دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: خاطرات شيردربند;حاج احمد متوسليان♥

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    یار همراه
    نوشته ها
    1,610
    ارسال تشکر
    4,020
    دریافت تشکر: 6,802
    قدرت امتیاز دهی
    8985
    Array
    312's: جدید84

    پیش فرض پاسخ : خاطرات شيردربند;حاج احمد متوسليان♥

    1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبي که برگشتم، ديدم چشمهايش گود رفته و پاهايش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت مي‌زد. خيلي ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن يجيب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
    به مادرش گفتم «حالا شيرش بده.»
    2) سرش توي کار خودش بود. آرام،تنها، يک گوشه مي‌نشست. کم تر با بچه ها بازي مي‌کرد. خيلي لاغر بود. مادر نگران بود.
    ـ بچه‌ي چهارساله که نبايد اين قدر آروم باشه.
    بعدها فهميدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
    3)به بابا گفت«من هم مي‌آم پيشت. مي‌خواهم کمک کنم.»
    بابا چيزي نگفت. فقط نگاهش لغزيد روي کيف و کتاب احمد. احمد اين را که ديد گفت«بعد از مدرسه مي‌آم. زود هم برمي‌گردم که درسام رو بخونم.»
    بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس بايد خوب کار کني.»
    4)سيني هاي شيريني را پر مي‌کرد،مي‌گذاشت روي پيش خان. وقتي از مغازه بيرون مي‌رفت، سيني ها خالي بود.
    آخرهاي دبيرستان که بود،ديگر بابا مي‌توانست خيلي راحت مغازه را دستش بسپارد.
    5)دور هم نشسته بوديم و از سال چهل و دو مي‌گفتيم.


    حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بيش تر نبود. از سياست هم سر در نمي‌آوردم. ولي وقتي ديدم مردم رو تو خيابون مي‌کشن،فهميدم که ديگه بچه نيستم؛بايد يه کاري کنم.»


    6)دلش مي‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند.حتا توي خانه صدايش مي‌کردند«آشيخ احمد.»
    ولي نرفت.مي‌گفت«کار بابا تو مغازه زياده.»
    7)هنرستان فني درس مي‌خواند. برايم يک گردن بند درست کرده بود. ورقه هاي فلزي را شکل لوزي و دايره بريده بود و کرده بود توي زنجير.يک قلب هم وسطش که رويش اسمم را نوشته بود.
    8)ديپلم فني گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در يک شرکت تأسيساتي کار کند. يک روز من را کشيد کنار و گفت«خواهر جون،فريده،من يه امتحاني داده‌م. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچي بخواي برات مي‌خرم.»
    يادم افتاد که يک بار برادر بزرگ ترم براي همه همبرگر خريده بود و براي من،چون خواب بودم، نخريده بود.
    تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
    امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با يک پاکت دستش.همبرگر خريده بود؛براي همه.
    9)هم دانشگاه مي‌رفت،هم کار مي‌کرد؛ توي يک شرکت تأسيساتي. اوايل کارش بود که گفت«براي مأموريت بايد برم خرم آباد.»
    خبر آوردند دست گير شده.با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي‌کردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
    10)مادر رفته بود ملاقات.ديده بود ضعيف شده.کبودي دست هايش را هم ديده بود.
    ـ احمد جان،دستات چي شده؟
    خنديده بود.
    ـ تو رو خدا بگو.
    ـ جاي دستبنده. مي بندن دو طرف تخت، شلاقه مي‌زنن.تقلا مي‌کنم که طاقت بيارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب مي‌شن.»
    +↓
    خيانت فــقـر مي آورد



  2. کاربرانی که از پست مفید 312 سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شعر: غریق متوسل به چوب
    توسط بانوی اردیبهشت در انجمن عارفانه و عاشقانه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th March 2013, 07:42 AM
  2. پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 8th March 2012, 11:58 PM
  3. توسل به حضرت مهدی (سلام الله علیه)
    توسط hoora در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th April 2010, 03:26 PM
  4. گفتگو با هانیه توسلی
    توسط آبجی در انجمن معرفی هنرمندان هنر هفتم
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th February 2010, 10:21 PM
  5. کاکتوسها
    توسط آبجی در انجمن گلکاری
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: 12th January 2010, 08:59 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •