عنایت ام ابیها « سلام الله علیها » :
هنوز عمليات ، درست وحسابي شروع نشده بود که کار گره خورد . گردان ما زمين گير شد و حال و هواي بچه ها ، حال و هواي ديگري . تا حالا اين طور وضعي برام سابقه نداشت. نمي دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند ؛ همان بچه هايي که مي گفتي برو تا آتش ، با جان و دل مي رفتند !به چهره بعضي ها دقيق نگاه کردم. جور خاصي شده بودند ؛ نه مي شد بگويي ضعف دارند ، نه مي شد بگويي ترسيده اند، هيچ حدسي نمي شد بزني. هر چه برايشان صحبت کردم، فايده نداشت. اصلاً انگار چسبيده بودند به زمين و نمي خواستند جدا شوند . هر کاري کردم راضي شان کنم راه بيفتند ، نشد . پاک درمانده شدم . نااميدي در تمام وجودم ريشه دوانده بود . با خودم گفتم : چه کار کنم ؟سرم را بلند کردم رو به آسمان و توي دلم ناليدم که : « خدايا خودت کمک کن » از بچه ها فاصله گرفتم . اسم حضرت صديقه (س) را از ته دل صدا زدم و به وجود شريفش متوسل شدم . زمزمه کردم : « خانم ، خودتون کمک کنيد ، منو راهنمايي کنيد تا بتونم اين بچه ها رو حرکت بدم . وضع ما رو خودتون بهتر مي دونيد . » چند لحظه اي راز و نياز کردم و آمدم پيش نيروها .يقين داشتم حضرت تنهام نمي گذارد . اصلاً منتظر عنايت بودم . توي آن تاريکي شب و توي آن بيچارگي محض يک دفعه فکري به ذهنم رسيد. رو کردم به بچه ها ، محکم و قاطع گفتم : « ديگه به شما احتياجي ندارم ! فقط يک آر پي جي زن از بين شما بلند شه با من بياد ، ديگه هيچي نمي خوام . »زل زدم به شان . لحظه شماري مي کردم يکي بلند شود . يکي از بچه هاي آر پي جي زن پا شد و بلند گفت : من مي يام . نگاهش مصمم و جدي بود . به چند لحظه نکشيد يکي ديگر مصمم تر از او بلند شد و گفت : منم مي يام . تا به خودم آمدم همه گردان بلند شده بودند . پيروزي مان توي آن عمليات ، چشم همه را خيره کرد . عنايت « ام ابيها » باز هم به دادمان رسيد.
پرستيژ فرماندهي :
علاقه خاصي هم به حضرت فاطمه زهرا (س) داشت هم به سادات و فرزندان ايشان . عجیب هم احترام سيدي را نگه مي داشت . يادم نمي آيد توي سنگر ، چادر ، خانه يا جاي ديگري با هم رفته باشيم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتي سعي مي کرد جلوتر از من قدم برندارد . يک بار با هم مي خواستيم برويم جلسه . پشت در اتاق که رسيديم طبق معمول مرا فرستاد جلو ،گفت : بفرما . نرفتم تو .بهش گفتم : اول شما برو !لبخندي زد و گفت : تو که مي دوني من جلوتر از سيد جايي وارد نمي شم .به اعتراض گفتم :حاج آقا ، اينجا ديگه خوبيت نداره من اول برم !گفت براي چي ؟گفتم : ناسلامتي شما فرمانده هستي ؛ اينجا هم که جبهه است و بالاخره بايد ابهت و پرستيژ فرماندهي حفظ بشه . مکثي کردم و زود ادامه دادم : اينکه من جلوتر برم پرستيژ شما را پايين مي ياره .خنديد و گفت : اين پرستيژي که مي خواد با بي احترامي به سادات باشه ، مي خوام اصلاً نباشه !
علاقه مندی ها (Bookmarks)