دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: داستان های نویسندگان خارجی

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile اسیر فرانسوی

    در ( بزانسن ) بودم ، یکروز وارد اتاقم شدم ، دیدم پیشخدمت آنجا پیش بند چرک آبی خودش را بسته و مشغول گردگیری است . مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید که بخوانم؟
    با تعجب از او پرسیدم : به چه درد شما می خورد؟ این کتاب رمان نیست .
    جواب داد : خودم میدانم ، اما آخر منهم در جنگ بودم ، اسیر ( بشها ) شدم .
    من چون چیز های راست و دروغ به بد رفتاری آلمانی ها شنیده بودم کنجکاو شدم ، خواستم از او زیر پا کشی بکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسوی ها حالا میرود صد کرور فحش به آلمانیها بدهد . باری از او پرسیدم:
    آیا بشها ( به زبان تحقیر آمیز فرانسه بجای آلمانیها ) با شما خیلی بد رفتاری کردند ؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید ؟
    این پرسش من درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد :
    " من دو سال در آلمان اسیر بودم ، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم ، نزدیک شهر نانسی جنگ در گرفت . عده ما تقریبا سیصد نفر می شد ، آلمانیها دور ما را گرفتند ، سر هوائی شلیک کردند . ما هم چاره نداشتیم نمیتوانستیم ایستادگی بکنیم ، همه مان تفنگ ها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم . چند نفر از آلمانیها جلو آمدند ، یکی از آنها به زبان فرانسه گفت : شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد ، ما هم خیلی دلمان می خواست که به جای شما بوده باشیم . بعد جیب های ما را گشتند ، هر چه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کردند با پاسبان روانه کردند . چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند ، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اتاق اسیرهای ناخوش روسی کردند. اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخ و تف می انداختند ، من چند روز بیشتر آنجا نماندم. خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند آن ها هم پذیرفتند . بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کار های فلاحتی ، رفیقم هم با من بود . از صبح زود ساعت شش صبح بیدار می شدیم ، به طویله سر میزدیم ، اسبها را قشو میکردیم ، به کشتزار سیب زمینی سر کشی میکردیم ، کارمان رسیدگی به کار های فلاحتی بود ، در همانجا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم ، دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از اینسو به آنسو میرفتیم ، میخواستیم از راه هلند برویم به فرانسه. بیشتر شب ها راه میافتادیم ، بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم ، من چون گوشم سنگین بود چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم ، اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود ، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم ، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان .
    - از شما گوشمالی نکردند ؟
    - هیچ . تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم ، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سخت تری به مه خواهند داد ، ولی کارمان مثل پیش فلاحت بود ، جایمان هم بهتر شد. با دختر ها عشقبازی میکردیم ، یعنی روز ها که در جنگل کار میکردیم ، فاصله به فاصله دیده بان بود که مبادا از اسیر ها کسی بگریزد ولی شب ها دزدکی بیرون می رفتیم ، رفیقم یک زن را آبستن کرد . چون به پیش سینۀ ما نمره دوخته بودند ، شب که میشد روی آن را یک دستمال سفید بخیه میزدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه میآمدیم بیرون ، نزدیک ایستگاه راه آهن جی دید و بازدید ما با دختر ها بود. چیزیکه خنده داشت ما زبان آن ها را نمی دانستیم ، دختر من مو های بور داشت ، من او را خیلی دوست داشتم هیچ وقت فراموشم نمی شود . بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم ، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم . . .
    - بد رفتاری آلمانیها نسبت به شما چه بود /
    - هیچ . چون ما به کار خودمان رسیدگی میکردیم ، آنها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند فقط دو سه بار کاغذ های ما را نرسانیدند .
    - کدام کاغذ ها ؟
    - برای اسیر ها مبادلۀ کاغذ برقرار بود . باین ترتیب که کاغذ خویشان اسیر های آلمانی را فرانسوی ها میگرفتند ، و آلمانیها هم کاغذ اسیر های فرانسوی را بین آن ها تقسیم میکردند .
    - علتش چه بود ؟
    - میگفتند که صاحب منصب های آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند ، فرانسوی ها آن ها را به الجزایر فرستاده اند و آ« ها را به کار های سخت وا دار کرده اند و با اسیر های آلمانی بد رفتاری می کنند ، از این جهت آلمانیها هم کاغذ های ما را نرسانیدند ، اما وقتی شنیدیم که آلمانی ها شکست خورده اند و قرار شد برگردیم به فرانسه با رفقا انقدر لش گیری کردیم ! کی جرئت میکرد با ما حرف بزند ؟ در همان راه آهنی که ما را به فرانسه می آورد ، عکس ویلهیم را با تنۀ خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم : پست باد آلمان . راه آهن را نگه داشتند ، نزدیک بود دعوا بشود . . .
    بعد از اینکه نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد آهی کشید و گفت : بهترین دورۀ زندگیم همان ایام اسارت من در آلمان بود و جاروب را برداشته از در بیرون رفت .

    پاریس 21 فروردین ماه 1309
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  2. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile زن و شوهر(فرانتس کافکا)

    كسب و كار به طور كلى آنقدر خراب است كه گاه گدارى وقتى در دفتر وقت زياد مى آورم، كيف مستوره ها را برمى دارم تا شخصاً سراغ مشترى ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم يك بار هم سراغ «ن» بروم كه قبلاً با هم رابطه تجارى مستمرى داشتيم كه سال پيش به دلايلى براى من نامعلوم، تقريباً قطع شد. براى ناپايدارى هايى از اين دست هم حتماً نبايد دليل ملموسى وجود داشته باشد؛ در شرايط بى ثبات امروزى بيشتر وقت ها يك هيچ وپوچ يك حالت روحى كار خودش را مى كند؛ بعد هم يك هيچ و پوچ، يك كلمه مى تواند كل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» كمى دست و پاگير است، پيرمردى است اين اواخر بسيار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه مى آيد؛ براى ملاقات با او بايد به منزلش رفت و آدم بدش نمى آيد اين نوع انجام معامله را هرچه بيشتر عقب بيندازد.غروب ديروز اما بعد از ساعت ۶ راه افتادم؛ البته ديگر ساعت مناسبى نبود اما مسئله كار بود نه ديد و بازديد. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد كه شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته كه ناخوش احوال و بسترى بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول اين پا آن پا كردم اما بعد ديدم بهتر است هر چه زودتر اين ديدار ناخوشايند را تمام كنم. در همان هيبتى كه بودم با پالتو، كلاه و كيف مستوره ها به دست از اتاق كوچكى رد شدم و به اتاقى كه در آن چند نفرى در نورى مات دور هم نشسته بودند و محفلى كوچكتر درست شده بود، رفتم.لابد غريزى بود كه اول نگاهم به دلالى كه خيلى خوب مى شناسمش و به نوعى رقيبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اينجا رسانده بود! انگار كه پزشك معالج باشد، راحت چسبيده به تخت بيمار جا خوش كرده بود. پالتوى زيباى گشاد دكمه نشده اى پوشيده و با ابهت نشسته بود. پررويى اش نظير ندارد. احتمالاً مرد بيمار هم كه با گونه هاى اندك از تب سرخ دراز كشيده بود و گاهى نگاهى به او مى انداخت، همين نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نيست، پسر را مى گويم، مردى به سن و سال من با ريشى پر و كوتاه و به خاطر بيمارى، نامرتب.«ن» پير، مردى بلند و چهارشانه كه با شگفتى متوجه شدم از فرط ناراحتى لاغر و خميده و پريشان شده است، هنوز همانطور كه از راه رسيده بود، پالتوى پوست به تن ايستاده و به نجوا به پسرش چيزى مى گفت.زنش كوچك اندام و ظريف اما پرتحرك، - گرچه حواسش به «ن» بود و به هيچ يك از ما توجهى نداشت _ سعى مى كرد تا پالتوى پوست را از تن «ن» درآورد كه به خاطر اختلاف قدشان با اشكال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شايد هم مشكل اصلى اين بود كه «ن» قرار نداشت و مدام با دست هايش دنبال صندلى مى گشت كه بالاخره پس از كندن پالتو زنش به سرعت به طرفش كشيد. خود زن پالتوى پوست را برداشت و در حالى كه تقريبا زيرش گم شده بود از اتاق بيرون رفت.به نظر مى آمد كه بالاخره نوبت من رسيده بود. به عبارت ديگر نرسيده بود و اوضاع نشان مى داد كه هرگز هم نمى رسيد. اگر مى خواستم تلاش كنم بايد درجا مى كردم، چون حس مى كردم شرايط براى مذاكره اى تجارى مدام بدتر مى شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجايم بنشينم، مثل آن دلال كه انگار چنين قصدى داشت؛ تازه من كه اصلاً خيال نداشتم ملاحظه او را بكنم. بنابراين با وجودى كه متوجه شدم «ن» دلش مى خواست كمى با پسرش صحبت كند، بى معطلى شروع كردم به حرف زدن. بدبختانه عادت دارم وقتى مدتى هيجان زده حرف مى زنم _ كه اغلب اوقات پيش مى آيد و در اتاق آن بيمار زودتر از هميشه پيش آمد _ بلند شوم و همان طور كه حرف مى زنم، اينور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدى نيست، ولى در منزل ديگران كمى اسباب زحمت است. ولى نتوانستم جلوى خودم را بگيرم، به خصوص كه سيگارم را هم همراه نداشتم. خب هر كسى عادت هاى بدى دارد، تازه در مقايسه با عادت هاى آن دلال از عادت هاى خودم بدم نمى آمد. مثلاً همين عادتش كه هى كلاهش را كه به دست گرفته و آرام تكان مى دهد ناگهان و غيرمنتظره سرش مى گذارد و بلافاصله انگار كه اشتباه كرده باشد، برمى دارد؛ اما به هرحال لحظه اى كلاه به سر مى نشيند و اين كار را هم هى تكرار مى كند.واقعاً كه چنين حركتى اصلاً شايسته نيست. كارى به كارش ندارم، اينور و آنور مى روم، حواسم كاملاً جمع حرف هايى است كه مى زنم و توجهى به او ندارم. اما حتماً كسانى هستند كه كلاه بازى او حواسشان را حسابى پرت مى كند. البته وقتى دارم تلاش مى كنم اين كارشكنى ها را كه نمى بينم هيچ، اصلاً هيچ كس را نمى بينم. طبيعتاً متوجه ام كه چه مى گذرد ولى تا وقتى كه حرفم تمام نشده و يا تا وقتى كه اعتراضى نشنوم، برايم اهميتى ندارند.مثلاً متوجه شدم كه «ن» اصلاً حال و حوصله گوش كردن نداشت؛ دست ها را روى دسته صندلى گذاشته بود بى حوصله اينور و آنور مى شد، نگاهش به من نبود بلكه بى هدف در خلأ پرسه مى زد و در صورتش آنچنان بى توجهى ديده مى شد كه انگار كلمه اى از گفته هايم حتى حس حضور من در آنجا راهى به وجودش پيدا نمى كرد. تمام اين رفتار بيمارگونه و نوميدكننده را مى ديدم، اما باز هم حرف مى زدم، انگار كه قصد داشتم با حرف هايم با پيشنهادهاى مناسبم _ خودم هم از امتيازاتى كه مى دادم بى آن كه كسى طلب كرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنى ايجاد كنم. از اين هم كه متوجه شدم آن دلال بالاخره كلاهش را روى پا گذاشت و دست ها را به سينه زد، احساس رضايت خاصى كرده بودم.


    به نظر مى رسيد توضيحات من كه در مواردى با توجه به حضور او بيان مى شد، برنامه هايش را تا حدى به هم ريخته بود.شايد هم با آن احساس رضايتى كه در من به وجود آمده بود، بى وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر كه پسر كه تا آن لحظه برايم اهميتى نداشت و توجهى به او نكرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهديدم نكرده و به سكوت وادارم نكرده بود. معلوم بود كه مى خواهد حرفى بزند، چيزى نشان بدهد اما توان كافى نداشت.اول فكر كردم دچار پريشانى ناشى از تب شده، اما وقتى بى اختيار و بلافاصله به «ن» پير نگاهى انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم هاى باز يخ زده، بيرون زده و بى رمق مى لرزيد و به جلو خم شده بود، انگار كه پس گردنش را گرفته باشند يا پس گردنى خورده باشد؛ لب پائين حتى فك زيرين با آن لثه لخت، بى اختيار آويزان بود تمام صورتش به هم ريخته بود؛ گرچه به سنگينى اما هنوز نفس مى كشيد. بعد هم انگار رها شده باشد روى پشتى صندلى افتاد. چشم ها را بست، ردى از تقلايى عظيم در صورتش كشيده شد و سپس تمام شد. به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بى جان آويزان را كه به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمى زد.پس تمام كرده بود. خب پير بود. خدا كند كه مرگ براى ما هم آسان باشد. چند كار بود كه بايد مى كرديم. كدامش واجب تر بود؟ در پى كمك به دور و برم نگاه كردم، ولى پسرك روانداز را روى صورتش كشيده بود و هق هقش كه انگار تمامى نداشت به گوش مى رسيد؛ دلال به سردى وزغى در دو قدمى «ن» و روبه رويش نشسته بود و جم نمى خورد.معلوم بود مصمم است جز اينكه منتظر گذشت زمان باشد، كارى انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم كه بايد كارى مى كردم و در آن لحظه هم مشكل ترين كار را يعنى دادن خبر به زن به روشى قابل قبول به روشى كه در دنيا وجود نداشت. در همين لحظه گام هاى تند و پرشتابش را در اتاق كنارى شنيدم.زن - هنوز لباس بيرونش را به تن داشت، وقت نكرده بود تا عوض كند _ لباس خوابى را كه روى بخارى گرم كرده بود، آورد و مى خواست تن شوهرش كند.وقتى ديد ما آنقدر ساكتيم، لبخندى زد و سرى تكان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصوميتى بى نهايت همان دستى را كه من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار كه بازى مى كند _ بوسيد و _ خدا مى داند كه ما سه نفر چه قيافه اى داشتيم - «ن» تكان خورد، خميازه بلندى كشيد، زن پيراهن را تنش كرد، «ن» نق هاى پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پياده روى بسيار طولانى را با دلخورى ساختگى گوش كرد و عجيب بود كه از بى حوصلگى هم حرف زد. بعد هم به خاطر اينكه به اتاق ديگرى نرود تا مبادا بين راه سردش شود، موقتاً كنار پسرش در تختخواب دراز كشيد. كنار پاى پسرش سرش را روى دو بالشى گذاشت كه زن با عجله آورده بود. اين ديگر با توجه به آنچه كه گذشته بود، به نظرم عجيب نيامد. بعد هم گفت كه روزنامه عصر را بياورند، بى توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمى خواند. نگاهى سرسرى به صفحه ها مى انداخت و با تيزبينى شگفت انگيز كاسبكارانه اى كلمات ناخوشايندى در جواب پيشنهادهاى ما مى گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقيرآميزى تكان مى داد و زبانش را پرسروصدا در دهن مى گرداند و به رخ ما مى كشيد كه از حرف هاى كاسبكارانه ما حالش به هم مى خورد.دلال نتوانست جلوى خودش را بگيرد، چند كلمه نامناسب پراند؛ حتى او هم با تمام خرفتى حس كرده بود كه پس از آن اتفاق بايد تعادلى به وجود بيايد كه البته به روش او امكان نداشت.من ديگر به سرعت خداحافظى كردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بى حضور او قادر نبودم تصميم به رفتن بگيرم.كنار در خانم «ن» را ديدم. درماندگى اش را كه ديدم، بى اختيار گفتم كه مرا كلى ياد مادرم مى اندازد و وقتى حرفى نزد، اضافه كردم: «شايد ديگران باور نكنند، اما مادرم معجزه مى كرد. هر چه را كه ما خراب مى كرديم، او درست مى كرد. در همان كودكى از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف مى زدم، حدس زده بودم كه گوش پيرزن سنگين بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمى شنيد. چون بى هيچ ربطى از من پرسيد: «ظاهر شوهرم چى؟» بعد هم از كلماتى كه براى خداحافظى گفت، فهميدم مرا با دلال عوضى گرفته بود؛ دلم مى خواست قبول كنم كه در موارد ديگر آنقدر حواسش پرت نيست.بعد از پله ها پايين رفتم. پايين رفتن سخت تر از بالا رفتن بود كه تازه اين هم ساده نبود.واى كه چه راه هاى بى سرانجامى هست و چه بارى را بايد همچنان با خود بكشيم.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  3. کاربرانی که از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند.


  4. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile متن از ویکتور هوگو:

    متن از ویکتور هوگو:

    اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
    و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
    و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
    و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی .
    آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش
    آمد،
    بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی .
    برایت همچنان آرزو دارم
    دوستانی داشته باشی،
    از جمله دوستان بد و ناپایدار،
    برخی نادوست، و برخی دوستدار
    که دستکم یکی در میانشان
    بیتردید مورد اعتمادت باشد.و چون زندگی بدین
    گونه است،
    برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
    نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
    تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
    که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
    تا که زیاده به خودت غره نشوی.و نیز آرزومندم
    مفیدِ فایده باشی
    نه خیلی غیرضروری،
    تا در لحظات سخت
    وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
    همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا
    نگهدارد.همچنین، برایت آرزومندم
    صبور باشی
    نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
    چون این کارِ سادهای است،
    بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران
    ناپذیر میکنند
    و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران
    نمونه شوی.و امیدوام اگر جوان هستی
    خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
    و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
    و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
    چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
    و لازم است بگذاریم در ما جریان
    یابند.امیدوارم سگی را نوازش کنی
    به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره
    گوش کنی
    وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
    چرا که به این طریق
    احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.امیدوارم
    که دانهای هم بر خاک
    بفشانی
    هرچند خُرد بوده باشد
    و با روئیدنش همراه شوی
    تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود
    دارد.بعلاوه، آرزومندم پول داشته
    باشی
    زیرا در عمل به آن نیازمندی
    و برای اینکه سالی یک بار
    پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من
    است »
    فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ
    دیگری است!و در پایان، اگر مرد
    باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
    و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
    که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
    باز هم از عشق حرف برانید تا از نو
    بیاغازید.اگر همهی اینها که گفتم
    فراهم شد
    دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  5. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile هلن كلر

    در اين دنيا بهترين و قشنگترين موارد ،
    قابل ديدن يا لمس كردن نيستند ،
    بلكه با قلب حس مي شوند !

    هلن كلر

    در زندگي ما انسانها ، گنج هاي ارزشمندي وجود دارند كه فكر مي كنيم آنها هميشه در زندگي ما وجود خواهند داشت . اما زماني به ارزش واقعي آنها پي مي بريم كه وجود آنها به گونه اي متفاوت به ما نشان داده مي شوند يا ديگر نباشند ، درست مثل ديگ سوپ مادر !
    هنوز پس از گذشت اين همه سال آن را در جلوي چشمانم مي بينم . اگر چه لبه هاي آن پريده شده بود ، اما لعابي به رنگ آبي و سفيد روي آن را پوشانده بود .هميشه ظهر ها وقتي از وارد مي شدم ، بخار داغ از روي آن بلند مي شد و محتوياتش مثل يك آتشفشان فعال در حال جوش و خروش بود .
    رايحه ي دل انگيز غذا فقط اشتها بر انگيز نبود ، بلكه حس اطمينان و امنيت را در دل همه ي اعضاي خانواده ايجاد مي كرد . حتي اگر مادر كنار آن نايستاده بود و با قاشق بزرگ چوبي اش آن را هم نمي زد ، باز هم حس اطمينان و حس خوب در خانه بودن ، تمام وجودم را در بر مي گرفت .
    سوپ جادويي مادر دستور خاصي نداشت و هميشه روال آماده شدن را خود به خود طي مي كرد .
    دستور تهيه اش به زماني بر مي گشت كه دختر جواني بود و در كوه هاي پايمونت در شمال ايتاليا زندگي مي كرد . فوت و فن تهيه ي آن را از مادر بزرگش ياد گرفت . همان طور كه مادربزرگش هم آن را از اجداد خود آموخته بود .
    براي خانواده ي بزرگ ما سوپ مادر تضمين كننده ي اين بود كه گرسنه نخواهيم ماند . در حقيقت سمبلي از امنيت نهفته در خانه ي ما بود . مواد مورد نياز آن هم از هر ماده ي غذايي كه در آشپز خانه موجود بود به دست مي آمد . به همين دليل مي توانستيم وضعيت اقتصادي خانواده را از محتويات آن تشخيص بدهيم . سوپي كه پر از محتويات مختلف مانند گوجه فرنگي ، نخود فرنگي ، هويج ، پياز ، ذرت و گوشت بود ، نشان مي داد كه اوضاع خانواده ي بوسكاليا خوبه .
    اما يك سوپ آبكي نشان مي داد اوضاع خانواده جالب نيست .
    در خانه ي ما هيچ وقت بيرون ريخته نمي شد چراكه بيرون ريختن غذا نوعي گناه و اهانت به خدا تلقي مي شد .
    هر ماده ي قابل خوردن در سوپ مادر به كار مي رفت .
    نكته ي جالب اين بود كه طرز تهيه ي آن براي مادر خيلي مهم و پر اهميت بود.
    او هر تكه سيب زميني يا گوشت مرغ را با شكر گزاري و سپاس فراوان به خدا در ديگ سوپ مي گذاشت . هنگامي كه همه هنوز در خواب بودند ، بيدار مي شد و براي آسايش و راحتي ما شروع به كار مي كرد .
    غذا مي پخت و به امور خانه رسيدگي مي كرد و از همه مهمتر تمام تلاش خود را براي رشد و تربيت صحيح ما به كار مي گرفت .
    اما از وقتي با سول دوست شدم ديگ سوپ مادر مايه ي خجالت و شرم من محسوب مي شد و من ارزش آن را نمي دانستم .
    سول دوست جديدم در مدرسه بود . پسري لاغر و ضعيف با موهاي مشكي .
    او دوست منحصر به فردي براي من به شمار مي رفت .
    خانه ي آنها در بهترين نقطه ي شهر و پدرش هم پزشك بود و بالطبع وضع مالي بسيار خوبي داشتند . خيلي بهتر از ما !
    او اغلب مرا براي شام به خانه ي شان دعوت مي كرد .
    آنها يك آشپز خانه داشتند كه لباس سفيد تميزي مي پوشيد و غذا را سرو مي كرد . آشپزخانه ي تميز و مرتبي داشتند كه ظروف و وسايل آن همه از جنس فلزات اعلا و براق بود .
    غذا خوب بود اما انگار مزه نداشت يا به عبارتي آن مزه اي كه از محبت مادر در آن ديگ ارزان قيمت بر روي آتش تنور ايجاد مي شد را نداشت .
    حال و هواي خانه هم با مزه ي غذا خيلي هماهنگ بود . همه چيز خيلي رسمي بود .
    پدر و مادر سول انسانهاي خوب و مودبي بودند اما صحبت دور ميز دوستانه نبود . بلكه خشك ، مصنوعي و بدون هيجان بود . حتي مثل ما همديگر را بغل نمي كردند ! بيشترين ميزان نزديك شدن سول به پدرش در حد يك دست دادن ساده بود .
    اما در خانواده ي من در آغوش گرفتن ، عملي هميشگي و عادي بود .
    اگر مثلا روزي مادرم را نمي بوسيدم ، از من مي پرسيد : لئو موضوع چيه ؟ مريض شده اي؟
    اما آن محبت و گرما در آن زمان ، براي من هيچ قدر و قيمتي نداشت و باعث خجالت من بود .
    مي دانستم كه سول هم دوست دارد يك شب براي شام خانه ي ما بيايد . اما اصلا دوست نداشتم به خاطر نوع رفتار پدر و مادرم ، او به خانه ي ما بيايد . خانواده ي من با خانواده ي او خيلي متفاوت بودند . هيچ كدام از بچه ها در خانه ي شان ديگ سوپ پزي روي تنور نداشتند و يا مادري كه به محض ورود به خانه ببيني كه با يك قاشق بالاي سر آن ايستاده است .
    سعي كردم مادر را متقاعد كنم ديگ را بر دارد ، چون هيچ كس در آمريكا چنين ظرفي نداشت و مردم آن را نمي پسنديدند.
    اما مادر در جواب با غرور مي گفت : خوب من كه آمريكايي نيستم . من روسينا اهل ايتاليا هستم و فقط آدمهاي ديوانه ، سوپ ايتاليايي منو دوست ندارند .
    بالاخره سول با ايما و اشاره به من فهماند كه دوست دارد يك شب براي شام به خانه ي ما بيايد .
    مجبور بودم كه موافقت كنم . مي دانستم هيچ چيزي بيشتر از ميهمان مادر را خوشحال نمي كند . اما من آشفته و عصبي بودم . فكر مي كردم آمدن و غذا خوردن با خانواده ي من ، او را از دوستي با من منصرف مي كند .
    به مادر گفتم : چطوره ما هم همبرگر ييا مرغ سوخاري درست كنيم مانند خود آمريكايي ها ، اما از نگاه او فهميدم بهتر است از اين پيشنهادها ندهم .
    روزي كه سول آمد ، اصلا حال خوبي نداشتم . مادر و بقيه ي اعضاي خانواده به او با رفتاري محبت آميز خوشامد گفتند .
    بالاخره زمان خوردن شام شد و همه دور ميز كنده كاري شده كه پدر آن را خيلي دوست داشت و خودش درست كرده بود ، نشستيم !
    وقتي پدر دعاي شكر گزاري را تمام كرد ، بلافاصله كاسه هاي سوپ مخصوص مادر از راه رسيد .
    مادر پرسيد : خوب سول ميداني اين چيه ؟
    سول جواب داد : مگه سوپ نيست ؟
    مادر با محبت گفت : نه سوپ نيست ، اين سوپ مخصوص ايتاليايي منه . شروع به توضيح كرد كه خيلي مقوي است ، سردرد را خوب مي كند ، روي سرماخوردگي اثر فوق العاده اي دارد و سينه درد و بيماري هاي عفوني گلو را خوب مي كند .
    بعد دست زد به ماهيچه هاي دست و شانه ي سول و گفت : اگر از اين سوپ بخوري ، صد در صد قوي خواهي شد ، مانند فوتباليست هاي بزرگ ايتاليايي .
    با خودم فكر مي كردم اين آخرين باري است كه سول را مي بينم . او مطمئنا ديگر به خانه ي ما با چنين افرادي كه لهجه ي متفاوت و غذاهاي عجيب و غريب دارند ، نخواهد آمد .
    اما بر خلاف تعجبم ، سول وقتي غذايش را تمام كرد ، مودبانه در خواست يك كاسه ي ديگر كرد .
    با اشتياق خاصي غذاي خود را خورد و در آخر هم گفت : خيلي از غذا خوشش آمده است .
    وقتي داشتيم خداحافظي مي كرديم ، سول به آرامي به من گفت : خوش به حالت ، خانواده ي خيلي خوبي داري ، كاش مادرم مي توانست مثل مادرت اين قدر عالي آشپزي كند ، پسر تو خيلي خوشبختي ! ! !
    خوشبخت ؟!؟!؟! تعجب كردم . انگار چند دقيقه پيش بود كه سول در حالي كه مي خنديد و دست تكان مي داد ، از من دور شد .
    امروز مي فهمم كه چقدر آن روزها خوشحال بودم . مي دانم آن گرما و انرژي كه سول در خانه ي مه حس كرد از سوپ جادويي مادر نبود بلكه آن از گرماي محبت مادر بود .
    چند روز بعد بالاخره روزي رسيد كه من آن منبع با ارزش را از دست دادم . روزي كه مادر را به خاك سپرديم ، يكي از اعضاي خانواده ديگ مادر را از روي تنور برداشت و همه فهميديم آن دوران طلايي و پر محبت ديگر به پايان رسيده است .
    دوستي من و سول ساليان سال ادامه يافت و بر خلاف تصورم ، ما هرگز از هم دور نشديم . چند وقت پيش او مرا براي شام به خانه اش دعوت كرد .
    او مثل پدرم همه ي بچه هايش را بغل كرد و آنها هم مرا در آغوش گرفتند . سپس همسرش ، كاسه هاي سوپ را كه بخار داغ از روي آنها بلند مي شد ، آورد .
    سوپ جوجه با سبزيجات .
    سول پرسيد : آهاي لئو ! مي داني چيه ؟
    با خنده گفتم : خوب سوپ ديگه .
    او خنديد و مثل مادر گفت : اين سوپ جوجه است ، خيلي مقوي است ، سردرد را خوب مي كتد ، روي سرما خوردگي اثر فوق العاده اي دارد و سينه درد و بيماري هاي عفوني گلو را خوب مي كند و بعد چشمك زد .
    دوباره حس كردم مادر الان برايم سوپ مي ريزد و من سر همان ميز نشسته ام .
    حسي خوب تمام وجودم را احاطه كرده بود .
    فهميدم كه :
    گرما و محبت مادر آنقدر لا يتناهي بوده است كه اگر چه ديگر ، جسمش با ما نيست اما گرمايش هنوز در دل من و همچنين در دل سول باقي مانده است . گرمايي كه هيچ زمان از بين نخواهد رفت .
    ديگ سوپ مادر
    لئو بوسكاليا
    منبع
    Chiekensoup for the sou


    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  6. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile همه بچه های دهکده بولربین - آستریدلیندگرن

    توی مدرسه فقط 23 تا دانش آموز هستیم و همه ما در یه کلاس می شینیم. وقتی همه شعرهامون رو جداجدا خوندیم، شعر «حالا وقت شکفتن گل هاست» رو دسته جمعی خوندیم. خانوم معلم گفت؛ «خداحافظ همگی، تابستون به همتون خیلی خیلی خوش بگذره.»

    همون وقت بود که احساس کردم چقدر قلبم از هیجان بالا و پایین می پره. همه ما بچه های دهکده نمره های خوبی گرفته بودیم. توی راه خونه نمره ها مونو مقایسه می کردیم. عصر کنار جاده تا دیروقت توپ بازی کردیم. یه مرتبه توپمون افتاد وسط بوته های تمشک. من رفتم توپ رو بردارم. وقتی داشتم لابه لای بوته های تمشک رو می گشتم، حدس بزنین چی دیدم؟ بله اونجا زیر بوته ها، یازده تا تخم مرغ پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم. یکی از مرغ های ما کمی لجبازه. هیچ وقت توی لونه اش تخم نمی ذاره. برای همین من و دوستام چند بار تلاش کرده بودیم جایی رو که اون تخم می ذاره پیدا کنیم، ولی موفق نشده بودیم. آخه اون مرغ خیلی زرنگیه و هیچ ردپایی از خودش به جا نمی ذاره. مامان گفته بود هر کس تخم اونو پیدا کنه، برای هر تخم مرغ پنج زار جایزه می گیره. حالا من یکهو صاحب پولی شده بودم، ولی از توپ خبری نبود. دوستم گفت که می تونیم به جای توپ از تخم مرغ ها استفاده کنیم.


    ترجمه؛ مهناز رعیتی
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  7. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile دن آرام- میخاییل شولوخوف

    محاکمه ام کنید، تیربارانم کنید
    قزاق های سرمازده که از درازی این راه بی انتها جانشان به خرخره شان رسیده بود و از حال و روز خود و اسبشان و این همه مشقتی که مجبور به تحملش بودند کارد می زدی خونشان درنمی آمد. کاه و کلش بام خانه ها را می کندند. کمی پیش از رسیدن به مرز رومانی، «زلفی» توانست تو آبادی کوچکی از یک انبار یک کیسه جو بدزدد. صاحب ملک که پیرمرد سلیم النفسی بود حین دزدی مچش را گرفت، اما زلفی کتک مفصلی بهش زد و جو را برد واسه اسبش. درجه دار جوخه به موقع رسید. زلفی توبره را زده بود سراسب، کنارش قدم می زد با دست های لرزان پهلو های گود افتاده اش را نوازش می داد و چنان تو چشم هاش نگاه می کرد که انگار واقعا با یک آدم طرف است.

    - جو را برگردان به صاحبش! واسه این کار تیرباران می شوی!

    زلفی نگاه سیاه اریبی به درجه دار انداخت. کاسکتش را کوبید به زمین و برای اولین بار از روزی که به سربازی آمده بود بنا کرد، جیغ کشیدن؛«محاکمه کنید، تیربارانم کنید، همین جا سرم را ببرید، اما جو بی جو! می خواهید اسبم از گشنگی سقط شود، آره؟ ... من جو پس بده نیستم. دریغ از یک دانه اش!» اینها را می گفت و گاه به سر و گاه به یال اسب که حریصانه مشغول خوردن بود چنگ می زد و گاه به قبضه شمشیرش. درجه دار یک لحظه ماند که چه بگوید. به ساق های پوست و استخوانی حیوان نگاهی کرد، سری جنباند و درآمد که «تازه، به مالی که یبوست دارد جو می دهی؟»لحنش ناراحتی اش را لو می داد. زلفی تقریبا به نجوا گفت؛«نه دیگر از آن یبسی در آمده».

    دن آرام- میخاییل شولوخوف- برگردان-احمد شاملو
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  8. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile داستان وزنه - جان ادگاروایدمن

    مادر من وزنه بردار است. منظورم را که می فهمید. به عقیده او، بهترین نقشه ها، خوشایندترین آغازها، یک جوری به گند کشیده می شوند. خیلی بد است که زندگی، آدم را پروار کند فقط برای آنکه برگردد و او را ببلعد. چه رسد به آدم هایی مثل مادر من که زندگی، پوست و استخوان نگه شان می دارد، روزی یک تکه شان را می کند، هر بار یک گاز ظالمانه کوچک با دندان های تیز، طوری که غذا دوام بیاورد و دوام بیاورد. به عقیده مادرم، زندگی با آدم شوخی ندارد، برای همین وقت و نیروی فراوانی صرف می کند تا برای روز مبادا آماده شود.

    برای آنکه قوی بماند وزنه بلند می کند. این وزنه ها هالتر و دمبل نیستند؛ هرچند بیشتر آدم هایی که با آنها سر و کار دارد، مخصوصا پسرهای احمقش، عین دمبل اند. وزنه هایی که او بر می دارد بار مشکلات است، مشکلات بچه هایش، همسایه هایش، مشکلات شما. هر مصیبتی که بر سرش آوار شود یا در خبرها جار بزنند، مادرم پیکر نحیفش را زیر آن می چپاند. آن وزنه را محکم می گیرد، بالا می برد، نگه می دارد. باید می دانستم، چون من یکی از بارهایی هستم که شانه هایش را خم کرده. او من سنگین بی عرضه را بی قید و شرط دوست دارد. پیش از آنکه به دنیا بیایم، ماما دوستم داشته، تا ابد، تا وقتی مرگ جدایمان کند.

    مشقت های عشق - داستان وزنه - جان ادگاروایدمن
    ترجمه؛ مژده دقیقی
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  9. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر_نرم افزار
    نوشته ها
    1,688
    ارسال تشکر
    2,650
    دریافت تشکر: 1,708
    قدرت امتیاز دهی
    185
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های نویسندگان خارجی

    داستانی از ایتالو کالوینو


    شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود.

    به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

    روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

    دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

    اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

    بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

    در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

    به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.

    به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

    به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... . اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.

    عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آن‌ها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

    به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

    تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد
    .
    *آزاده بودن و آزادگی را می پسندم*

    تکرار تاریخ عزاست


  10. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های نویسندگان خارجی

    از آشنايى با شما خوشبختم از جويس كرول اويتس

    هيچكس به ‏ياد نمي آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏شان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهل‏سالگى نزديك مى‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زن‏ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏تر در زندگى زناشويى‏اش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مى‏كردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مى‏گفتند و مى‏خنديدند.

    كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگه‏داشتند. مى‏دانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربه‏اش نكردم. آن‏چه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يك‏بار به سراغم مى‏آمد نه اين‏كه ابتدا درد هر بيست دقيقه يك‏بار سراغم بيايد و بعد سريع‏تر شود و من داشتم از ترس مى‏مردم و به‏نظر مى‏آمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مى‏رساند نمى‏توانست موقع رانندگى چشم‏هايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سى‏وشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آن‏قدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمى‏توانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مى‏كشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مى‏كردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم. مرين گفت: اين‏ها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى. مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماه‏هاى اول حاملگى اين‏قدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اين‏كه دلم مى‏خواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمى‏كرد. براى‏همين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مى‏دانى كه چه‏طور است. آه! در آن حال گيج‏وگول وقتى كه به‏هوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمى‏كرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.

    كنستانس گفت: اوه! مى‏دانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اين‏طور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيال‏ها خيلى عجيب‏وغريب‏اند. آره. اما مى‏گذرند. اين‏قدر كه آدم گرفتار بچه‏دارى مى‏شود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنى‏ست. زن‏ها مثل دختربچه‏ها هروكر مى‏كردند.

    مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهان‏شان گوش مى‏دادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترين‏شان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مى‏كنيد اگر مى‏دانستيد زايمان اين‏قدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟

    زن‏ها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقه‏اش گفت: اين‏قدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مى‏دانى؟

    مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچه‏دار بشوى؟ البته باز هم بچه‏دار مى‏شدم. من عاشق بچه‏هام هستم. تو مگر بچه‏هات را دوست ندارى؟
    مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچه‏دار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهين‏آميز مى‏شود. معلوم است كه مى‏شدم.


    چرا توهين‏آميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.

    چه چيزش فرضى‏ست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مى‏كنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مى‏شناسى‏شان و فكر مى‏كردم دوست‏شان دارى. مورفى گفت: مى‏دانم وجود دارند. هر دو هم بچه‏هاى محشرى هستند. اما براى داشتن‏شان تن به چه مصيبتى كه ندادى. تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.

    زن‏ها با هم شروع كردند به حرف‏زدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مى‏خورد و دو شقه مى‏شود.

    البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مى‏كند. طورى كه هيچ‏وقت آن‏طور نيست كه انتظارش را داشتى. بااين‏همه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مى‏فهمى كه چه مى‏گويم؟

    مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.

    مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آن‏هايى كه او را در آن حال‏وروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زن‏ها زدند زير خنده و به خنده آن‏ها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زن‏ها از ته دل مى‏خنديدند و خنده‏شان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورت‏حساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچ‏شده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود "رستوران دانگ" از مدت‏ها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فال‏هاشان بحث داشت خاتمه مى‏يافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمى‏گذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زن‏ها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمى‏فهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.

    تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.

    تد جوان‏تر از ديگران بود. از مرين چند سال جوان‏تر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرف‏ها حالم را بد مى كند.

    مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مى‏رفتم معلم انگليسى‏ما جلو چشم ما بچه‏اش را انداخت. بعد همه دستش مى‏انداختند. (با حالت نيمه‏عصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهره‏ترك مى‏شدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزده‏سالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمى‏توانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.

    زن‏ها با چشمان باز و شگفت‏زده به مردها نگاه مى‏كردند. قاچ پرتقال را به دندان مى‏كشيدند و آب پرتقال از چك‏وچانه‏شان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پول‏شان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مى‏داد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آن‏وقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.

    مورفى به زن‏ها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسان‏هاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافى‏ست.

    تد اسكناس‏ها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مى‏كنم اعتراف وحشتناكى‏ست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايى‏ست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچه‏هام هستم و اصولا به بچه‏ها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچه‏ها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بى‏سروصدا آمد و رفت و هيچ‏كس متوجه او نشد. زن‏ها بى‏حركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مي­كردند و نه به يكديگر. چهره­هاشان كشيده و هم­چون نقاب شده بود.





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  11. #10
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های نویسندگان خارجی

    پيانو نواز از دونالد بارتلمي

    آن طرف پنجره، «پريسيلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل يك صندوق پستي (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبريتي آبي)، با ظاهري بسيار زننده دنبال يك نفر ميگشت كه آب دماغ آويزانش را پاك كند.

    مطمئناً يك پروانه توي آن صندوق پستي گير افتاده بود، آيا اصلاً ميتوانست در برود؟ يا اينكه محتويات صندوقهاي پست براي هميشه به او ميچسبيد، مثل والدينش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابي و آبي بود. يك تكه فيله سبز «سيلي پاته»(1) توي خيك پريسيلاهس ناپديد شد.

    مرد سرش را برگرداند تا با زنش كه داشت روي دستها و زانوهايش از در تو ميخزيد احوالپرسي كند.

    مرد گفت: «خوب، چطوري؟»

    زن گفت: «من زشتم» و در حالي كه به پشت روي كتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن».

    «برايان» به تندي گفت: «مزخرفه. اونها بچه هاي فوق العاده اي هستن.
    فوق العاده و خوشگل. بچه هاي بقيه مردم زشتن، نه بچه هاي ما. حالا پاشو برو «دود خونه»(2) مگه قرار نبود ژامبون دودي درست كني؟»


    زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چي رو امتحان كردم. تو ديگه منو دوست نداري. پني سيلين مونده بود. من زشتم، بچه ها هم.
    گفت به تو بگم خداحافظ.»


    «كي؟»

    «ژامبون ديگه. ببينم اسم يكي از بچه هامون آمبروسه؟ يه نفر به اسم آمبروس واسه مون يه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه داريم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فكر ميكني اونها طبيعي باشن؟» در حالي كه دستش را توي موهاي كنگر مانندش ميبرد ادامه داد: «خونهمون داره زنگ ميزنه. چرا دلت ميخواست يه خونه فولادي داشته باشيم؟ چرا فكر ميكردم دلم ميخواد توي «كنتيكوت»(3) زندگي كنم؟ نميدونم».

    مرد به نرمي گفت: «پاشو. پاشو عزيزم پاشو وايسا و آواز بخون. «پارسيفال» رو بخون.»

    زن از كف اتاق گفت: «دلم يه «تريامف» ميخواد. يه تيآر ــ فور. توي «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م يه تيآر ــ فور ميگرفتي، بچه هاي زشتمونو توش مينشوندم و تا دوردورها ميرونديم تا «ولفليت». همه زشتيها رو از زندگي ات ميبردم بيرون».

    «يه سبز شو ميخواي؟»

    زن با لحني تهديد آميز گفت:« يه قرمزشو. يه قرمزش با صندلي هاي قرمز چرمي».

    مرد پرسيد: «مگه قرار نبود رنگها رو بتراشي؟ من يه IBM واسه خودمون خريدم.»

    زن گفت: «دلم ميخواد برم «ولفليت». دلم ميخواد با ادموند ويلسون حرف بزنم و سوار تي آر ــ فور قرمزم بشه و يه دوري بزنيم. بچه ها هم ميتونن دنبال صدف بگردن. من و باني خيلي حرف واسه گفتن به هم داريم».

    برايان با مهرباني گفت: «چرا اون كتف بندها رو در نمي آري؟ خيلي بد شد كه ژامبون خراب شد».

    زن شريرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتي تو با ولووي قرمزت به دانشگاه تگزاس روندي، فكر كردم داري واسه خودت كسي مي شي. دستمو بهت دادم. تو حلقه ها رو دستم كردي. همون حلقه هايي كه مادرم به من داده بود. فكر ميكردم سري از سرها سوا مي شي، مثل باني.»

    مرد شانه هاي پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چيز در حركته. بيا پيانو بزن، ميزني؟»

    زن گفت: «تو هميشه از پيانوي من ميترسيدي. چهار پنج تا بچه مون هم از پيانو ميترسن. تو يادشون دادي از اون بترسن. زرافه رو آتيشه، ولي فكر نميكنم تو اهميتي بدي.»

    مرد پرسيد: «حالا كه ژامبون از دستمون رفته چي بخوريم؟»

    زن با سردي گفت: «يه كمي «سيلي پاته» تو فريزر هست».

    مرد نگاهي انداخت و گفت: «داره بارون مياد. بارون يا يه چيزي تو همين مايه ها».

    زن گفت: «وقتي از مدرسه وارتون فارغ التحصيل شدي، فكر ميكردم بالاخره ميتونيم به استمفورد بريم و همسايه هاي جالبي داشته باشيم. ولي اونها جالب نيستن. زرافه جالبه ولي اون هم بيشتر وقت ها خوابه: صندوق پستي باز جالب تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نكرد. امروز 5 دقيقه دير كرده. معلوم ميشه دولت باز هم دروغ گفته.»

    برايان با ژستي حاكي از بي حوصلگي چراغ را روشن كرد. انفجار ناگهاني نور صورت لاغر زن را كه رو به بالا داشت روشن ساخت.

    مرد با خودش گفت: «چشمهاش شبيه نخود برفيه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختي دو جانبه س. شايد هم غذاي پيانو. يه گوله درد داره تو دنياي غرب ميدوه.»

    زن از كف اتاق گفت: «خداي من! زانوهام!»

    برايان نگاه كرد. زانوهاي زن سرخ شده بود.

    زن گفت:«بي حس شده، بيحس بيحس. من درزهاي جعبه كمكهاي اوليه رو گرفتم. كه چي بشه؟ نميدونم بايد به من بيشتر پول بدي. «بن» داره اخاذي ميكنه. «بسي» دلش ميخواد يه نازي باشه. آخه داره صعود و سقوط رايش رو ميخونه. حالا ديگه همه به اسم هيملر ميشناسنش. اسمش همين بود ديگه: بسي؟»

    «آره. بسي».

    «اون يكي اسمش چي بود؟ اون بوره رو ميگم.»

    «بيلي. اسم پدرتو روش گذاشتيم. باباتو.»

    «بايد واسه من يه دونه Airhammer (4) بگيري تا باهاش دندون هاي بچه ها رو تميز كنم. اسم اون مرض چيه؟ اگه تو واسهم نگيريش، همه بچه هام اون مرض رو ميگيرن، دونه دونه شون.»

    برايان گفت: «و يه دونه هم كمپرسور و يه ضبط پاين تاپ اسميت. يادمه.»

    زن به پشت خوابيد. كتف بندها روي موزاييك تلق تلق كردند. شماره او، 17، بزرگ روي لباسش نوشته شده بود. چشم هاي تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شايد يه سر برم.»

    مرد گفت: «گوش كن پاشو. پاشو برو تاكستان. من هم پيانو رو ميغلتونم اونجا. تو خيلي رنگ تراشيدي.»

    زن گفت: «تو به اون پيانو دست نميزني. لااقل تا يه ميليون سال ديگه اين كار رو نميكني.»

    «واقعاً فكر ميكني از اون ميترسم؟»

    زن گفت: «تا يه ميليون سال ديگه. حقه باز!»

    برايان آهسته گفت: «خيلي خوب. خيلي خوب» و با قدمهاي بلند به طرف پيانو رفت. دستش محكم لاك الكل سياه آن را چسبيد. شروع كرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از يك مكث كوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت كرد.





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. روابط اقتصادي دوره ي قاجار
    توسط pooriarezai7 در انجمن قاجار، پهلوی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th May 2009, 11:40 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 10:48 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •