دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 37

موضوع: داستان هایی برای خانواده و زندگی

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    riazi
    نوشته ها
    42
    ارسال تشکر
    4
    دریافت تشکر: 56
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض يك داستان زيبا

    يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
    با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :
    خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...
    كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
    همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !
    همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :
    خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!

  2. 2 کاربر از پست مفید dj milad سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    riazi
    نوشته ها
    42
    ارسال تشکر
    4
    دریافت تشکر: 56
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض داستاني واقعي

    داستاني بسيار زيبا و واقعي

    در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
    امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.
    معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
    معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.
    معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.
    معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.
    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.
    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.
    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
    يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.
    شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.
    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
    چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.
    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
    تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.
    خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.
    بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !
    همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
    و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

  4. 2 کاربر از پست مفید dj milad سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    riazi
    نوشته ها
    42
    ارسال تشکر
    4
    دریافت تشکر: 56
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض گل‌هاي مريم

    گل‌هاي مريم



    بعد از دو ماه آموزشي، قرار شده بود ما را تقسيم كنند و به محل هاي مورد نظر ببرند. در پادگان جي نامم را در گروه اعزاميان به صنايع الكترونيك شيراز خواندند و پانزده روز مرخصي به ما دادند و من هم از اين فرصت استفاده كردم و با چند نفر از دوستانم عازم لنگرود شدم. نزديك درب منزل رسيدم. كليد را در قفل درب چرخاندم. در بر روي پاشنه چرخيد و از صداي خش خش آن مادرم بيدار شد و با عجله پنجره اتاق پذيرايي را باز كرد و در حالي كه خيلي پريشان بود، با قدمهايي كه بر روي زانوان خسته اش مي لرزيد و نگاهي كه به سختي برق خوشحالي را به خود داشت، من را در آغوش گرفت. بعد از فراقت و حال و احوال كردن، با همان نگراني پيشين گفت: مهرداد...
    سكوت مادر را با صدايي پراضطراب شكستم: چيه؟
    مادر كه زلالي چشمهايش مي لرزيد گفت: اين مدتي كه نبودي، يه آقايي بلند قد، اومد اين جا و گفت پسر تو قصد مردم آزاري داره، اگه به دخترم چپ نگاه كنه، من مي دونم و اون... اصلا" خودت بگو مادر، چي شده؟ عاشق شدي؟ خودت برام تعريف كن ببينم چي شده. چرا ديگرون بيان اينجوري عذابم بدن. من كه خيالم از تو راحته، اما بگو چي شده؟ اين آقاهه كيه؟ شرم تمام صورتم را پوشانده بود. من و مردم آزاري!؟ عاشق شده بودم اما مردم آزار؟ نه، حتما" كسي قصد بدنام كردن من را داشته. شروع كردم به صحبت كردن و تمام موضوع را به مادرم گفتم. اينكه من دختري را مي خواستم كه در همسايگي ما بود، اما چون تازه به محل ما آمده بودند، مادرم آنها را نمي شناخت. خودم هم آشنايي چنداني با خانواده اش نداشتم. آشنايي من از آن شبي آغاز شده بود كه از مغازه پدرم به خانه برمي گشتم و ساعت يازده و دوازده شب بود كه صداي جيغ دختري من را به طرف كوچه تاريكي كشانده بود و با زدوخوردي كه بين من و مردم آزارهاي ولگرد رخ داده بود، دخترك را كه از ترس مي لرزيد به خانه اش رسانده بودم. مادرم با چشماني گشاد شده گفت: ساعت يازده شب، دختري توي كوچه هاي تاريك و خلوت محل چه مي كنه؟
    توضيح دادم كه: مادرش مريض بوده و براي تزريق آمپول به منزل همسايه مي روند و مادر يادش مي افتد كه اجاق گاز را خاموش نكرده، و چون ناخوش بوده، دخترك را مي فرستد و... البته من نمي توانستم تمام معصوميت و مظلوميتي را كه در نگاه اول از چشمان مريم ديده بودم، براي مادرم توضيح دهم، شرم هم مانع از گفتن بود و اين نگفتن ها نگاه مادر را لحظه به لحظه پرترديدتر مي كرد.
    مادر سكوت سنگين اتاق را شكست: هنوز هم دوستش داري !؟
    چيزي نگفتم. چه مي توانستم بگويم؟ تاريخ دقيق برگشتنم را به مريم گفته بودم و تمام اين مدت را براي ديدن مريم لحظه شماري كرده بودم. حالا در جواب اين سئوال چه مي توانستم بگويم؟ مادر ادامه داد: تو تنها بچه من هستي. حق داشتم كه نگرانت باشم. تحقيق كردم ببينم اين دختره از چه خونواده ايه. كار و بارشون چيه. از اون جايي كه دلم گواهي بد مي داد، فهيمدم پدر دختره قبلا" كارمند بوده و بعد از بازخريد شدن، با كارهاي خلاف و درآمد نامشروع، به سر و وضع خانواده اش سر و سامون داده و حالا هم تو قاچاق مواد مخدره، چون اصل و نسبش سبزواريه، تو همون طرفاي شرق فعاليت داره و ماهي يكي دو بار به خونوادش سر مي زنه...
    لحظه به لحظه دانه هاي عرق سردتر و سنگين تر از روي گردنم پايين مي افتاد. من طي اين مدت كوتاه آشنايي كه بلافاصله بعد از آن هم به مقدماتي اعزام شده بودم، فرصت نكرده بودم با مريم در مورد خانواده اش حرفي بزنم و هر وقت كه حرفي زده بودم، حرفهاي ديگري را پيش كشيده بود و بحث بيش تر پيرامون ازدواج و نامزدي دور زده بود. من هم قول داده بودم بعد از دوره مقدماتي با مادرم راجع به نامزدي با مريم صحبت كنم و حالا مادر حرفهايي مي زد كه تمام خستگي راه، سنگين و سخت به بدنم رسوب مي كرد. مادر گفت: آخرين دفعه اي كه باباهه مياد لنگرود، قرار بوده يكي از ثروتمندترين قاچاقچي هاي افغاني كه حدود ۶۰ سال سن داشته رو براي مدت كوتاهي به صيغه دخترش دربياره و ثروت يارو رو بالا بكشه، درست يه هفته پيش كه قرار بود اين كار رو انجام بده، دختره از خونه خودشون فرار مي كنه...
    آواري روي سرم فروريخت. ديگر چيزي نفهميدم. اين كه مريم كجا رفته، عذابم مي داد ولي اينكه چرا فرار كرده بيش تر عذابم مي داد. از آن دو هفته مرخصي چيز زيادي يادم نمي آيد جز كابوس هاي شب و روز و تهوع و تنفر و حس انتقام و اگر نبود دلداري هاي مادر و پرستاري هاي شبانه روزي او، از تمام دنيا چشم فرومي بستم.
    بعد از دو هفته عازم شيراز شدم. با خودم گفتم شايد دو سال سربازي زهر عذابي كه در جانم رسوب كرده بود را خشك كند. با تكان اتوبوس از خواب بيدار شدم. سرم به شيشه اتوبوس چسبيده بود و تابلوي سبز رنگي نگاهم را پر كرد كه «به شهر شهيدپرور مرودشت خوش آمديد». هر كيلومتري كه به شيراز نزديك مي شدم، حس غريبي حضور مريم را برايم زنده تر مي كرد. سعي كردم منطقي تر، تمام خاطراتم را محو كنم. اما نيرويي قوي تر از منطق به قلبم فشار مي آورد.
    بعد از ساكن شدن در شيراز، با اولين مرخصي رفتم حافظيه، سر قبر سعدي، شاهچراغ و هر جاي ديگري كه مي شد نذر كرد و از خدا خواستم و نذر كردم تا بار ديگر مريم را ببينم. يك روز كه ظهر به بعد بيكار بودم و حوصله هيچ كس و هيچ چيز را نداشتم، از خوابگاه زدم بيرون و تا آخر شب در كوچه ها و خيابان هايي كه نمي شناختم، خسته و كلافه قدم زدم تا به خوابگاه رسيدم. همين كه به خوابگاه رسيدم، هم خدمتيم نامه اي به من داد كه گوشه هايش تا خورده و كثيف بود. گفت: اين نامه به پادگان رسيده بود و به من دادند كه به تو بدهم.
    با نگراني غريبي، نامه را به خلوتي بردم و بازكردم:
    "مهرداد سلام، اين نامه آخرين نامه اي خواهد بود كه به دستت مي رسد و اين درحالي است كه سرنوشت نامعلومي برايمان رقم خورده است... نمي دانم به كدام گناه ناكرده بايد تقاص پس بدهم... چرا ايام بروفق مراد نيست. شايد هم به قول تو امتحان است.
    مهرداد خوبم، خيلي آرزو داشتم به دانشگاه بروم ولي خب قسمت نشد. حتما" خبرها به گوش تو هم رسيده. اين كه آمدي و من را نديدي اين كه پدرم قرار بود من را به يك افغاني پير بدهد كه يكي از پولدارترين قاچاقچي ها است، اينكه من هر چقدر التماس كردم، هيچ فايده اي نداشت، اينكه... حرف زياد است، اما نه روي گفتنش را دارم و نه توان نوشتنش را. تنها حرفي كه مي ماند اين است كه، تو موقعيت بهتري داري، همان طور كه قبلا" هم گفته بودي، وقتي سربازي ات تمام شود، به صنعت مي روي و پله هاي ترقي براي تو بيش تر فراهم مي شود. من را فراموش كن و به زندگي زيبايي كه در پيش رو خواهي داشت فكر كن.
    با آرزوي خوشبختي براي تو
    مريم "
    نامه را كه تمام كردم، ساعت از نيمه شب گذشته بود و آن شب تلخ قطره قطره با اشك هاي من در خاك شيراز فرورفت.



  6. #4
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    riazi
    نوشته ها
    42
    ارسال تشکر
    4
    دریافت تشکر: 56
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض داستان كوتاه سه خواهر

    داستان كوتاه سه خواهر
    دخترهاي خانم اسفندياري يك سال به يك سال باهم فاصله سني داشتند. در كودكي انگار هر سه‌شان را از يك قالب درآورده بودند. درست مثل هم لباس مي‌‌پوشيدند. عروسك‌هاي‌شان عين هم بود، دفتر مشق و لوازم تحريرشان باهم مو نمي‌‌زد. طوري كه گاهي سر قاطي‌شدن آنها و اين كه هر چيز مال كدام‌شان است با هم بگو مگو مي‌‌كردند. آنها نه فقط شباهت ظاهري به هم داشتند كه به لحاظ خصوصيات اخلاقي هم درست عين هم بودند. با هم هوس بستني يا لواشك مي‌‌كردند، تصميم مي‌‌گرفتند به پارك يا خانه بستگان بروند تا با بچه‌ها بازي كنند و...
    خانم اسفندياري كه بعد از فوت آقاي اسفندياري تمام اميدش را به آنها بسته بود، عصرها در ايوان مي‌‌نشست و به تاب بازي آنها نگاه مي‌‌كرد و دلش از شوق حضور آنها لبريز مي‌شد. در اين حالت خيال مي‌‌كرد كه آينده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند كرد و تشكيل خانواده داده و بچه‌دار خواهند شد. آرزو مي‌‌كرد كه هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آينده بيمناك بود. چرا كه‌ مي‌‌دانست تقدير بازي‌هاي عجيب و گاه سختي براي آدم‌ها تدارك مي‌بيند. اما شباهت بين دخترها فقط تا سن 12سالگي براي آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پيدا كردند. دختر بزرگ‌تر (مهشيد)، بسيار مستبد و خودراي بود. هميشه از دو خواهر كوچك‌ترش به زور و تحكم مي‌خواست كه مطابق ميل او رفتار كنند . مثلا مي‌گفت: الان بايد بريم پارك... خانم اسفندياري مي‌گفت : الان ظهره... پارك خلوته و خطرناكه... بذارين عصر كه هوا خنك‌تر شد و مردم هم بيرون آمدند، برين بيرون...
    اما مهشيد گوش نمي‌كرد و با لجاجت خاصي كه خانم اسفندياري از آن سر درنمي‌آورد، دو خواهر كوچك ترش را با خود بيرون مي‌برد. بعد از يك ربع هرسه به خانه برمي‌گشتند. چون خواهر وسطي (مانا) زمين خورده بود و در نتيجه آنها مجبور شدند بدون بازي به خانه برگردند. خانم اسفندياري به مهشيد پرخاش مي‌كرد كه تقصير اوست، اما او با خودرايي به هيچ‌وجه زير بار نمي‌‌رفت و با اوقات تلخي به‌ هم خوردن بازي‌شان را گردن مانا مي‌انداخت كه حواسش را جمع نكرده و درنتيجه روز آنها را خراب كرده بود. مانا كه دختر نرم و مهربان و منعطفي بود اشكش را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: تقصير خودم بود مامان... بايد حواسم را بيشتر جمع مي‌كردم.
    مانا هميشه همين‌طور بود، كسي را مقصر نمي‌دانست و مسئوليت اتفاقي را كه برايش مي‌افتاد خودش به عهده مي‌گرفت و اغلب هم براي آن كه مهشيد را ناراحت نكند از خواسته‌ خودش مي‌گذشت، اما با اين‌ حال دختر دست و پا چلفتي نبود. خيلي قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف مهشيد نمرات بالايي مي‌گرفت.
    خواهر كوچك‌تر (مهسا) سكوت مي‌كرد. او كم پيش مي‌‌آمد كه اظهار نظري كند، نه جانب مانا را مي‌‌گرفت و نه جانب مهشيد را، اما خيلي وقت‌ها از دستورات مهشيد‌ سر پيچي مي‌كرد. او بيشتر به درس خواندن علاقه داشت و به مدرسه دانش‌آموزان تيز هوش هم مي‌رفت. درخلوت، مدام كتاب مي‌خواند و انگار روياهاي خاص خودش را داشت كه با هيچ كس درباره‌شان صحبت نمي‌‌كرد.
    خانم اسفندياري هرسال كه مي‌گذشت تفاوت بين دخترهايش را هم بيشتر و بيشتر مي‌ديد. آنها از كودكي فاصله مي‌گرفتند و با تغييرات شخصيتي زياد ازهم نيز فاصله مي‌گرفتند. اگر كسي نمي‌دانست، نمي‌توانست باور كند كه آنها خواهر و از يك خون باشند. خانم اسفندياري اين واقعيت را مي‌پذيرفت اما دغدغه آنها لحظه‌اي هم راحتش نمي‌گذاشت. او براي بزرگ كردن آنها دست تنها و بدون اين‌كه سايه پدر بر سرشان باشد خيلي سختي كشيده بود. براي هركدام آنها وسايلي را به عنوان جهيزيه مي‌خريد و در زير زمين مي‌گذاشت تا وقت ازدواج‌شان برسد. خانم اسفندياري هم مثل خيلي از مردم، ازدواج را مهم‌ترين واقعه زندگي هر كس مي‌دانست.
    دخترهايش بزرگ شدند، ديپلم گرفتند و دانشگاه قبول شدند اما هنوز بخت درخانه هيچ كدام‌شان را نزده بود.
    گاهي مي‌شد كه خانم اسفندياري در مجلس ختم‌، عروسي و حتي در سوپر ماركت با خانمي برخورد مي‌كرد كه مانا را براي پسرش نشان كرده بود، اما مجبور بود به آنها جواب بدهد كه‌ هنوز مهشيد درخانه است و ازدواج نكرده و در نتيجه آنها بايد صبر كنند. يكي دو خواستگاري‌ هم كه مهشيد داشت به خاطر رفتار تند و خودخواهانه‌اش بعد از همان جلسه اول، ديگر پشت سرشان راهم نگاه نكرده بودند. خانم اسفندياري زياد با او صحبت مي‌كرد و از او مي‌خواست دست از خودرايي‌‌هايش بردارد: عزيزم در زندگي با خودخواهي نمي‌توني حرفت رو پيش ببري... چهار روز ديگه كه به سلامتي شوهر كردي، نمي‌توني اين جوري زندگي رو بگردوني !اما مهشيد گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نبود. مي‌گفت: من همينم كه هستم... هركي هم مي‌خواد با من زندگي كنه بايد منو همين طور كه هستم بپذيره!
    در خانه هم، همچنان نظراتش را به همه تحميل مي‌كرد: امشب شام بايد فسنجان بخوريم... فردا بايد بريم پيك‌نيك... بزرگ‌ترين اتاق خانه بايد مال من باشد... اما واقعيت اين بود كه مهشيد در درون، از اين كه مي‌ديد بيشتر آدم‌ها مانا را دوست دارند آزارش مي‌داد. اين مسئله كه ممكن است يك روز مانا زودتر از او ازدواج كند مثل خوره روحش را مي‌خورد، براي‌ همين، بدون اين‌كه اعتراف كند‌، دغدغه ازدواج، دغدغه روز و شبش بود. در محيط دانشگاه از خيلي از پسرها خوشش مي‌‌آمد اما آنها از دخترهاي ديگر خواستگاري كرده بودند. او از آينده‌اش بيمناك بود. از فشار اين‌كه مبادا مانا زودتر از او ازدواج كند و به خاطر خود خواهي‌هايش براي هميشه تنها بماند، تصميم گرفت اين‌بار كه خواستگاري داشت، كمي كوتاه بيايد و چهره واقعي‌اش را پنهان كند، خودش را نرم و سازگار نشان دهد و نقشي را بازي كند كه تا به حال بازي نكرده بود. بعدكه آب‌ها از آسياب مي‌افتاد، مي‌توانست خودش را هماني كه بود نشان دهد. فقط كافي بود مثل خيلي از دخترهاي ديگر كه آرزوي ازدواج داشتند، خودش را مطابق ميل همسر آينده‌‌اش نشان دهد.
    اما او بدون اين كه خود بداند با اين افكار نادرست، خودش را به چاهي انداخت كه درآمدن از آن سخت و دشوار بود.
    (محسن)، پسر يكي از همسايه هاي قديم آنها (خانم اسدي) بود. خانم اسفندياري يك روز تصادفي دربازار به او برخورد. ديدارشان براي هر دو پر از تداعي لحظات خوشي بود كه پيش‌تر داشتند. خانم اسدي جوياي حال دخترهاي او شد. خانم اسفندياري هم جوياي حال پسرهاي او. خانم اسدي گفت: بي‌خود نبود ما امروز توي اين شلوغي همديگه ‌رو ديديم، بي‌خود حاشيه‌ هم نرم... من مي‌خوام براي پسر بزرگم محسن زن بگيرم... يكي از دخترهاتو انتخاب كن.
    روزي كه محسن همراه خانواده‌اش به خواستگاري مهشيد آمد، مهشيد بر خلاف دفعات قبل كه ايرادهاي بيهوده مي‌گرفت و رفتار توام با خودخواهي‌اش كه حتي سيني چاي را هم نمي‌‌آورد و در جواب سوال‌ها جواب‌هاي تند و دندان‌شكن مي‌داد و به خواستگارها برمي‌خورد، اين بار خيلي نرم و متين برخورد كرد. پس از يك جلسه ديدار حضوري در بيرون كه محسن و مهشيد بيشتر درباره مسائل كلي حرف زدند، مراحل بله برون، خريد، حنابندان و عقد خيلي سريع طي شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند اين وصلت زودتر سر بگيرد. شايد چون شناخت قبلي از هم داشتند و بنابراين تاخير بيشتر را جايز نمي‌دانستند. اما شروع زندگي جديد مهشيد به هيچ وجه خوشايند نبود. چون او خودخواهي را در وجود خودش نكشته بود، تنها آن را براي مدتي كوتاه كه تا ازدواجش سر بگيرد، پنهان كرده بود. بعد از ازدواج به خيال اين كه خرش از پل گذشته، ديگر لزومي به پنهان كاري نمي‌ديد. به هرحال كاري بود كه شده بود و محسن ديگر بايد با واقعيت كنار مي‌آمد. يعني چاره‌اي جز اين نداشت!
    مهشيد خيال مي‌كرد در خانه جديد خودش هم مي‌تواند خودبيني‌هاي زمان دختري‌اش را پياده كند. براي‌ همين از همان ساعت اول شروع زندگي مشتركش امرو نهي‌هايش را شروع كرد. به خصوص اين‌كه سرخريد حلقه هم براي اين‌كه اختلافي پيش نيايد كوتاه آمده بود. غافل از اين‌كه محسن هم خودش را هماني كه بود نشان نداده بود. محسن هم موجودي به مراتب خودبين‌تر و خودخواه‌تر از مهشيد بود كه خيال مي‌‌كرد همه‌چيز بايد در جهت ارضاي خواسته‌هايش فراهم شده باشد. مي‌گفت: تا حالا تو خانواده، كسي از گل نازك‌تر به من نگفته... دوست دارم تو زندگي خودم هم همين‌طور باشه! زندگي دو نفر كه مي‌خواهند با خودخواهي و خودبيني حرف خودشان را به كرسي بنشانند قابل حدس زدن است. به خصوص اين‌كه هر دو نمي‌توانستند در آن مدت كوتاه آشنايي متوجه شوند كه چه فريبي خورده‌اند. نه، آنها همان كساني كه درجلسه معارفه خودشان را نشان داده بودند نبودند. آنها وانمود مي‌كردند اشخاص ديگري هستند و مقدمات ازدواج و شلوغ بودن سرهاي‌شان هم سرپوش روي همه‌چيز گذاشته بود بنابراين...
    زندگي مهشيد از همان لحظات اوليه ازدواج با رنج و عذاب و دعوا و اختلاف همراه شد، طوري كه خودخواهي‌هايش هم اجازه نمي‌داد، درد درونش را براي مادرش بازگو كند، اما خانم اسفندياري از نگاه دخترش همه چيز را مي‌خواند. روزهاي زندگي مهشيد و محسن با جر و بحث سر چيزهاي كوچك شرو ع مي‌شد كه طرفين براي به كرسي نشاندن حرفهاي‌شان حتي با هم لجبازي مي‌كردند. مهشيد مي‌گفت: ناهار بايد برويم بيرون پيتزا بخوريم... من امروز حوصله آشپزي ندارم!
    و محسن مخالفت مي‌كرد: من دوره مجردي به اندازه كافي با دوستام اين‌طرف و آن‌طرف پيتزا خوردم... زن گرفتم كه برايم آشپزي كند و غذاي خانگي بخورم. اگر قرار بود همون پيتزا رو بخورم كه دم به تله سر كار خانم نمي‌دادم!
    - مگه زن آشپزه؟...
    - مگه غير اين فكر كرده بودي؟
    مهشيد فرياد مي‌زد: بعدشم من بودم كه دم به تله تو دادم! من بودم كه گول ظاهر تو رو خوردم!
    لج مي‌كرد و به اتاق خواب مي‌رفت و در را مي‌بست. محسن با مشت به درمي‌كوبيد كه اين‌جا خانه اوست و او حق ندارد چنين رفتاري داشته باشد. مهشيد مي‌گفت اگر وضع آن‌طور كه مي‌‌خواهد نباشد، يك لحظه هم ديگر با او زندگي نخواهد كرد. محسن هم درخانه را باز مي‌كرد و مي‌گفت: بفرماييد!
    آنها معني ازدواج را بدجور گم كرده بودند. گرچه گاه از خودشان مي‌پرسيدند:پس ازدواجي كه آدم‌ها را به تكامل مي‌رساند واقعا چيست و چه طور مي‌‌شود به آن رسيد؟
    اما از آن طرف با رفتن مهشيد، براي مانا خواستگاران زيادي آمدند. مانا در درون خودش نياز غير قابل كنترلي به ازدواج حس مي‌‌كرد. اين نياز با گذشت سال‌ها، نه تنها در درونش كمرنگ نشده كه شدت هم گرفته بود. نه هوسي‌ آني بود و نه تحت فشار جامعه يا ديگران يا تقليد از بقيه... او مي‌خواست در تشكيل خانواده، خودش را بيازمايد. مي‌دانست كه ازدواج مسائل بي‌شماري برايش خواهد آورد كه حل كردن هركدام انرژي زيادي خواهد برد، اما او با اين آگاهي تصميم گرفته بود تشكيل خانواده دهد. او مي‌خواست تبديل به زني پخته شود و ازدواج را مهم‌ترين امر در تحقق اين مسئله مي‌ديد. در بيشتر همايش‌هاي ازدواج شركت مي‌كرد. كتاب‌هاي زيادي در اين‌باره مي‌خواند. او ازدواج را آزموني مي‌دانست كه با گذر از آن مي‌توانست خودش را مهياي هدف والايي كه براي آن به دنيا آمده بود، بكند.
    مانا هميشه در جمع دوستانش مي‌گفت: فقط وقتي بايد ازدواج كرد كه بدوني داري چي كار مي‌‌كني‌؟ با چشم باز بدوني داري تو چه راهي قدم مي‌گذاري... دوستانش مي‌پرسيدند: تو خودت واقعا (مي‌دوني ازدواج يعني چي)؟
    جواب مي‌داد: سعي مي‌كنم بفهمم...
    بنا‌براين وقتي (مجيد) به خواستگاري‌اش آمد، مدتي از آنها وقت خواست تا كاملا موضو ع را بررسي كند. براي آشنايي بيشتر تحت نظر خانواده‌ها چند بار با هم بيرون رفتند. مجيد مي‌گفت: من به ازدواج به عنوان مرحله‌اي براي تكامل آدم‌ها نگاه مي‌كنم... مرحله سختي است اما نمي‌دانم چرا خيلي‌ها بدون توجه به اين اهميت و دشواري، خيلي راحت تصميم مي‌گيرند و بعد هم سرگردان مي‌‌شوند كه چي‌ مي‌‌‌خواستند و چي شد؟
    مانا مي‌پرسيد: فكر مي‌كنيد تكامل در ازدواج را چه چيزهايي به وجود مي‌آورد... زن و مرد چه كار بايد بكنند تا در مسير درست ازدواج قرار بگيرند؟
    زندگي آنها درهمان ماه اول نشان داد كه شراكت و يگانگي‌شان چه قدر روح‌شان را ارتقاء بخشيده است. آنها نيامده بودند تا فقط زير يك سقف با هم زندگي كنند. آنها آمده بودند تا همديگر را بسازند و بهترين صفات را در وجود هم شكوفا كنند. مهشيد با ديدن زندگي مانا تازه به عمق فاجعه زندگي خودش پي مي‌برد. پس ازدواج مي‌توانست اين طور باشد؟ چيزي كه در زندگي خودش اصلا نبود. اين مسئله او را به فكر فرو برد كه چه قدر ديدگاه‌هايش براي ازدواج سطحي بود. به دنبال چه چيزهايي بود و چه چيزهايي به دست آورد!
    اما درباره مهسا... او شديدا به درس خواندن علاقه داشت. او تصميم داشت پزشك موفقي شود و در مناطق محروم و روستاها به مداواي مردم بپردازد. مهشيد از او مي‌پرسيد: حالا چرا آن جاها؟ اين همه مطب شيك تو تهران است، چرا...
    - چون اين‌جاها تو مطب‌هاي شيك، دكتر زياده... منم به خاطر مطب شيك نمي‌خوام دكتر بشم .مردم جاهاي دور افتاده بيشتر به كمك احتياج دارن. مهسا احساس مي‌كرد كه اين كار مي‌‌تواند باعث رشد و ترقي روحي‌اش شود. همين‌طور هم شد. او با جديت و پشتكار توانست در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شود. براي همين به مقوله ازدواج خيلي فكر نمي‌كرد. مهم‌تر براي او اين بود كه بتواند پيشرفت و خدمت كند. براي همين مثل مانا احساس نمي‌كرد كه ازدواج مي‌تواند برايش نقطه مهمي در زندگي محسوب شود. اگر به موردي مناسب و فردي هماهنگ با شخصيت و روح و روانش برخورد مي‌كرد، شايد دراين‌باره فكر مي‌كرد. به خصوص كه‌ مي‌ديد وجود آن فرد مي‌تواند در راستاي هدفش هم باشد. ديده بود كه خيلي از هم‌كلاسي‌هايش با ازدواج با اشخاصي كه تناسب در كار و تحصيلات با آنها نداشت از كار بزرگي كه مي‌توانست انجام دهد باز ماندند. يكي از دوستانش حتي ترك تحصيل كر‌د تا از دو قلوهايش نگهداري كند.
    مهسا پيشداوري نمي‌كرد، شايد براي دوستش بهتر اين بود كه از دوقلوهايش نگهداري كند و بعد به درس و دانشگاه بپردازد، اما درباره خودش مهم اين بود كه به رويايي كه از كودكي داشت جامه عمل بپوشاند. به بيماران كمك كند و دردهاي‌شان را تسكين دهد، اما بيشتر از اين وحشت داشت كه‌ مثل مهشيد به دام يك ازدواج نامناسب بيفتد و در نتيجه از هماني هم كه بود عقب‌تر ‌بيفتد. پس از فارغ‌التحصيلي هم روانه يكي از روستاهاي دورافتاده كهكيلويه و بويراحمد شد تا به‌ مردمش خدمت كند. خانم اسفندياري پس از سال‌ها تلاش و مشقت و دغدغه‌هاي مادرانه براي بزرگ كردن دخترهايش، حال ثمره زندگي آنها را به چشم مي‌ديد. نگراني عمده‌اش اوضاع زندگي مهشيد بود كه در اين سال‌هاي اخير ديگر از كسي پنهان نبود. خانم اسفندياري تلاش مي‌كرد تا با صحبت با مهشيد، وضعيت زندگي آنها را بهبود ببخشد: مهشيدجان زندگي كه جاي خودخواهي نيست... جاي از خودگذشتگي است... تو كمي فداكاري كن... تو بگذر...
    مهشيد سكوت مي‌‌كرد. مي‌ديد كه يك ازدواج نادرست براساس پندارهاي واهي چه به روزش آورده است. نه توانسته بود درسش را تمام كند، نه توانسته بود كاري پيدا كند، از بگو مگوهاي بي‌سروته ضعف اعصاب گرفته بود و در مرداب زناشويي نامناسبش با محسن دست و پايي بيهوده مي‌زد و لحظه به لحظه فروتر مي‌رفت. مي‌ديد كه اين زندگي به بن بست رسيده است.
    اما از آن طرف زندگي مانا و مجيد، زندگي سعادتمندانه‌اي بود كه با دو فرزند هم كامل‌تر ‌شد. خانم اسفندياري هر وقت در كنار آن خانواده بود احساس آرامش مي‌كرد. همه‌چيز سر جاي خودش بود. اين ازدواجي بود كه هر دختري بايد براي رسيدن به آن تلاش مي‌كرد.
    مهسا هم از محل كارش مدام براي خانم اسفندياري نامه مي‌‌‌نوشت. او از خلال خطوط نامه مي‌فهميد كه او احساس رضايت مي‌كند و به آن چه‌ مي‌‌خواسته رسيده است. شايد سال‌هاي بعد، ازدواج موفقي هم مي‌كرد اما مهم‌تر حس آرامش او بود كه چه بسا با ازدواجي نامناسب كاملا به‌ هم مي‌ريخت . خانم اسفندياري به ياد كودكي‌هاي سه دخترش مي‌افتاد كه چه قدر به هم شبيه بودند اما به تدريج مسير زندگي‌شان از هم جدا شد و هر يك به راهي افتادند. درست است كه براي هر سه‌شان آرزوي ازدواجي مناسب را داشت، اما فهميد كه نمي‌تواند اين آرزو را به آنها تحميل كند. مهم سعادت آنها بود نه آن چه او گمان مي‌كرد براي‌شان سعادتمندانه است. هر كدام بايد دنبال آن چيزي مي‌رفتند كه براي‌شان بهتر بود. هركاري كه براي يكي خوب بود دليل نمي‌‌شد كه براي ديگري هم خوب باشد. ازدواج براي مانا جواب داد اما براي مهشيد نتيجه بسيار بد به بار آورد و براي مهسا هم نمي‌توانست موثر باشد. نبايد آنها را به زور وادار به كاري مي‌كرد كه در جامعه به عنوان تنها راه سر و سامان دادن به آدم‌ها در نظر گرفته شده بود. خانم اسفندياري با خود فكر كرد: نسخه‌اي كه براي يكي جواب مي‌دهد، ديگري را ممكن است نابود كند.


    _ با الهام از كتاب (يك، يكي) نوشته ركسانا خوشابي

  7. کاربرانی که از پست مفید dj milad سپاس کرده اند.


  8. #5
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    riazi
    نوشته ها
    42
    ارسال تشکر
    4
    دریافت تشکر: 56
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض داستان چرا دريا طوفاني شده بود از صادق چوبك

    داستان چرا دريا طوفاني شده بود از صادق چوبك
    صادق چوبك در 1295 در بوشهر به دنيا آمد. با انتشار نخستين مجموعه داستان خود به نام «خيمه شب بازي» در 1324، در رديف مطرح‌ترين داستان‌نويسان آن دوره قرار گرفت. آثار بعدي او عبارتند از: مجموعه داستان‌هاي "انتري كه لوطيش مرده بود"، "روز اول قبر"، "چراغ آخر" و دو داستان بلند "تنگسير" و "سنگ صبور".

    صادق چوبك در سال 1353 به انگلستان و سپس به آمريكا رفت. او در 13 تير 1377 در بركلي آمريكا درگذشت.
    داستان كوتاه "چرا دريا توفاني شده بود" زيباترين اثر او و داستان درخشاني‌ست كه مدتها در ذهن خواننده مي‌ماند.

    صادق چوبك: چرا دريا توفاني شده بود

    شوفر سومي كه تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گنده‌اي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپ‌هايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
    سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهره‌ي فرسوده‌ي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي‌زد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه‌هاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.

    صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس نده‌ي كاميون مي‌خورد مانند دهل توي گوششان مي‌خورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف مي‌زدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.

    اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي‌خورد. گويي داشت با خودش حرف مي‌زد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درمي‌آمد تو غار دهانش مي‌غلتيد و جذب ديواره‌هايش مي‌شد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:

    «اين يدونه بسم مي‌ريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي مي‌خواد. جونمون نمي‌سونه راحت شيم.»

    يك خال آبي گوشه‌ي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمده‌اش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشم‌هاش كلاپيسه‌اي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش مي‌داد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.

    چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسي‌هايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نم‌هاي ريز باران كرده بود. دانه‌هاي باران مانند ساچمه‌هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي‌رفت و گم مي‌شد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش مي‌جوشيد.

    هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجن‌ها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.

    عباس تو منقل به وافورش نگاه مي‌كرد. تخم چشم‌هايش درد مي‌كرد. سر كوچك مكيده شده‌اش روي گردنش سنگيني مي‌كرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:

    «تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي‌خيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا مي‌ره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب مي‌سوزه. نمي‌دونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير مي‌شي مزش عوض مي‌شه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمي‌دوني چه نعشه‌اي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده ساله‌ي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي‌گشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي مي‌داد كه آدم نمي‌تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي‌گفتن فايده نداره خوب نمي‌شه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»

    سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لوله‌اش از دود قهوه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. دود تيزكي از گوشه‌ي فتيله‌اش بالا مي‌زد و تو لوله پخش مي‌شد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گنده‌تر بود. كله‌اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشه‌ي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفه‌ي تنبان. گوشه‌هاي چشمش چروك خورده بود. لپ‌هاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.

    حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش مي‌خواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد،‌ يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچه‌اش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه‌ي لبش پراند رو عدل‌هاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه‌ي بي حالتي گفت:

    «اينا ديگه چيه مي‌خوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»

    اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك مي‌زد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كله‌اش دويده بود. مزه‌ي دبش و برنده‌اش را تو دهنش مزه مزه مي‌كرد.

    عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:

    « آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نمي‌دونم چش بود كه دايم مي‌خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب مي‌كردي آفتاب ميشد زنجير مي‌بسيم رد مي‌شديم. اين بي‌چيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چه‌جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»

    اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:

    «هيچكه مثل من اين كهزاد رو نمي‌شناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزن‌تر پيدا نمي‌كني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه ‌رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دله‌دزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. مي‌خواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون مي‌كني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمي‌ترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك مي‌كنه. حالا فهميدي؟»

    سياه خيره و اخمو به فتيله‌ي چراغ بادي نگاه مي‌كرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا مي‌رفت نگاه مي‌كرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي‌آمد. دلش مي‌خواست صبح بشود باز همه‌شان بروند زير ماشين گل‌روبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.

    عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي‌زد. اما دود بيرون نمي‌داد. هولكي و پراشتها مك مي‌زد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار مي‌برد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني مي‌مكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او مي‌رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي‌شد و همانجا گم مي‌شد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونه‌هايش مثل بادكنك پر و خالي مي‌شد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفته‌گيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:

    « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نمي‌داد!»

    اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:

    «حالا يه وخت نمي‌خواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نمي‌خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش مي‌خرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نمي‌تونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو مي‌شناسه و پاش بيفته براشون هفت‌تيرم مي‌كشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش مي‌كنم. من دلم واسش مي‌سوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»

    اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله‌هاي آبي رنگي بود كه لاي گل‌هاي آتش زبانه مي‌كشيد. از آن زبانه‌ها خوشش مي‌آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي‌گرفت. پيش خودش فكر مي‌كرد:

    «من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه مي‌خوره،‌ قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خواب‌آلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:

    «نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر مي‌تونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش مي‌كنن.»

    سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:

    «قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه كه جارچي خداش مي‌گن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن مي‌مونه. هزار راه و بي‌راهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه مي‌ترسه؟ مي‌گن دز كه بدز مي‌رسه تير از چليه كمون ورمي‌داره.»

    اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:

    «لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»

    بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:

    «بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نمي‌خواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نمي‌كنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»

    سياه اخمو جلوش نگاه مي‌كرد. به صورت اكبر نگاه نمي‌كرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي‌زد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.

    بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:

    «هر دلي يه نگاري مي‌پسنده. همه مترس مي‌گيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نم‌كرده‌اي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»

    اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:

    «حالا تو هم لنگه كفش كهنه‌ي او شدي و ازش بالا داري مي‌كني؟ نمي‌گم مترس نگيره. مي‌گم زيور قابل اين دسك و دمبك‌ها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير،‌ افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»

    بعد خنده‌ي نيشداري كرد و گفت:

    «اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»

    سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي‌خواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي‌خواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله مي‌كرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع مي‌كرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:

    «سياه خان مي‌دوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»

    سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:

    «حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»

    آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خورده‌ي مكيده شده را با بي‌اعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:

    «نمي‌دوني مال كيه؟ من مي‌دونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوري‌هاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونه‌ي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»

    بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:

    «سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد مي‌دي؟ نه! نه! شوخي مي‌كنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيره‌اي‌ها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. مي‌خوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل مي‌گيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل مي‌گيره؟»

    عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده‌هاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را مي‌مكيد. بيني تير كشيده‌ي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پره‌هايش تكان تكان مي‌خورد. مثل فانوس چين خورده بود.

    سياه خونش خونش را مي‌خورد. دلش مي‌خواست گلوي اكبر را بجود. دلش مي‌خواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشه‌ي بغل دستش شكسته بود و باران مي‌خورد. اينجا گرم بود. رو پنبه‌ها نرم بود. جادارتر بود. مي‌خواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبه‌ها فشار مي‌داد. مي‌خواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.

    ديگر كسي چيزي نمي‌گفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي‌كرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه‌ي‌ تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر مي‌كرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را مي‌گرفت و خفه‌اش مي‌كرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعه‌اي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نمي‌آمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته مي‌زايد. اما حالا اگر بچه‌ي زيور سياه مي‌شد به او مربوط بود. بچه‌اي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي بره‌ي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس مي‌داند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچه‌ي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيره‌اي‌ها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد مي‌كرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور مي‌داد. به‌زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي‌پريد. خيره به چادر كاميون نگاه مي‌كرد. توي چادر خيس شده بود و چكه‌هاي درشت آب رديف هم، مثل تيره‌ي پشت آدم، توي سقف آن ليز مي‌خورد و تو نور چراغ بازي مي‌كرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخورده‌ي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»

    اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. مي‌خواست بيچاره‌اش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده‌اي گفت:

    «اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه مي‌دوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه مي‌كنه مي‌بره مي‌ريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق مي‌كنه و از هر جا كه حلال حروم مي‌كنه مي‌ده واسيه زلف يار.»

    سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكله‌اش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.

    «سياه خان تو چن ساله زيور مي‌شناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش مي‌ديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيه‌اي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه مي‌بينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نمي‌خرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش مي‌پلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق مي‌آورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون مي‌كرد. تو مرجون رو خوب نمي‌شناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده مي‌كنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا مي‌كنه. وختيكه مي‌خواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازه‌ي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»

    سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور مي‌شنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي‌خوردند و فرار مي‌كردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي‌پريد. دهنش باز بود و تندتند نفس مي‌كشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور مي‌كرد.

    ***

    وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده‌اش پايين مي‌آمد. لندلند كش‌دار و دندان غرچه‌هاي رعد از تو هوا بيرون نمي‌رفت. هوا دوده‌اي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم مي‌تركيد. رشته‌هاي كلفت و پيوسته‌ي باران مانند سيم‌هاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و روده‌ي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده‌ پركف مانند كوه از دريا برمي‌‌خاست و به ديوار بلند ساحل مي‌خورد و توي خيابان ولو مي‌شد.

    كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گل‌آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه مي‌كرد. سر و رويش خيس و لجن‌مال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لاله‌هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.

    برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوس‌هاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوس‌ها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغ‌ها تا خانه‌ي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال مي‌كرد:

    «ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچه‌ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار مي‌مونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نمي‌مونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار مي‌مونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار مي‌موندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچه‌ي‌ هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد مي‌خورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نمي‌دونم. حالا حتم زاييد. مي‌ريم شيراز. با بچم مي‌ريم شيراز. بچه‌ي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم مي‌بريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نمي‌خواد. خيلي آسونه. مي‌شه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نمي‌شم.»

    باز هم يواش و از خود راضي خنديد.

    برق كج و كوله‌اي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش مي‌خورد. رو دريا كشتي نبود. بلم‌هاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين مي‌رفتند. بوي خزه‌هاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو مي‌شدند و تا نور سرخشان سوسو مي‌زدند.

    باز كهزاد فكر كرد:

    «بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نمي‌گه. قربونش برم،‌ هر وخت دس مي‌زارم رو دلش زير دسم تكون مي‌خوره.»

    رگبار تندتر شده بود. رگه‌هايش مثل تركه مي‌سوزاند. تند و باشتاب راه مي‌رفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي‌لرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزه‌ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنباده‌ايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:

    «اگه اينجوري ببيندم زهره ترك مي‌شه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي‌رسه.»

    ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. مي‌رفت زيور را مي‌گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي‌كرد ودماغش مي‌گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو مي‌كشيد و نرمه‌ي گوشش را ليس مي‌زد و يواش زير گوشش مي‌گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي‌خواند و او هم جوابش مي‌داد و بغلش مي‌خوابيد و مثل عروسك بلندش مي‌كرد مي‌گذاشتش رو خودش و دراز مي‌خوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي‌ماليد ومي‌اورد روي قلنبه‌هاي سرينش و با آنجاش بازي مي‌كرد و بعد او زودتر مي‌شد و خودش ديرتر مي‌شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين مي‌جهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانه‌ي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.

    ***

    مرجان با صورت خفه‌ي خواب‌آلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.

    باد سوزنده‌ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف‌آلود بود، ‌چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزه‌ي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:

    «كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»

    بعد يك خنده‌ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:

    «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.

    كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش مي‌گفت:

    «پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي‌دم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نمي‌خواد. ديگه تموم شد.»

    آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره‌ هفت، نيم كش مي‌سوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچه‌ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بي‌رنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.

    كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفته‌اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايه‌ي گنده‌اش رو رختخواب افتاده بود.

    برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش ارده‌اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزه‌مزه مي‌كرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.

    كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اول‌هاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.

    بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.

    دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش مي‌سوخت. مي‌خواست گريه كند.

    هراسان خم شد و با خشونت و بي‌ملاحظه لحاف را از روي سينه‌ي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.

    از تكان خوردن لحاف سر وكله‌ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس‌خورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مرده‌ي اتاق مي‌درخشيد.

    اما همانوقت اين صورتك بي‌آنكه داغمه‌ي لب‌هايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونه‌هايش و پره‌هاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چال‌هاي گوشه لبش و چاه چانه‌اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته‌اي از تو گلوش بيرون آمد:

    «تو كي اومدي؟»

    كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريده‌اش پرسيد:

    «بچه كو؟»

    زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيده‌ي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دل‌سيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نمي‌دانست چه از آب در خواهد آمد.

    زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنه‌اش درد مي‌كرد. تويش زق‌زق مي‌كرد. گويي وزنه‌اي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگين‌تر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:

    «تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره مي‌سوزد. كاش خدا جونم مي‌گرفت آسودم مي‌كرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»

    كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:

    «مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا مي‌رم ميارمش بالا.»

    زيور با ضعف و زبوني گفت:

    «تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم مي‌ذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نمي‌تونم بمونم. اما نمي‌تونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد مي‌ريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»

    كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:

    «چيه؟»

    زيور از بالاي چشم به او نگاه مي‌كرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:

    «يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه مي‌كرد ومي‌خنديد. قوس باريكي از بالاي مردمك‌هاي چشمش زير پلك‌هاي بالاييش پنهان بود.

    كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نمي‌خواست. چشم‌ها و بينيش مي‌سوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني مي‌شد. مي‌خواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خنده‌ي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.

    چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده‌اش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره‌هاي شيشه‌اي تو صورتش برق مي‌زد، باز همان خنده‌ي شل و ول لوس توش گير كرده بود.

    زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهره‌ي بيم خورده‌اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش مي‌پريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشم‌براه درد تازه‌اي بود. چهره‌ي بچه‌اي را داشت كه مي‌خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش مي‌جوشاندند و قيافه‌اش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته مي‌ديد. اما همين قيافه‌ي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.

    كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچه‌ي اطلس ليمويي رنگ پريده‌اي در آورد و با دو دست آستين‌هايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش مي‌داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره‌ كلاه گلابتون‌دوزي شده بود.

    زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:

    « تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»

    كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه‌ي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايين‌تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.

    فتيله‌ي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه مي‌انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.

    كهزاد زير گوشش مي‌گفت:

    «جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنه‌ي تو نمي‌دم.»

    ته دلش شور ميزد. داغي زيور مي‌سوزاندش. دوباره دنباله‌ي حرفش را گرفت:

    «بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ مي‌خواسم زودتر بيام رختك‌هات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا مي‌دوم تو اين جاده‌ي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ مي‌رفتم جاده صالح‌آباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي مي‌خريدم منت ارباب جاكش نمي‌كشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا مي‌كني. جون من بگو كي زوئيدي؟»

    زيور آهسته و با ناز گفت: "ظهري".

    كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرم‌تر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش مي‌كرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ مي‌زد. از تپيدن دل او خوشش مي‌آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:

    «مي‌دوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار مي‌كنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفت‌تر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچك‌تر شده‌اند. پرسيد:

    «حالا شير دارن؟»

    زيور آهسته پچ‌پچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»

    كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:

    «امروز ظهر؟»

    زيور گفت: «ها»
    كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:

    «مي‌شه؟»

    زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.

    «مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»

    برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌زق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.

    كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:

    «مي‌خوام.»

    زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:

    «مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»

    آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:

    «چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»

    آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي‌خواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بي‌تاب با صداي كوك دررفته‌اي يواش زير گوش زيور خواند.

    « خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
    « اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»

    زيور به سقف نگاه مي‌كرد. هيچ نمي‌گفت.

    كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمه‌ي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:

    «چرا جواب نمي‌دي؟ خوابي؟»

    زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفس‌هاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:

    «گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»

    كهزاد دهنش را به لاله‌ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:

    «نه سير نمي‌شم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»

    زيور خواند:

    «ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
    « ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»

    كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:

    «وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
    «بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»

    زيور اين بار با كرشمه‌ي تب‌آلودي جواب داد:

    «بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
    «انارو تا نشكني مزه نداره.»

    كهزاد با تك زبانش نرمه‌ي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه‌شوخي گفت:

    «اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج مي‌زد. دوباره خودش خواند:

    «اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
    «سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
    «وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
    «ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»

    زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:

    «ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
    «دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»

    كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:

    «ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نمي‌خوام. همو كه مي‌دوني خوشم مياد بخون.»

    زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:

    «چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»

    كهزاد با التماس گفت:

    «بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»

    زيور گفت: «سرم نميشه.»‌ اما فورا خواند:

    «ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
    «دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»

    كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد،‌ و بريده بريده تو دماغي گفت:

    «برات مي‌ميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني مي‌ميرم. بچه رو ور مي‌داريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا مي‌توني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم مي‌كنم. من كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم تو راحت كن.»

    زيور سرش را كج كرده بود و باو مي‌خنديد.

    صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي‌لرزيد كه تندر تازه‌اي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه مي‌زد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين مي‌باريد.

    شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشه‌‌هاي پنجره را قايم تكان داد؛‌ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا مي‌كند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار مي‌شدند.

    كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد مي‌آيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئه‌ي خودش گفت:

    «عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم مي‌بره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه مي‌خواد خونه‌رو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟‌ هر چي ميگم بريم شيراز،‌ بريم شيراز،‌ همش امروز فردا مي‌كني. تو از اين دريا و آسمون غرمبه‌ها نمي‌ترسي؟»

    زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه مي‌كرد. به صداي رعد و كهزاد گوش مي‌داد. كهزاد كه خاموش شد او با بي‌اعتنايي گفت:

    «نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»

    هر دو خاموش شدند.

    موجهاي سنگين قيرآلود به بدنه‌ي ساحل مي‌خورد و برمي‌گشت تو دريا و پف نم‌‌هاي آن تو ساحل مي‌پاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم مي‌خورد. و دل دريا آشوب مي‌كرد. و آسمان داشت بالا مي‌آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي‌خورد و از چشم آدم ستاره مي‌پريد. و موجها رو سر هم هوار مي‌شدند.
    ***

    منبع : سايت آذين داد

  9. #6
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض یه داستان قشنگ

    يکي بود يکي نبود وقتي خورشيد طلوع کرد از پشت پنجره کلبه اي قديمي،شمع سوخته اي را ديد که از عمرش لحظاتي بيش نمانده بود.به او پوزخندي زد و گفت:ديشب تا صبح،خودت را فداي چه کردي؟
    شمع گفت:خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.
    خورشيد گفت:همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!
    شمع گفت:يک عاشق براي خوشنودي معشوق خود همه کار مي کند و براي کار خودهيچ توقعي از او ندارد زيرا که شادي او را شادي خود مي داند
    خورشيد به تمسخر گفت:آهاي عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آيي،دوست داري که چه چيزي شوي؟ شمع به آسمان نگريست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم
    خورشيد با تعجب گفت:شمع؟؟
    شمع گفت:آري شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را سحر کنم،خورشيد خشمگين شد و گفت:چيزي بشو مانند من تا که سالها زندگي کني،نه اين که يک شبه نيست و نابود شوي!
    شمع لبخندي زد و گفت:من ديشب در کنار پروانه به عيشي رسيدم که تو در اين همه سال زندگيت به آن نرسيدي...من اين يک شب را به همه زندگي و عظمت و بزرگي تو نمي دهم.
    خورشيد گفت:تو که ديشب اين همه لذت برده اي پس چرا گريه مي کني؟
    شمع با چشماني گريان گفت:من از براي خودم گريه نمي کنم،اشکم از براي پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاريکي شب چه خواهد کرد و گريست و گريست تا که براي هميشه آراميد
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  10. 2 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  11. #7
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile گنج

    گنج

    «ننه جون شما هيچ کدوم يادتون نميآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه
    شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شير گرفته بودم و رقيه رو آبستن بودم ...»
    خاله اين طور شروع کرد. يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
    بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را - که شب های
    روضه ، توی مجلس بسيار تماشايی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
    نی قليان را زير لب داشت ، اين گونه ادامه می داد :
    «... تو همين کوچه سيدولی - که اون وقتا لوح قبرش پيدا شده بود و من
    خودم با بيم رفتيم تموشا ، قربونش برم ! - رو يه سنگ مرمر يه زری ،
    ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه
    اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بيم می خوندم . اما خط اون
    لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زير و زبر که نداش که ... آره اينو می گفتم . تو همون
    کوچه ، يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ، مال يه پيرمردکی بود که هی خدا خدا
    می کرد ، يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
    خاله پس از آن که يک پک طولانی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان
    خيلی راضی است ، و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :
    «... اون وقتا تو محل ما يه دختر ترشيده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما
    آخر نفهميديم از کجا پيداش شده بود . من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ، با
    ييشای صناری که از اين ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چيتی ، چيزی تهيه می کرد
    و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پيرهن مراد بخيه می زد.
    ولی هيچ فايده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،
    خدا عالمه ! شايد برام جادو جنبلی ، چيزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نميآدش .
    خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه يتيمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
    به يه سوپر شوور کنه !»»
    يک پک ديگری به قليان و بعد :
    «« عاقبت يه دوره گردی ، که هميشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پيدا
    شدو گرفتش . مام خوش حال شديم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون
    سال دمپختکی شب عيد - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال ميومدن - يه روز يه
    شيرينی پزی که از قديم نديما با شوور بتول - راستی يادم رفت اسمشو بگم - با
    مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه :« رفيق ! شب عيدی ، اگه بتونی
    پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شيرينی و باقلايی و نون برنجی
    می پزيم ، ... خدا بزرگه ، شايد کار و بارمون بگيره » مشهدی حسنم حاضر ميشه و
    شيرينی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گير بيارن ! مشهدی حسنه به
    فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن .
    با هم ميرن پيش يارو پيرمرده و بهش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو
    قرون کرايه بهش بدن . اما پيرمرده ميگه : «من اصلن پول نمی خام . بيآين کارتونو
    بکنين ، خدا برا مام بزرگه !»
    خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هايش کر شده و ما مجبوريم برای
    اين که درست حرفهايش را بفهميم و محتاج دوباره پرسيدن نشويم ، بی صدا گوش
    کنيم . او به قدری گيرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت
    پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش
    نشسته بودند . در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در
    همان فاصله کوتاه ، باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را
    که به قليان زد ، دنبال کرد:
    «« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شريکش ، رفتن تو کارامسراهه و
    خواستن يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک
    کلنگ به يه نظامی گنده گير می کنه ! يواشکی لاشو وا می کنن و يک دخمه گل و
    گشاد ...! اون وقت تازه همه چيزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفيقش حالی
    می کنه که بايد مواظب باشن . پيرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در
    کارامسرا رو می بندن و ميرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه
    سرداب دور و دراز پيدا ميشه . پيه سوز شونو می گيرن و ميرن تو. دور تادور سرداب ،با
    ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که رديف چيده
    بودن و در هر کدومم يه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو
    دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! ليره ها بوده ، يکی نعلبکی !
    خدا علمه اين پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قايم کرده بودن . بی بيم
    می گفت ممکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما
    هرچی بود ، قسمت ديگری بود ننه جون ...»»
    خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و در چند دقيقه ای که گمان
    می کنم به آن ليره های درشتی که می گفت - ليره های به درشتی يک نعلبکی - فکر
    می کرد. چه قدر خوب بود که او ي: دانه از آن ها را - آری فقط يک دانه از آن ها را -
    می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنيا آمده بود ، می گذاشت !
    چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست
    يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگين با آن ها درست کند و برای
    عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم
    می کرد...
    «...آره ننه جون!نمی دونين قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از
    سر کوه نمی تونه بياد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفيقش ، هفته عيد،
    شيرينی پزيشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که يارو پيرمرده نفهمه ، سه چار
    ماهی که از قضايا گذشت ، به بونه اين که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،
    کارامسراهه رو زا پيرمردک خريدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت
    خيرشو ببينين و رفت. کم کم ما می ديديم بتوله سرو وضعش بهتر ميشه ؛ گلوبند
    سنگين می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پيرهن های
    مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خير...!مث يه شازده خانم اومد و
    رفت می کنه . راسی يادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده
    بود ، بتول يه دختر برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولادشون نشد.»
    يک پک ديگر به قليان و بعد :
    «مشهدی حسن رفيقشو روونه کربلا کرد و از اين جا ليره ها و کله برهنه هارو
    لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا
    می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته
    محله رو خريدن . هرچی فقير مقير بود ، از خويش و قوم و ديگرون ، بهش يه خونه ای
    دادن و همم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بالا برده . هيشکی هم سر از
    کارشون در نيآورد.خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بستن رفتن کربلا.
    من خوب يادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل
    براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونين ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول
    معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ، حالا زن حاجی محل
    ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خيلی دلم تنگ شده .
    ای ...يه پامون لب قبره ،يه پامون لب بون زندگی. امروز بريم ، فردا بريم ؛ اما هنوز که
    هنوزه اين آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شيش گوشه رو بغل بگيرم ...ای خدا!
    از دستگاتکه کم نميشه...ای عزيز زهرا!...»
    خاله گريه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گريه
    کنند يا نه .من حس می کردم که همه خيال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه
    می خواند. ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است. با گوشه
    چارقد ململش ، چشم هايش را پاک کرد و يک پک محکم ديگر به قليان زد و ادامه
    داد :
    «...زن حاجی ، يعنی بتول ، بعد از اون دختر اوليش ،...که حالا به چهارده سالگی
    رسيده بود و شيرين و ملوس شده بود و من خودم تو حموم ديده بودمش و آرزو
    می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون
    بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره.آخه خداييشو بخوای
    مردک بنده خدا نمی خاس با اين همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و
    ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمبر خودش فرموده که
    تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه اين بود
    که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيره . آخه ننه شماها
    نمی دونين هوو چيه !من که خدا نخاس سرم بيآد . اما راستش آدم چطو دلش ميآد
    شوورش بغل يه پتياره ديگه بخوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد. هرچی
    سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدين پخت ؛
    شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل
    می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و اين دفعه يه
    پسر کاکول زری زاييد...»
    باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر
    قليان ته کشيده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛
    معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تمام ، از اين که از شنيدن باقی حکايت محروم
    می شود ؛ بيرون برد و ادامه داد :
    «...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره .راس راسی می تونه يه روزه يه
    خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره
    جونم ، تازه حسين آقا ، پسر حاجی حسين ، به دنيا اومده بود که بی چاره بدبخت
    خودش سل گرفت !نمی دونين،نمی دونين!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
    از حکيم باشی های محل گذشت ، از خيابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره
    -موکتوره-چيه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هيچ فايده نکرد.هردفعه
    فيزيتای ، گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن. اما کجا؟...
    وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بميره ،بايس بميره
    ديگه! دست آخر که حاجی همه دارايی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
    و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
    هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور
    فرستاد.خونه نشيمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم
    بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد،
    دخترم -توعروسی يکی از هم مکتبياش-اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که
    تو عروسيا تيارت درميارن،...تو اونا ديده بود داره می رقصه.»
    خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقيقه ای در آن ميان جز بهت و
    سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
    «خاله جان آخرش چطور شد؟»
    خاله جواب داد:
    «نمی دونم ننه . حالا لابد اونم يا مثه من پير شده و گوشش نمی شنوه ، و يا ديگه
    نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شايدم خدا از سر تقصيراتش گذشته باشه.
    آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بيامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده
    باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  12. #8
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile بچه مردم

    بچه مردم

    خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
    مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
    بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
    زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را
    يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
    ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
    می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.
    ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
    معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
    نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
    تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :
    «خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
    دارالايتام و...»
    نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :
    «خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»
    من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
    وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:
    «خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»
    و بعد به مادرم گفتم:
    « کاشکی اين کارو کرده بودم.»
    ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند.
    آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
    دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.
    وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
    يکی شان زير لب گفت :«گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»
    باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که
    اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم
    مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا
    بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،
    حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
    نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
    می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
    وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
    شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
    ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
    داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش-
    سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
    بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
    باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :
    «خوب ميگی چه کنم؟»
    شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:
    «من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده
    يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
    راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر
    کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
    که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
    خانه بيرون می رفت ، گفت:
    «ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»
    و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،
    نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
    سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
    نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
    صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
    شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
    کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم.
    لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،
    شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی
    زد که :
    «زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»
    ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم
    بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.
    خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
    کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش
    بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه
    می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :
    «اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم!»
    يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب
    پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار
    کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش
    خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت :
    «مادل!دسس اوخ سده بود؟»
    گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .
    تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
    شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
    هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام
    را سر برده بود. دوسه بار گفت:
    «پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»
    و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم
    قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
    شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد:
    «مادل !تجا ميليم؟»
    من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :
    ميريم پيش بابا.
    بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد :
    «مادل! تدوم بابا؟»
    من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:
    جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!
    حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا
    دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد
    کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
    خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
    بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
    گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که
    هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،
    بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
    وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
    شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
    مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور
    حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
    گفتم:
    بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری.
    بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:
    «مادل تو هم بيا بليم.»
    من گفتم :
    نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری.
    بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد
    چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
    نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد.
    نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی
    آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
    دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام
    سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه
    طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم :
    «برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا.»
    بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه
    کند،گفت :
    «مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »
    من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر
    يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد .
    عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :
    «کيشميش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو ديگه.»
    و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم.
    دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:
    «ده برو ديگه دير ميشه.»
    خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
    بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :
    «مادل تيسميس هم داله؟»
    من گفتم :
    «آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»
    و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من
    از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
    بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
    افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :
    «مادل !چطول سدس؟»
    گفتم :
    هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری
    زير هوتول.
    اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،
    گفت :
    « خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
    شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .
    ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده
    بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب
    خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش
    برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:
    «تند برو جونم، ماشين ميآدش.»
    باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله
    برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد.
    آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را
    زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف
    من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
    باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند.
    درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو
    می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از
    عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،
    بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام
    شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا
    بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
    می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست
    همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به
    عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
    خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
    زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر
    خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،
    که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند گرفت.
    تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی
    پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور
    برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
    داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،
    و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر
    غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
    شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون
    کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
    شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  13. کاربرانی که از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند.


  14. #9
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile لاک صورتی

    لاک صورتی

    بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.
    هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گيوه نوی را که وقتی
    می خواستند به اين ييلاق سه روزه بيآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود،
    ور کشيد و با شوهرش عنايت الله به راه افتادند.
    عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
    می نشست.
    زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
    بالا رفت . و شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
    چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته
    بود حتی يک تله موش بفروشد.
    هاجر شايد بيست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او
    راضی بود . عنايت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.
    دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی فراهم
    کند.از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و
    به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگترين
    خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
    که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از آن راه
    بيندازد.
    هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
    کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار
    بداند.هرگز به فکرش نمی رسيد که ممکن است شوهرش تقصيرکار باشد.حاضر
    نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد.و هروقت به اين فکر می-
    افتاد پيش خود می گفت :
    «چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و
    خدای خودش...»
    اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
    نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،
    بيفتد،...به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
    دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشين پياده شد.خودش هم
    نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد:
    «اوا !چرا پياده شدم؟»
    هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پياده شده بود.ماشين هم رفت
    و ديگر جای برگشتن نبود .خوش بختی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
    توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود.
    دل به دريا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفريحی کرده باشد.
    دست بغچه را زير بغل گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پيچيد و
    سرازير شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
    گذرندگان بود .و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و
    می گذشتند .
    سر کوچه مهران که رسيد ، گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
    نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج
    کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد.
    پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
    لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،
    حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
    گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود.
    هاجر نمی دانست لاک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد.
    آهسته آهی کشيد و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود
    می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی
    از بساط او کش می رود،...ماهی يک بار هم لاک ناخن به چنگ بياورد.
    تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نماليده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم
    شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان
    می رفت.نمی دانست چرا ، ولی ديده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.
    او ، لاک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زياد سنگنين
    بود و به درد پيرزن ها می خورد.
    از تمام لوازم آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب
    چيز ديگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و
    موچين را از پس اندازهای خود خريده بود.تهيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
    قرشمال ها هميشه در خانه داد میزدند.
    يکی دوبار ، هوس ماتيک هم کرده بود ، ولی ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او
    می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلينی
    که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريده بود ،
    مخلوط می کرد و به لب خود می ماليد. تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
    اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود . ولی برای او اهميت نداشت.خونی که از احساس
    زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
    و شعفش وامی داشت که همه چيز را فراموش می کرد...
    طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريخت
    افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.همه سفيد،کشيده و بی نقص بودند.
    چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا، بی اختيار ، به ياد
    همسايه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام
    اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلويش را گرفت و درد ، ته
    دلش پيچيد...
    پسرک تمام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
    وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.اين برای او تعجب نداشت.در جهان
    خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی،
    بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين همه پول را از کجا آورده است؟
    قيمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از خرده ريز
    شوهرش ، به اندازه ده تا از شيشه های لاک اين پسرک ارزش نداشت.
    يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.
    سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
    زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد
    و قيمت لاک ها را يکی يکی پرسيد.
    هيچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد :
    « بيس و چار زار؟!...بيسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم يق قرونشم کم
    می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا
    گير بيارم؟...»

    *
    دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ريزان
    و هن هن کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به
    زحمت ، به دوش کشيد.و گاه گاه فرياد می زد:
    «آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»
    خيلی خسته بود.با عصبانيت فرياد می کرد.در هر ده قدم يک بار ، خورجين
    سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پاره اش ، عرق پيشانی خود را
    می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دوش می کشيد.در هر
    دو سه بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت
    چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.
    از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
    پهن تر شد.
    اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چين دو
    طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.
    اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ، با کمال آسودگی ،
    هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشقابش را به دوشش
    بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده
    و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم
    نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود.
    و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از ميان آن ها بگذرد.
    به پاس اين نعمت جديد ، خورجين خود را به کناری نهاد . يک بار ديگر فرياد
    کرد :
    «آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»
    و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد .
    پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ،
    وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود
    رفتند.بالای سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات
    يک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديوار ، از چند جا ،
    نزديک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخيص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام
    ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب
    خانه ها بود -آويزان بود.
    کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبريت بازی می کرد،
    غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.
    داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوايی که انباشته
    از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زير و رو شده بود ، به تنگی
    می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و
    غوغايی برپا می کردند.
    در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا
    کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
    کردن متاع خود پرداخت.
    «داداش !ببين اينا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم
    تازه از بازار خريده ...»
    «کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها
    سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرين نون منو آجر کنين؟»
    «خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امروز
    از اين جا رد ميش...»
    هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
    پابرهنه ، از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
    رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو
    پرداخت.
    هاجر او را ديد و گويا شناخت.با خود گفت:
    «نکنه همون باشه...»
    کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين
    طور شروع کرد:
    «آره خودشه.ذليل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون
    براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نميگه اگه به عطار
    سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود.يااقل کمش تو اين
    هيرو وير ، قند و شکری چيزی می داد و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت.
    سکينه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»
    «خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جيب پشتش در
    آورد ، قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز محکم به آن زد و...و آن را به
    دور انداخت . گويا خيار تلخ بود .
    هاجر که او را می پاييد ،نيشش باز شد.ولی خنده اش زياد طول نکشيد.
    لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد.
    معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
    «آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش
    هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون گير بياره ، مگه می تونه؟
    آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا
    لاحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن . ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
    سوسک موسکا شم کسی اهميت نميده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
    سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
    دون که گير نميادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمياد پول خرج کنه .هی قلمبه
    می کنه و زير سنگ ميذاره.»
    کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت :
    «خوب خواهر، اينا چيه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!»
    «داداش زبونت هميشه خير باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نميآد که.شما مردا چه قدر
    بی اعتقادين!...»
    «بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخيل نيستم. خوب ياد آدم نمی مونه خواهر!
    آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم
    دارين...»
    «نيگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،
    نمی دونم چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
    بی قابليت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو
    کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگير بمال سر
    کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده
    بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيرم. بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
    فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
    الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسير که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
    مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ
    چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون ميذاره و حاليمون نميشه.
    من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين ملا موشی جوهوده رو
    ميگم-نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو
    تو جيب يه کافر بريزم . اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تلافيشه!
    ميام ثواب کنم ، کباب ميشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو
    دهن اين بی همه چيزا ، آخرش گازشم می گيرن.»
    کاسه بشقابی ديگر نتوانست صبر کند و اينطور تو او دويد:
    «خوب خواهر، اين کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون
    ملاموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بخره.»
    هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که
    می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:
    «واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود
    که منو از ديروز تا حالا چزونده.»
    «آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم، اما کله خر
    که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
    تخم مام تو همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»
    «نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه اين
    الم شنگه ها رو همين براما فقير فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
    و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون
    و سر ماه ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن.
    بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو
    اصلا کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟
    ...من که نمی دونم،...يا هزار خوراک ديگه.خدا عالمه چه مزه ای می گيره.
    من که هنوز به لبم نرسيده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شينه.»
    «خوب خواهر همه اينا رو چند؟»
    «من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .
    بيا و با من حضرت عباسی معامله کن.»
    «چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو هم خواهر
    منی ديگه.داريم با هم معامله می کنيم.ديگه اين حرفا رو نداره.»
    «آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»
    «من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، يه کوزه جاترشی ميدم ، دوتا
    آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم.»
    «کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نيم؟اين همه کفشه.»
    «کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.»
    آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
    قران به هاجر داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به
    ره افتاد.
    *
    فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
    انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بيايد، کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
    مطبخ سر می زد.
    در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرايه نشين ديگر هم بودند.
    يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خود
    را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
    زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت.
    از هفت اتاق خانه کرايه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و
    زنش می نشستند ، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود.
    عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به
    نيست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
    کی باور می کرد؟
    اوستا رجبعلی پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم
    حق آب و گل پيدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زياد زحمتی به خود نمی داد،
    کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
    ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق
    خود افتاده بود، چايی می خورد و حافظ می خواند.
    کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی
    کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
    زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ، در همان سال اول ، ول کرده بود
    و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نيز عهدی
    تازه می کرد.
    وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلاس اکابر رفت
    و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه
    راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه
    فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق
    می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
    دليل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
    کارهای ديگری بزند. خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفيق
    روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد
    که حتما تا هفته ديگر در اتحاديه اسم نويسی کند.
    هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
    رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبريت کشيد و
    وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنايی کبريت ، لاک صورتی ناخن های
    دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکر فرو برد.
    «اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم...؟نبادا بدش بيآد؟!»
    چوب کبريت ته کشيد . نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.
    يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :
    «ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش يه مرده ديگه ...»
    در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگين عنايت به
    گوش رسيد . هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به
    استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسيد:
    «...راستی عنايت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»
    «بسم الله الرحمن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو
    بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت
    می زنی؟»
    «اوه !باز يه چيزی اومديم ازش بپرسيم...خوب نياوران چه کردی؟»
    «هيچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم.جعبه آينمو به هن کشيدم.
    شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم.همين!»
    «با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره
    خدام بزرگه ديگه»
    عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه
    گفت:
    «بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد
    که درآمد ما خيلی کوچيکه.»
    «مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز
    ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه .
    آخه منم آدمم!دلم می خاد...ياچشمای منو کور کن يا...»
    «آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببين من دار و ندارم چقدره؛اون وقت
    ازين هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»
    «اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول دين
    می شمری ؟
    «چقدر ميشه ؟خودت بگو!»
    «بيس و چارزار!»
    «بيس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟»
    هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از
    سرور و اميد ، گفت:
    «پريروز يه دونه خريدم!»
    «خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای
    شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجانی به شهر بياره.اونوقت تو
    رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...
    بيسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»
    عنايت اين جا که رسيد، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با
    بی چارگی افزود:
    «لا اله الا الله...»
    «خجالت بکش بی غيرت!کمرت بزنه اون نمازايی که می خونی!باز می خای کفر
    منو بالا بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه!چی از جونم می خای؟...»
    «غلط کردی خريدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟
    يالا بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟»
    هاجر آن رويش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
    فرياد زد:
    «به تو چه!»
    «به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لجاره!حالا حاليت می کنم...»
    او را به زير مشت و لگد انداخت.
    «آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسين...مردم...»
    اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت
    و خود را رساند.چند تا«ياالله»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
    از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد.
    «باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نميآد.»
    «به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنيکه
    پتياره داره تو روی منم وای ميسه...»
    اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست
    عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشيد گفت:
    «بيا...بيا بريم اتاق من، يه چايی بخور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين
    چند روزه ، نياورون ، کار و کاسبيت خيلی کساد بوده...نيس؟!»
    اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريخت و
    جلوی هردوشان گذاشت.
    «خوب!می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟»
    هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت.
    «چرا گريه می کنی؟آخه شوهرتم تقصير نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگيش
    پره.دق دلی شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟»
    عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکم و با ايمان ، گفت :
    «چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل،
    چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گيره ، با اين لاکای نجس که به ناخوناش ماليده ،
    نمازش باطله !آخه اين طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
    «ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای
    زياديتو می گيری و دور می ريزی. اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
    کفاره داشت.»
    و روی خود را به هاجر کرد و افزود :
    «هان؟چی می گی هاجر خانم؟»
    «من چه می دونم اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله
    سرم ميشه؟
    «اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين
    حرفارو بزنه.حالا خودت ميگيش؟حيف که شما زنا هنوز چيزی سرتون
    نميشه.روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم. اينم تقصير شوهرته.
    اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصير نيستی . آخه تو
    اين بی پولی، خدا رو خوش نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری.اما خوب
    چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پيچه و رو
    سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه .غافل از اين که،
    اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه...»
    «آره ، آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل
    برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل
    بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه.»
    اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر
    رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يک سفره شام خوردند.
    *
    و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و
    شيشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
    نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  15. #10
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile گناه

    گناه

    شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
    رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريک شده بود.و مستعمعين روضه آمده بودند.
    حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و گلدان ها را
    مرتب دور حوضش می چيديم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
    تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
    توی حياط می خوانديم ، اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تماشا
    کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حياط ،
    مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشستند، تماشا
    می کردم. خوب يادم مانده است.باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال
    می کرد می خندد ، آمد و سرجای هميشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
    من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد می خنديديم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
    پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم. يکی ديگر
    هم بود که وقتی گريه می کرد ، صورتش را نمی پوشانيد.سرش را هم پايين
    نمی انداخت. ديگران همه اين طور می کردند.مثل اين که خجالت می کشيدند
    کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايين می انداخت ، و نه دستش را
    روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
    نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
    داشت، سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
    صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش رامی خورد
    و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم.
    اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود.
    من به اين يکی خيلی علاقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای
    گريه اش نمی خنديدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم
    بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
    عصبانی می شد.جای معينی نداشت .هر شبی يک جا می نشست .من به خصوص
    از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هايش هم تکان نمی خورد.صاف
    می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش
    جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
    آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير نشست . کناره هامان همه
    دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم. طرف پايين
    حياط ديگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
    شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاريکی ، پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز
    می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
    چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجيبی بود!از
    وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است ، اين آرزو همين طور
    در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
    برای يک دختر ، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو
    کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تماشا می کردم و
    بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
    شدم.لازم نبود که ديگر نگاه کنم تا ببينم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
    پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم . صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
    دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
    متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
    آجر فرش دالان می شنيدم. اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
    از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه
    پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،
    چند دقيقه خواهد ايستاد و همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
    می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ايستاد و بعد همه با هم خواهند
    نشست.اين ها را ديگر لازم نبود ببينم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
    بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
    می کردم، لب بام می آمدم و توی حياط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
    غافلگير کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
    پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
    پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
    لب بام نيايم.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت
    من ، مگر ممکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
    پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من
    شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
    بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
    داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هم طرف ما را می گرفت
    و سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
    خوب يادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
    روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم ،
    نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
    وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
    اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!همه چيز آن شب
    چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دختر همسايه مان که آمده
    بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
    را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اينکار را کردم، ولی
    دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم .بعد که دختر همسايه مان
    پايين رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چيزهايی فکر می کردم
    ، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
    يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
    روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهايی
    آن طرف بام می انداختيم. من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب
    برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر رديف رخت خوابهای خودمان
    می انداختيم.همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم
    و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب يادم هست که
    مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پريدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
    آهسته و دولا دولا برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم
    و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب يادم است.
    هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
    بالای آن می گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک ملافه سفيد و بزرگ هم
    داشت که روی همه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کرديم.سفيدی
    ملافه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
    را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به اين هوس که
    يک چند دقيقه ای ، نيم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
    چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
    می کردم!اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
    کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر
    چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد،
    ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هايم می سوخت و خيس عرق
    می شدم و نزديک بود به زمين بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
    را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
    و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم
    می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
    اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
    مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدايم کرد
    که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور
    ناراحت شدم.سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم.
    ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
    شد که جرات پيدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملافه
    سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک
    مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
    ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آنقدر يخ کرد که حالا هم
    وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شايد هم از ترس و خجالت
    وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
    مثل اين که نامحرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
    می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
    می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
    و ديگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
    طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
    خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
    که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
    چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
    می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
    که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لحاف
    پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده
    است.وای!نمی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله
    تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نيمه کاره ول
    کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم
    داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهايم را يواش يواش از زير لحاف پدرم
    درآوردم و توی سينه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و يک
    پهلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
    که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می ديدم که از بالای سرش بالا
    می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدايی
    هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان-که دير و همان
    روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور
    خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
    چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
    می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايين ببرد.راستی چه حالی
    داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
    نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست يک دفعه نيست
    بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
    نبيند.دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
    به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
    ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
    داشتم!کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خورد و
    سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان
    طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه يک پهلو.يک جوری خودم را نگه
    داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
    بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
    فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ، من
    آخر چه می کردم!مثل اين که اصلا قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما
    تا صبح همان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد.
    اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبيلش به دهنش بود، از لای
    دندانهايش گفت:
    « دخترم !تو نماز خوندی؟»
    من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، ديگر پايين نرفته
    بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
    و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره اين هم خودش راه فراری بود و
    می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
    و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
    بعد که فکر کردم،يادم آمد.مثل اين که در جواب گفته بودم :
    « بله نماز خوانده م.»
    ولی بالاخره همين سوال و جواب ، وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم
    زدن بلند شوم و کفش هايم را دست بگيرم و خودم را از پله ها پايين بيندازم .
    سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايين انداختم و وقتی
    توی ايوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت.و پرسيد :
    « چرا رنگت اين جور پريده ؟»
    و من وقتی برايش گفتم ، خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و
    همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت :
    « خوب دختر ، گناه کبيره که نکردی که!»
    اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
    هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم.
    گناه کبيره.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده.
    اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
    که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
    آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
    از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لحاف را
    تا دم گوشم بالا کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
    « اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت
    کبيره کرده !»
    و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی
    کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کتاب "بوف کور"
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 12th January 2011, 12:32 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. آموزشی: معرفی و آموزش بخش هایی از فتوشاپ
    توسط SaNbOy در انجمن آموزش و ابزارهای فتوشاپ
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 18th December 2008, 12:42 PM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پروژه ی کامپیوتر : شبکه های کامپیوتری
    توسط Admin در انجمن پروژه های سخت افزار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 7th October 2008, 04:57 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •