271 تا 280 , از مجموع 437

موضوع: " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

  1. #271
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    DVM
    نوشته ها
    1,829
    ارسال تشکر
    20,723
    دریافت تشکر: 12,331
    قدرت امتیاز دهی
    18939
    Array
    رضوس's: شاد3

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ


    آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ
    کژنگر باشد همیشه عقل کاژ

    که منش دیدم میان مجلسی
    او ز تقوی عاریست و مفلسی

    ورکه باور نیستت خیز امشبان
    تا ببینی فسق شیخت را عیان

    شب ببردش بر سر یک روزنی
    گفت بنگر فسق و عشرت کردنی

    بنگر آن سالوس روز و فسق شب
    روز همچون مصطفی شب بولهب

    روز عبدالله او را گشته نام
    شب نعوذ بالله و در دست جام

    دید شیشه در کف آن پیر پر
    گفت شیخا مر ترا هم هست غر

    تو نمی‌گفتی که در جام شراب
    دیو می‌میزد شتابان نا شتاب

    گفت جامم را چنان پر کرده‌اند
    کاندرو اندر نگنجد یک سپند

    بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای
    این سخن را کژ شنیده غره‌ای

    جام ظاهر خمر ظاهر نیست این
    دور دار این را ز شیخ غیب‌بین

    جام می هستی شیخست ای فلیو
    کاندرو اندر نگنجد بول دیو

    پر و مالامال از نور حقست
    جام تن بشکست نور مطلقست

    نور خورشید ار بیفتد بر حدث
    او همان نورست نپذیرد خبث

    شیخ گفت این خود نه جامست و نه می
    هین بزیر آ منکرا بنگر بوی

    آمد و دید انگبین خاص بود
    کور شد آن دشمن کور و کبود

    گفت پیر آن دم مرید خویش را
    رو برای من بجو می ای کیا

    که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام
    من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام

    در ضرورت هست هر مردار پاک
    بر سر منکر ز لعنت باد خاک

    گرد خمخانه بر آمد آن مرید
    بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید

    در همه خمخانه‌ها او می ندید
    گشته بد پر از عسل خم نبید

    گفت ای رندان چه حالست این چه کار
    هیچ خمی در نمی‌بینم عقار

    جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
    چشم گریان دست بر سر می‌زدند

    در خرابات آمدی شیخ اجل
    جمله میها از قدومت شد عسل

    کرده‌ای مبدل تو می را از حدث
    جان ما را هم بدل کن از خبث

    گر شود عالم پر از خون مال‌مال
    کی خورد بندهٔ خدا الا حلال
    خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود

  2. 6 کاربر از پست مفید رضوس سپاس کرده اند .


  3. #272
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم
    گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز می‌کنی چونست





    عایشه روزی به پیغامبر بگفت
    یا رسول الله تو پیدا و نهفت



    هر کجا یابی نمازی می‌کنی
    می‌دود در خانه ناپاک و دنی



    گرچه می‌دانی که هر طفل پلید
    کرد مستعمل بهر جا که رسید



    گفت پیغامبر که از بهر مهان
    حق نجس را پاک گرداند بدان



    سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق
    پاک گردانید تا هفتم طبق



    هان و هان ترک حسد کن با شهان
    ور نه ابلیسی شوی اندر جهان



    کو اگر زهری خورد شهدی شود
    تو اگر شهدی خوری زهری بود



    کو بدل گشت و بدل شد کار او
    لطف گشت و نور شد هر نار او



    قوت حق بود مر بابیل را
    ور نه مرغی چون کشد مر پیل را



    لشکری را مرغکی چندی شکست
    تا بدانی کان صلابت از حقست



    گر ترا وسواس آید زین قبیل
    رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل



    ور کنی با او مری و همسری
    کافرم دان گر تو زیشان سر بری

    ویرایش توسط plarak12 : 22nd December 2014 در ساعت 10:19 PM

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  4. 5 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  5. #273
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم


    موشکی در کف مهار اشتری
    در ربود و شد روان او از مری


    اشتر از چستی که با او شد روان
    موش غره شد که هستم پهلوان


    بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش
    گفت بنمایم ترا تو باش خوش


    تا بیامد بر لب جوی بزرگ
    کاندرو گشتی زبون پیل سترگ


    موش آنجا ایستاد و خشک گشت
    گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت


    این توقف چیست حیرانی چرا
    پا بنه مردانه اندر جو در آ


    تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من
    درمیان ره مباش و تن مزن


    گفت این آب شگرفست و عمیق
    من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق


    گفت اشتر تا ببینم حد آب
    پا درو بنهاد آن اشتر شتاب


    گفت تا زانوست آب ای کور موش
    از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش


    گفت مور تست و ما را اژدهاست
    که ز زانو تا به زانو فرقهاست


    گر ترا تا زانو است ای پر هنر
    مر مرا صد گز گذشت از فرق سر


    گفت گستاخی مکن بار دگر
    تا نسوزد جسم و جانت زین شرر


    تو مری با مثل خود موشان بکن
    با شتر مر موش را نبود سخن


    گفت توبه کردم از بهر خدا
    بگذران زین آب مهلک مر مرا


    رحم آمد مر شتر را گفت هین
    برجه و بر کودبان من نشین


    این گذشتن شد مسلم مر مرا
    بگذرانم صد هزاران چون ترا


    چون پیمبر نیستی پس رو به راه
    تا رسی از چاه روزی سوی جاه


    تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای
    خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای


    چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر
    دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر


    انصتوا را گوش کن خاموش باش
    چون زبان حق نگشتی گوش باش


    ور بگویی شکل استفسار گو
    با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو


    ابتدای کبر و کین از شهوتست
    راسخی شهوتت از عادتست


    چون ز عادت گشت محکم خوی بد
    خشم آید بر کسی کت واکشد


    چونک تو گل‌خوار گشتی هر ک او
    واکشد از گل ترا باشد عدو


    بت‌پرستان چونک گرد بت تنند
    مانعان راه خود را دشمن‌اند


    چونک کرد ابلیس خو با سروری
    دید آدم را حقیر او از خری


    که به از من سروری دیگر بود
    تا که او مسجود چون من کس شود


    سروری زهرست جز آن روح را
    کو بود تریاق‌لانی ز ابتدا


    کوه اگر پر مار شد باکی مدار
    کو بود اندر درون تریاق‌زار


    سروری چون شد دماغت را ندیم
    هر که بشکستت شود خصم قدیم


    چون خلاف خوی تو گوید کسی
    کینه‌ها خیزد ترا با او بسی


    که مرا از خوی من بر می‌کند
    خویش را بر من چو سرور می‌کند


    چون نباشد خوی بد سرکش درو
    کی فروزد از خلاف آتش درو


    با مخالف او مدارایی کند
    در دل او خویش را جایی کند


    زانک خوی بد نگشتست استوار
    مور شهوت شد ز عادت همچو مار


    مار شهوت را بکش در ابتلا
    ورنه اینک گشت مارت اژدها


    لیک هر کس مور بیند مار خویش
    تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش


    تا نشد زر مس نداند من مسم
    تا نشد شه دل نداند مفلسم


    خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
    جور می‌کش ای دل از دلدار تو


    کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
    که چو روز و شب جهانند از جهان


    عیب کم گو بندهٔ الله را
    متهم کم کن به دزدی شاه را

    ویرایش توسط plarak12 : 22nd December 2014 در ساعت 10:18 PM

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  6. 5 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  7. #274
    همکار تالار اقتصاد
    نوشته ها
    410
    ارسال تشکر
    2,623
    دریافت تشکر: 2,398
    قدرت امتیاز دهی
    775
    Array
    plarak12's: جدید145

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند




    بود درویشی درون کشتیی
    ساخته از رخت مردی پشتیی

    یاوه شد همیان زر او خفته بود
    جمله را جستند و او را هم نمود

    کین فقیر خفته را جوییم هم
    کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

    که درین کشتی حرمدان گم شدست
    جمله را جستیم نتوانی تو رست

    دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق
    تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

    گفت یا رب مر غلامت را خسان
    متهم کردند فرمان در رسان

    چون بدرد آمد دل درویش از آن
    سر برون کردند هر سو در زمان

    صد هزاران ماهی از دریای ژرف
    در دهان هر یکی دری شگرف

    صد هزاران ماهی از دریای پر
    در دهان هر یکی در و چه در

    هر یکی دری خراج ملکتی
    کز الهست این ندارد شرکتی

    در چند انداخت در کشتی و جست
    مر هوا را ساخت کرسی و نشست

    خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
    او فراز اوج و کشتی‌اش بپیش

    گفت رو کشتی شما را حق مرا
    تا نباشد با شما دزد گدا

    تا که را باشد خسارت زین فراق
    من خوشم جفت حق و با خلق طاق

    نه مرا او تهمت دزدی نهد
    نه مهارم را به غمازی دهد

    بانگ کردند اهل کشتی کای همام
    از چه دادندت چنین عالی مقام

    گفت از تهمت نهادن بر فقیر
    وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر

    حاش لله بل ز تعظیم شهان
    که نبودم در فقیران بدگمان

    آن فقیران لطیف خوش‌نفس
    کز پی تعظیمشان آمد عبس

    آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
    بل پی آن که بجز حق هیچ نیست

    متهم چون دارم آنها را که حق
    کرد امین مخزن هفتم طبق

    متهم نفس است نی عقل شریف
    متهم حس است نه نور لطیف

    نفس سوفسطایی آمد می‌زنش
    کش زدن سازد نه حجت گفتنش

    معجزه بیند فروزد آن زمان
    بعد از آن گوید خیالی بود آن

    ور حقیقت بود آن دید عجب
    چون مقیم چشم نامد روز و شب

    آن مقیم چشم پاکان می‌بود
    نی قرین چشم حیوان می‌شود

    کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
    کی بود طاووس اندر چاه تنگ

    تا نگویی مر مرا بسیارگو
    من ز صد یک گویم و آن همچو مو

    ویرایش توسط plarak12 : 22nd December 2014 در ساعت 10:18 PM

    خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شرافت شو ... !
    بورس به همین سادگی {آموزش مقدماتی}


  8. 5 کاربر از پست مفید plarak12 سپاس کرده اند .


  9. #275
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید

    صوفیان بر صوفیی شنعه زدند
    پیش شیخ خانقاهی آمدند

    شیخ را گفتند داد جان ما
    تو ازین صوفی بجو ای پیشوا

    گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
    گفت این صوفی سه خو دارد گران

    در سخن بسیارگو همچون جرس
    در خورش افزون خورد از بیست کس

    ور بخسپد هست چون اصحاب کهف
    صوفیان کردند پیش شیخ زحف

    شیخ رو آورد سوی آن فقیر
    که ز هر حالی که هست اوساط گیر

    در خبر خیر الامور اوساطها
    نافع آمد ز اعتدال اخلاطها

    گر یکی خلطی فزون شد از عرض
    در تن مردم پدید آید مرض

    بر قرین خویش مفزا در صفت
    کان فراق آرد یقین در عاقبت

    نطق موسی بد بر اندازه ولیک
    هم فزون آمد ز گفت یار نیک

    آن فزونی با خضر آمد شقاق
    گفت رو تو مکثری هذا فراق

    موسیا بسیارگویی دور شو
    ور نه با من گنگ باش و کور شو

    ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای
    تو بمعنی رفته‌ای بگسسته‌ای

    چون حدث کردی تو ناگه در نماز
    گویدت سوی طهارت رو بتاز

    ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی
    خود نمازت رفت پیشین ای غوی

    رو بر آنها که هم‌جفت توند
    عاشقان و تشنهٔ گفت توند

    پاسبان بر خوابناکان بر فزود
    ماهیان را پاسبان حاجت نبود

    جامه‌پوشان را نظر بر گازرست
    جان عریان را تجلی زیورست

    یا ز عریانان به یکسو باز رو
    یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو

    ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
    جامه کم کن تا ره اوسط روی
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  10. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  11. #276
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    عذر گفتن فقیر به شیخ

    پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
    عذر را با آن غرامت کرد جفت

    مر سؤال شیخ را داد او جواب
    چون جوابات خضر خوب و صواب

    آن جوابات سؤالات کلیم
    کش خضر بنمود از رب علیم

    گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد
    از پی هر مشکلش مفتاح داد

    از خضر درویش هم میراث داشت
    در جواب شیخ همت بر گماشت

    گفت راه اوسط ارچه حکمتست
    لیک اوسط نیز هم با نسبتست

    آب جو نسبت باشتر هست کم
    لیک باشد موش را آن همچو یم

    هر که را باشد وظیفه چار نان
    دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

    ور خورد هر چار دور از اوسط است
    او اسیر حرص مانند بط است

    هر که او را اشتها ده نان بود
    شش خورد می‌دان که اوسط آن بود

    چون مرا پنجاه نان هست اشتها
    مر ترا شش گرده هم‌دستیم نی

    تو بده رکعت نماز آیی ملول
    من به پانصد در نیایم در نحول

    آن یکی تا کعبه حافی می‌رود
    وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

    آن یکی در پاک‌بازی جان بداد
    وین یکی جان کند تا یک نان بداد

    این وسط در با نهایت می‌رود
    که مر آن را اول و آخر بود

    اول و آخر بباید تا در آن
    در تصور گنجد اوسط یا میان

    بی‌نهایت چون ندارد دو طرف
    کی بود او را میانه منصرف

    اول و آخر نشانش کس نداد
    گفت لو کان له البحر مداد

    هفت دریا گر شود کلی مداد
    نیست مر پایان شدن را هیچ امید

    باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
    زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

    آن همه حبر و قلم فانی شود
    وین حدیث بی‌عدد باقی بود

    حالت من خواب را ماند گهی
    خواب پندارد مر آن را گم‌رهی

    چشم من خفته دلم بیدار دان
    شکل بی‌کار مرا بر کار دان

    گفت پیغامبر که عینای تنام
    لا ینام قلبی عن رب الانام

    چشم تو بیدار و دل خفته بخواب
    چشم من خفته دلم در فتح باب

    مر دلم را پنج حس دیگرست
    حس دل را هر دو عالم منظرست

    تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
    بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

    بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
    عین مشغولی مرا گشته فراغ

    پای تو در گل مرا گل گشته گل
    مر ترا ماتم مرا سور و دهل

    در زمینم با تو ساکن در محل
    می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

    همنشینت من نیم سایهٔ منست
    برتر از اندیشه‌ها پایهٔ منست

    زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام
    خارج اندیشه پویان گشته‌ام

    حاکم اندیشه‌ام محکوم نی
    زانک بنا حاکم آمد بر بنا

    جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
    زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند

    قاصدا خود را باندیشه دهم
    چون بخواهم از میانشان بر جهم

    من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
    کی بود بر من مگس را دست‌رس

    قاصدا زیر آیم از اوج بلند
    تا شکسته‌پایگان بر من تنند

    چون ملالم گیرد از سفلی صفات
    بر پرم همچون طیور الصافات

    پر من رستست هم از ذات خویش
    بر نچفسانم دو پر من با سریش

    جعفر طیار را پر جاریه‌ست
    جعفر طرار را پر عاریه‌ست

    نزد آنک لم یذق دعویست این
    نزد سکان افق معنیست این

    لاف و دعوی باشد این پیش غراب
    دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

    چونک در تو می‌شود لقمه گهر
    تن مزن چندانک بتوانی بخور

    شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن
    در لگن قی کرد پر در شد لگن

    گوهر معقول را محسوس کرد
    پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

    چونک در معده شود پاکت پلید
    قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید

    هر که در وی لقمه شد نور جلال
    هر چه خواهد تا خورد او را حلال
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #277
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است

    گر تو هستی آشنای جان من
    نیست دعوی گفت معنی‌لان من

    گر بگویم نیم‌شب پیش توم
    هین مترس از شب که من خویش توم

    این دو دعوی پیش تو معنی بود
    چون شناسی بانگ خویشاوند خود

    پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
    هر دو معنی بود پیش فهم نیک

    قرب آوازش گواهی می‌دهد
    کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

    لذت آواز خویشاوند نیز
    شد گوا بر صدق آن خویش عزیز

    باز بی الهام احمق کو ز جهل
    می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

    پیش او دعوی بود گفتار او
    جهل او شد مایهٔ انکار او

    پیش زیرک کاندرونش نورهاست
    عین این آواز معنی بود راست

    یا به تازی گفت یک تازی‌زبان
    که همی‌دانم زبان تازیان

    عین تازی گفتنش معنی بود
    گرچه تازی گفتنش دعوی بود

    یا نویسد کاتبی بر کاغدی
    کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

    این نوشته گرچه خود دعوی بود
    هم نوشته شاهد معنی بود

    یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
    در میان خواب سجاده‌بدوش

    من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
    با تو اندر خواب در شرح نظر

    گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
    آن سخن را پیشوای هوش کن

    چون ترا یاد آید آن خواب این سخن
    معجز نو باشد و زر کهن

    گرچه دعوی می‌نماید این ولی
    جان صاحب‌واقعه گوید بلی

    پس چو حکمت ضالهٔمؤمنبود
    آن ز هر که بشنود موقن بود

    چونک خود را پیش او یابد فقط
    چون بود شک چون کند او را غلط

    تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب
    در قدح آبست بستان زود آب

    هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
    از برم ای مدعی مهجور شو

    یا گواه و حجتی بنما که این
    جنس آبست و از آن ماء معین

    یا به طفل شیر مادر بانگ زد
    که بیا من مادرم هان ای ولد

    طفل گوید مادرا حجت بیار
    تا که با شیرت بگیرم من قرار

    در دل هر امتی کز حق مزه‌ست
    روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

    چون پیمبر از برون بانگی زند
    جان امت در درون سجده کند

    زانک جنس بانگ او اندر جهان
    از کسی نشنیده باشد گوش جان

    آن غریب از ذوق آواز غریب
    از زبان حق شنود انی قریب
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  15. #278
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    سجده کردن یحیی علیه السلام در شکم مادر مسیح را علیه السلام

    مادر یحیی به مریم در نهفت
    پیشتر از وضع حمل خویش گفت

    که یقین دیدم درون تو شهیست
    کو اولوا العزم و رسول آگهیست

    چون برابر اوفتادم با تو من
    کرد سجده حمل من ای ذوالفطن

    این جنین مر آن جنین را سجده کرد
    کز سجودش در تنم افتاد درد

    گفت مریم من درون خویش هم
    سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم


    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  16. 4 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  17. #279
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    اشکال آوردن برین قصه

    ابلهان گویند کین افسانه را
    خط بکش زیرا دروغست و خطا

    زانک مریم وقت وضع حمل خویش
    بود از بیگانه دور و هم ز خویش

    از برون شهر آن شیرین فسون
    تا نشد فارغ نیامد خود درون

    چون بزادش آنگهانش بر کنار
    بر گرفت و برد تا پیش تبار

    مادر یحیی کجا دیدش که تا
    گوید او را این سخن در ماجرا


    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  18. 5 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  19. #280
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي

    دفتر دوم

    جواب اشکال

    این بداند کانک اهل خاطرست
    غایب آفاق او را حاضرست

    پیش مریم حاضر آید در نظر
    مادر یحیی که دورست از بصر

    دیده‌ها بسته ببیند دوست را
    چون مشبک کرده باشد پوست را

    ور ندیدش نه از برون نه از اندرون
    از حکایت گیر معنی ای زبون

    نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود
    همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

    تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان
    چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

    ور بدانستند لحن همدگر
    فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

    در میان شیر و گاو آن دمنه چون
    شد رسول و خواند بر هر دو فسون

    چون وزیر شیر شد گاو نبیل
    چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

    این کلیله و دمنه جمله افتراست
    ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست

    ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست
    معنی اندر وی مثال دانه‌ایست

    دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
    ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

    ماجرای بلبل و گل گوش دار
    گر چه گفتی نیست آنجا آشکار


    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  20. 5 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


صفحه 28 از 44 نخستنخست ... 181920212223242526272829303132333435363738 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. "عنکبوت سياه" خودروي خاص و عجيب "شيخ عرب"
    توسط saamaaneh در انجمن اخبار تصویری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2013, 04:34 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd February 2013, 01:29 PM
  3. دوبلور پيشكسوت سيما از پروژه "كلاه پهلوي" مي‌گويد
    توسط داداشی در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st August 2012, 12:11 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:04 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th May 2010, 06:20 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •