1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبي که برگشتم، ديدم چشمهايش گود رفته و پاهايش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت ميزد. خيلي ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن يجيب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شيرش بده.»
2) سرش توي کار خودش بود. آرام،تنها، يک گوشه مينشست. کم تر با بچه ها بازي ميکرد. خيلي لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهي چهارساله که نبايد اين قدر آروم باشه.
بعدها فهميدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم ميآم پيشت. ميخواهم کمک کنم.»
بابا چيزي نگفت. فقط نگاهش لغزيد روي کيف و کتاب احمد. احمد اين را که ديد گفت«بعد از مدرسه ميآم. زود هم برميگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس بايد خوب کار کني.»
4)سيني هاي شيريني را پر ميکرد،ميگذاشت روي پيش خان. وقتي از مغازه بيرون ميرفت، سيني ها خالي بود.
آخرهاي دبيرستان که بود،ديگر بابا ميتوانست خيلي راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بوديم و از سال چهل و دو ميگفتيم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بيش تر نبود. از سياست هم سر در نميآوردم. ولي وقتي ديدم مردم رو تو خيابون ميکشن،فهميدم که ديگه بچه نيستم؛بايد يه کاري کنم.»
6)دلش ميخواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند.حتا توي خانه صدايش ميکردند«آشيخ احمد.»
ولي نرفت.ميگفت«کار بابا تو مغازه زياده.»
7)هنرستان فني درس ميخواند. برايم يک گردن بند درست کرده بود. ورقه هاي فلزي را شکل لوزي و دايره بريده بود و کرده بود توي زنجير.يک قلب هم وسطش که رويش اسمم را نوشته بود.
8)ديپلم فني گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در يک شرکت تأسيساتي کار کند. يک روز من را کشيد کنار و گفت«خواهر جون،فريده،من يه امتحاني دادهم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچي بخواي برات ميخرم.»
يادم افتاد که يک بار برادر بزرگ ترم براي همه همبرگر خريده بود و براي من،چون خواب بودم، نخريده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با يک پاکت دستش.همبرگر خريده بود؛براي همه.
9)هم دانشگاه ميرفت،هم کار ميکرد؛ توي يک شرکت تأسيساتي. اوايل کارش بود که گفت«براي مأموريت بايد برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گير شده.با دو نفر ديگر اعلاميه پخش ميکردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.ديده بود ضعيف شده.کبودي دست هايش را هم ديده بود.
ـ احمد جان،دستات چي شده؟
خنديده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جاي دستبنده. مي بندن دو طرف تخت، شلاقه ميزنن.تقلا ميکنم که طاقت بيارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب ميشن.»+↓
علاقه مندی ها (Bookmarks)