دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13

موضوع: رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

  1. #1
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    سلام دوستان..
    میخوایم با همدیگه یه رمان بنویسیم..
    این طوری که من میام و چند خط مینویسم و نفر بعدی میاد توی چند خط اون رو ادامه میده الی آخر..
    فکر نکنم کار سخت و وقت گیری باشه
    --------------------------------
    واما قوانین :
    هر کسی حداقل یک خط و حداکثر 3 خط باید بنویسه..
    کسی که می خواد رمان رو ادامه بده کل نوشته های نفر قبل رو توی ارسال جدیدش میاره و نوشته های خودش رو به اون اصافه میکنه..
    اگه کسی غلط املایی یا چیزی داشت توسط نفر بعد تصحیح بشه..
    رمان رو هم به جاهای بد بد نکشونین..

    --------------------------------
    خب شروع کنیم دیگه؟
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  2. 14 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟

    نفر بعدی این رو به اضافه ی متن خودش ارسال کنه برای پست بعدی
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  4. 11 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر جدید
    نوشته ها
    73
    ارسال تشکر
    8
    دریافت تشکر: 89
    قدرت امتیاز دهی
    29
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود.به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    ویرایش توسط ØÑтRдŁ§ : 14th July 2009 در ساعت 05:46 PM
    اگر تو وطن می فروشی *** من وطن می خرم ..!
    چند می فروشی وطن فروش .؟ *** چون من گران تر از همه می خرم

  6. 10 کاربر از پست مفید Bahare_66 سپاس کرده اند .


  7. #4
    کارشناس مدیریت
    رشته تحصیلی
    مدیریت دولتی
    نوشته ها
    697
    ارسال تشکر
    1,103
    دریافت تشکر: 1,838
    قدرت امتیاز دهی
    42
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود.به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ....
    ویرایش توسط ØÑтRдŁ§ : 14th July 2009 در ساعت 05:46 PM
    Good Thought, Goods Words, Good Deeds
    اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک



  8. 12 کاربر از پست مفید A.L.I سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  10. 7 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    M.Sc. in microbiology
    نوشته ها
    327
    ارسال تشکر
    826
    دریافت تشکر: 934
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
    آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و....
    درطوفانهای زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است
    می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
    می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
    می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
    نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

  12. 8 کاربر از پست مفید هیوا سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
    آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و بلند شدم که برم قبل از پل..اون خیلی اسرار داشت که بریم قبل از پل ، من هم از دره رفتم بالا پیش حسین ، به حسین گفتم بدو ، بدو ماشین و روشن کن که باید بریم .. به هر حال رفتیم قبل از پل ، تو راه حس عجیبی داشتم از دور یه گروهی رو دیدم که داشتن با هم دعوا می کردند صداشون میومد .. یکی از اونا که لباس مشکی تنش بود منو دید داد زد یه دفعه ای هم دویدن و فرار کردن .. ما هم با رنوی حسین دنبالشون داشتیم میرفتیم ..
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  14. 8 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  15. #8
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    M.Sc. in microbiology
    نوشته ها
    327
    ارسال تشکر
    826
    دریافت تشکر: 934
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
    آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و بلند شدم که برم قبل از پل..اون خیلی اسرار داشت که بریم قبل از پل ، من هم از دره رفتم بالا پیش حسین ، به حسین گفتم بدو ، بدو ماشین و روشن کن که باید بریم .. به هر حال رفتیم قبل از پل ، تو راه حس عجیبی داشتم از دور یه گروهی رو دیدم که داشتن با هم دعوا می کردند صداشون میومد .. یکی از اونا که لباس مشکی تنش بود منو دید داد زد یه دفعه ای هم دویدن و فرار کردن .. ما هم با رنوی حسین دنبالشون کردیم.اون یکی کهمه ما رو دیده بود جلوتر از بقیه میدوید و با صدای بلند داد میزد و به بقیه میگفت که تندتر بدون.یک لحظه دیدم دارن از جاده ماشین رو خارج میشن و میرن تو جنگل .حسین که هنوز گیج و سردرگم تر از من بود با همون حالت بهت گفت دارن میرن تو جنگل دیگه با ماشین نمیشه.سریع گفتم پارک کن.میدویم دنبالشون.نگاهم کرد و با چشماش ازم میپرسید که چی شده اما من فرصت جواب دادن نداشتم فقط تونستم بگم:گفتم پارک کن بقیشو میدویم.حسین داشت ماشینو پارک کرد که من هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که پریدم از ماشین بیرون و داد زدم حسین بدو.الان بهتر میتونسم ببینمشون 4 نفر بودن که به ترتیب دنبال هم میدویدن ولی خوشبختانه چون مسافت زیادی رو دویده بودن خیلی سرعت دویدنشون کم شده بود.از بین درختها رد میشدن و سعی می کردند رد گم کنند ...
    درطوفانهای زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است
    می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
    می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
    می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
    نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

  16. 8 کاربر از پست مفید هیوا سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
    آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و بلند شدم که برم قبل از پل..اون خیلی اسرار داشت که بریم قبل از پل ، من هم از دره رفتم بالا پیش حسین ، به حسین گفتم بدو ، بدو ماشین و روشن کن که باید بریم .. به هر حال رفتیم قبل از پل ، تو راه حس عجیبی داشتم از دور یه گروهی رو دیدم که داشتن با هم دعوا می کردند صداشون میومد .. یکی از اونا که لباس مشکی تنش بود منو دید داد زد یه دفعه ای هم دویدن و فرار کردن .. ما هم با رنوی حسین دنبالشون کردیم.اون یکی کهمه ما رو دیده بود جلوتر از بقیه میدوید و با صدای بلند داد میزد و به بقیه میگفت که تندتر بدون.یک لحظه دیدم دارن از جاده ماشین رو خارج میشن و میرن تو جنگل .حسین که هنوز گیج و سردرگم تر از من بود با همون حالت بهت گفت دارن میرن تو جنگل دیگه با ماشین نمیشه.سریع گفتم پارک کن.میدویم دنبالشون.نگاهم کرد و با چشماش ازم میپرسید که چی شده اما من فرصت جواب دادن نداشتم فقط تونستم بگم:گفتم پارک کن بقیشو میدویم.حسین داشت ماشینو پارک کرد که من هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که پریدم از ماشین بیرون و داد زدم حسین بدو.الان بهتر میتونسم ببینمشون 4 نفر بودن که به ترتیب دنبال هم میدویدن ولی خوشبختانه چون مسافت زیادی رو دویده بودن خیلی سرعت دویدنشون کم شده بود.از بین درختها رد میشدن و سعی می کردند رد گم کنند ، اون تی شرت مشکیه خیلی تند میدوید..بهش نرسیدیم یکی دیگه هم از اون 4 تا در رفت ولی نفر سوم خورد زمین و تونستیم اون رو بگیریم..نفر چهارم هم خبری ازش نبود انگار آب ده بود رفته بود تو زمین..اونی که گرفته بودیم رو تا میخورد زدیم ..نمیدونم چرا ولی فکر میکردم مرگ اون تقصیر این 4 نفر بوده..برداشتیمش و بردیمش بالا پیش ماشین..اون یه خورده بنزینی هم که تو صندوق بود و ریخته بودیم تو باک تا بتونیم تا یه جاهایی بریم تموم شده بود..طرف رو نیشوندیم زمین شروع کردیم به سوال و جواب کردن...
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  18. 7 کاربر از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند .


  19. #10
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    M.Sc. in microbiology
    نوشته ها
    327
    ارسال تشکر
    826
    دریافت تشکر: 934
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمانی از نخبگان جوان ... (قوانین در پست اول)

    اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
    هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
    صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
    حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
    من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
    بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
    بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
    آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و بلند شدم که برم قبل از پل..اون خیلی اسرار داشت که بریم قبل از پل ، من هم از دره رفتم بالا پیش حسین ، به حسین گفتم بدو ، بدو ماشین و روشن کن که باید بریم .. به هر حال رفتیم قبل از پل ، تو راه حس عجیبی داشتم از دور یه گروهی رو دیدم که داشتن با هم دعوا می کردند صداشون میومد .. یکی از اونا که لباس مشکی تنش بود منو دید داد زد یه دفعه ای هم دویدن و فرار کردن .. ما هم با رنوی حسین دنبالشون کردیم.اون یکی کهمه ما رو دیده بود جلوتر از بقیه میدوید و با صدای بلند داد میزد و به بقیه میگفت که تندتر بدون.یک لحظه دیدم دارن از جاده ماشین رو خارج میشن و میرن تو جنگل .حسین که هنوز گیج و سردرگم تر از من بود با همون حالت بهت گفت دارن میرن تو جنگل دیگه با ماشین نمیشه.سریع گفتم پارک کن.میدویم دنبالشون.نگاهم کرد و با چشماش ازم میپرسید که چی شده اما من فرصت جواب دادن نداشتم فقط تونستم بگم:گفتم پارک کن بقیشو میدویم.حسین داشت ماشینو پارک کرد که من هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که پریدم از ماشین بیرون و داد زدم حسین بدو.الان بهتر میتونسم ببینمشون 4 نفر بودن که به ترتیب دنبال هم میدویدن ولی خوشبختانه چون مسافت زیادی رو دویده بودن خیلی سرعت دویدنشون کم شده بود.از بین درختها رد میشدن و سعی می کردند رد گم کنند ، اون تی شرت مشکیه خیلی تند میدوید..بهش نرسیدیم یکی دیگه هم از اون 4 تا در رفت ولی نفر سوم خورد زمین و تونستیم اون رو بگیریم..نفر چهارم هم خبری ازش نبود انگار آب ده بود رفته بود تو زمین..اونی که گرفته بودیم رو تا میخورد زدیم ..نمیدونم چرا ولی فکر میکردم مرگ اون تقصیر این 4 نفر بوده..برداشتیمش و بردیمش بالا پیش ماشین..اون یه خورده بنزینی هم که تو صندوق بود و ریخته بودیم تو باک تا بتونیم تا یه جاهایی بریم تموم شده بود..طرف رو نیشوندیم زمین شروع کردیم به سوال و جواب کردن...اما اون هیچی نمیگفت.فقط سرشو انداخته بود پایین و زمین رو نگاه می کرد.سکوت کرده بود و همین کارش من رو عصبانی تر میکرد . یک لحظه یاد جسد بی جان صادق افتادم که با چشمهاش ملتماسانه آدرس این مرد و دوستاش رو بهم داده بود .با یادآوری صادق عصبانیتم بیشتر شد و همین باعث شد که دستاشو بگیرم و با تکون دادن شدید داد بزنم گفتم جواب بده.....
    اما اون همپنان ساکت بود.داد زدم سرتو بیار بالا .گفتم بیار بالا.سرشو بالا آورد و با اخم تو چشمام نگاه کرد.داد زدم تو صادق رو میشناختی؟دوباره سرشو انداخت پایین.بلندتر داد زدم تا خفه ات نکردم سرتو بیار بالا و جواب بده.آروم سرشو آورد بالا آورد اما این بار به جای خشم چشماش حالی غمگین داشت.همین باعث شد کمی آروم بشم.برگشتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم یه سیگار درآوردم و روشن کردم دوتا پک زدم و گفتم دقیق ماجرا رو برام تعریف می کنی یا یه جور دیگه بات برخورد کنم.........
    درطوفانهای زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است
    می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
    می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
    می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
    نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

  20. 4 کاربر از پست مفید هیوا سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اساس نامه و قوانین سایت علمی نخبگان جوان
    توسط Admin در انجمن اسناد چشم انداز سایت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd November 2008, 02:49 PM
  2. شرایط همکاری در سایت علمی نخبگان جوان (اطلاعیه)
    توسط Admin در انجمن بایگانی سال 2009
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th October 2008, 06:23 AM
  3. ديدار يکهزار نخبه جوان دانشگاهي با رهبر معظم انقلاب
    توسط ashkan در انجمن اختراعات ثبت شده ايرانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th September 2008, 11:59 PM
  4. نخبگان و اهمیت وجود نخبگان
    توسط Amir در انجمن متفرقه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th September 2008, 06:58 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •