دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: بريم ببينم کي جرأت کرده داداش من را کتک بزند!

  1. #1
    دوست آشنا
    نوشته ها
    379
    ارسال تشکر
    1,164
    دریافت تشکر: 1,712
    قدرت امتیاز دهی
    875
    Array

    پیش فرض بريم ببينم کي جرأت کرده داداش من را کتک بزند!

    "داستان":
    يک روز توي کوچه توپ بازي مي کردم، چند تا بچه اومدن و با قلدري توپم را ازم گرفتن، باهاشون درگير شدم، يک کتک مفصل هم خوردم! شب موضوع را به داداشم گفتم.
    روز بعد باز هم داشتم بازي مي کردم ديدم اونها دوباره دارند مي آيند، توپم را رها کردم و فرار کردم رفتم دنبال داداشم، برادرم 10 سال از من بزرگتر بود، اگه فوت مي کرد همه اون بچه ها اعلاميه مي شدن به ديوار.
    پيداش کردم و بهش گفتم بدو بيا اون بچه ها دوباره اومدن، گفت: بريم ببينم کي جرأت کرده داداش من را کتک بزند!
    سر کوچه که رسيديم کنار ديوار پنهان شد، به من گفت: برو جلو توپت را بگير من اينجا هواتو دارم، رفتم جلو و باهشون درگير شدم، مي دانستم که داداشم دارد نگاه مي کنه، مي دانستم که فقط کافيه يک صدا بزنه: آهااااااااي واستين ببينم نامردااااااا ........ همه اونها فقط با شنيدن صدايش فرار خواهند کرد.
    با جديت تمام باهشون درگير شدم، فکر کردم اگر داداشم نمي آيد جلو، حتما" مي خواهد ببيند من چند مرده حلاجم! همين به من انرژي مي داد.
    پيش خودم مي گفتم: بايد به داداشم نشان دهم که چقدر قوي هستم!
    بعد با خودم گفتم: بد بختها چي فکر کردين، خبر نداريد! الآن داداشم بيايد جلو لت و پار مي شويد.
    اونها حسابي کتکم زدند، توپم را هم پاره کردند و رفتند! البته من هم همچي بي دست و پا نبودم هرچه در توانم بود به کار بردم.
    داداشم جلو نيامد که نيامد! .... وقتي آنها رفتند، رفتم سر کوچه پيش داداشم، با يک لبخندي بهم نگاه کرد، بعد گفت: ماشاالله، بارک الله، خوشم اومد، خوب جنگيدي،
    با يک غروري سينه ام را دادم جلو و قيافه آدم هاي پيروز را به خودم گرفتم، شروع کردم گرد و خاک لباسم را تکاندن. احساس خوبي داشتم!
    بعد داداشم رفت دنبالشان ببيند اينها از کجا آمده اند و .......

    خلاصه اين جريان تمام شد، ولي از اون جريان خيلي در زندگي ام استفاده کردم...........
    حالا ...... امروز که بزرگ شده ام ....... هرموقع گرفتاري برايم پيش مي آيد، توکل مي کنم به خدا و مي گويم: خدايا کمکم کن ........
    بعد دست به کار مي شوم و با سعي و تلاش در جهت رفع مشکل گام بر مي دارم، هزار تا بلا هم سرم بيايد، تا سرحد مرگ هم برسم، باز احساس غرور اون روز را در رگهايم حس مي کنم. مي دانم يکي دارد نگاهم مي کند، اگر نمي آيد جلو حتما" به توانايي من ايمان دارد! و چه زيبا خواهد بود آن لحظه که خسته و کوفته پيشش بروم و با لبخند بگويد: ماشاالله!
    خوب مبارزه کردي!
    غم کجا ماند دمي که ذوالمنن / گويدم چوني تو اي رنجور من؟ (مولانا)
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. 10 کاربر از پست مفید علي پارسا سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •