دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 9 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #81
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    گلگز و عباس

    در شھر توفارقان خواجه ماجیلي بود كه از جلال و ثروت چیزي كم نداشت و فرزندش عباس را نیز چنان ھوش و فراستي كه از ھر انگشت اش ھزار ھنر می باريد . اما فلك كج مدار ، با او نساخت و روزي ديد كه مرگ بر بالین اش نشسته و شمع حیاتش به بازي نسیمي خاموش خواھد شد .

    خواجه
    ماجیل فرزندش را به حضور فراخواند و گفت : « روزگاري در سفر استانبول، كولي طالع بیني ديدم كه وقتي چشم به كف دستان من دوخت او را چنان حیرتي فرا گرفت كه براي لحظه اي خاموش شد و چون سخن به زبان گشود گفت كه زمانه ی بد عھد ، بر لب بحر فنا منتظر توست و اما كوكبي در حیات ات چنان نورافشاني مي كند كه تا زمین و زمان ھست فروغ او نیز خواھد درخشید.چون كنجكاوم كرد و مشتي زر ستاند او از تو حرف زد و اينكه ھرچه از مال و متاع دنیا دارم و خواھم داشت براي كسبِ فیض تو از محضر عالمان و عارفان از ھیچ چیزي كوتاھي نكنم.»


    خواجه ماجیل اين گفت و چون لرزش شعله اي ، تكاني خورد و مرگ او را دريافت . عباس و مادرش با دلي پرخون و چشماني پراشك ، ختمي آبرومند براي خواجه ماجیل برگزار كردند و اما عباس را ديگر ، دل و دماغ محضر عالمان نماند و شب و روزش در گوشه ي محرابي به عابدي مي گذشت .

    روزي دلش ھواي باغھاي سیب و تاكستانھاي پدر كرد و به ھمراه دوستي بود تفرج كنان در ھوايي پر از شمیم گلھا و نغمه ي بلبلان « قايا » كه نامش
    ، از عالم قدسی سخن ساز كرد و ريسمان فراق پدر كه او را اسیر دل رمیده اش ساخته و كیمیاي سعادتي كه آرامشِ درونش را به او باز می گرداند.

    عباس و قايا طعامي بخورده و شكرانه ي سلامت كردند و با چھچھه و آواز پرندگان خوش نوا به خواب رفتند .به ھنگام عصر ، قايا بیدار شد و ديد كه عباس ھنوز خواب است . ھرچه او ر ا صدا زد و تكانش داد عباس از خواب برنخاست و اما عطر پاك نفس ھايش كه نسیم را نیز معطر مي ساخت و باغ خنده اي كه رو صورتش گل كرده بود او را به فكر انداخت و تا بال لطیف زمان با سیاھي نی اغشته رو به شھر توفارقان نھاد و مادر عباس را خبر كرد . عباس را بلند كرده و در زين اسبي نھادند و تا به كاشانه آوردند باز در خواب بود .

    او در رؤيایی دل انگیز فرو رفته بود كه ھاتف غیبي ، با او محرم اسرار نھان مي گفت و اينكه ھنوز خام است و بايد پخته ي عشق گردد تا در حريم درگه حق ، اھل دلي شكیبا بارآيد .


    آن ھاتف غیبي ، آيینه اي از دل در مقابل او نھاد و گفت:«چه مي بیني؟ »
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  2. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  3. #82
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عباس گفت:« قصري مي بینم با گنبدھاي طلايي كه بر لب حوض جمیله اي حوروش بر درخت چناري تكیه داده و قاصدك را پرواز مي دھد . اما نگاھھايش كه چون نرگسي فتّان شعله از خورشید مي گیرند چنان مرا خواب و پريشان مي سازند كه انگار بي عشق روي او ، رنج جھان را تاب نخواھم آورد.»

    آن قدّيس والامرد به عباس از كوي دلبر گفت و اينكه دخترباتمان قیلینج حاكم تبريز است و نامش گلگز پري . و ادامه داد :« اين بشارت غیبي برتو مبارك باد كه فرخنده رؤيايي بود و چون از خواب برخاستي به نداي دل ات گوش بسپار و ببین چه مي خواھد.»

    عباس ، شب و روزي دوباره در خواب بود و مادر و خويشان دل نگران حال او كه به ناگه چشم برگشود و خود را در بستر حريري ديد . مادر، عباس را به آغوش كشید و متعجب از اينكه چرا ھمه دورِ او جمع اند . آخر سر ، حالي اش شد كه رؤياھايش چنان دير پايیده كه دو روزي را خواب بوده است و ھرچه كرده اند بیدار نشده است .


    عباس ديد كه از دل و جانش ھزار نغمه مي جوشد و انگشتانش بي تاب سازيست كه مضرابي برآن زند و با گلبانگ نوايش ، احوال درونش را با سفر و ترانه بازگويد.

    قوم و خويش به دنبال سازي شتافتند و چون ساز را به دستان او دادند با زخمه اي برساز و با آواي شوق ، افسانه گوي دل بیقرارش شد و چنین گفت:« من شانه ھاي مھربان باد را مركب ساخته و به سوي يار خواھم شتافت . من نام شما را در دورترھا ، بر مھتاب خواھم گفت و از نور او عطر شما را خواھم گرفت . من چراغي سوخته ام كه فتیله ام نیز خاكستر شده و مي خواھم سمندري باشم و از خاكستر خويش سربرآورم . پنجه ھاي من كه بر سیم ھاي سازي مي رقصند و ھزارپرده ي آھنگ را با ھزار زخم نھان پیوندي مي زنند ، مرا از وجودم بیگانه كرده و آرام و عمر و زندگاني بي سر زلف نگارحریقی خواھد بود که مرا خواھد سوزاند.در طلب یار، مردانه شده وقدم به شورستانھای صحرای د لم مي نھم تا موج خونِ ديده ھايم را بازلالین چشمه ھاي وصال يار بشويم .»
    ویرایش توسط سونای69 : 8th December 2013 در ساعت 09:49 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  4. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  5. #83
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    ھمه ي اھل توفارقان از ناي و نواي عباس به شورآمده و چون قضیه را فھمیدند كه در رؤيا به او نويد دختر شھرياران داده شده ازمادرش خواستند كه به او اذن سفر بدھد كه اگر بماند مجنوني شده و ديوانگي اش را نظاره خواھد كرد .

    عباس ، راھي راه شده و در ورودش به تبريز ، گذري به سراي سازبندھا
    كرد و ھرسازي كه به دست گرفت و زخمه اي برآن زد به دلش نشست . تا كه سازي پرنقش و نگار ديد و خواستار آن ساز شد .سازبند گفت:«اين ساز اوج ھنر من است و عھد كرده ام به خنیانگري ھديه كنم كه بتواند چنان آن را بنوازد كه عرشیان نیز به نغمه ھاي آن، زمزمه ساز كنند.»

    عباس گفت:«زخمه اي بر آن زده و گلبانگي سر مي دھم كه چنانچه نغمه و آھنگ من در دل و جانت جاي گرفت آن را از من دريغ مدار كه نه
    شرمسار كیسه ام و نه لوح جان و دلم از كرامت و صفا خالي!»


    عباس ساز را كوك كرد و چنان طُرفه نغمه اي پرداخت كه موج موج مخمل صدايش ، باغ گل سرخي شد و شمیم ھزار عطر را به سراي عاطفه ھا ريخت .



    استاد سازبند ، از نواي سحرانگیز عباس درشگفت شد و گفت:« تو برف روزگار را كه بركوه دلم سنگیني مي كرد ھمه آب كردي و با عطر كلام ات گلاب بر دلم پاشیدي . آن ساز ، نوعروس چمني بود كه زلفان جادويش را جز دستان تو ھیچ نوازشگري نمي توانست به رقص درآورد . اين ساز ارمغان توباد كه در آيین خوشخواني ، از تو با حكمت تو كس نديده ام.»

    عباس بر دستان استاد بوسه زد و استاد به ھنگام وداع با او چنین گفت
    دراین تبریز که مھد قیصرھا و خاقان و جانان ھاست خنیانگری است به نام "عاشیق شیروان" که اگر به مصاف اش نروی و با شعر و نوا با او از در مباحثه برنیایی ، پرنده ی خاموش و خسته ای خواھی بود که عقابان، تو را مجال زندگی نخواھند داد.»
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  6. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  7. #84
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عباس از او نشان ھوای عاشقان پرسید و پای به قھوه خانه ای نھاد که مأوای" عاشیق شیروان" بوده و مثل شیری که در کمین آھوان باشد ، تاکنون دھھا ساز از دست حریفان گرفته و با دلی رنجور خنیانگران را از در رانده بود." عاشیق شیروان "که عباس را دید آن ھم بازسازی که لنگه اش را تو دنیا نمی یافتی ، مثل فرزانه ای دیوانه به پای خاست تا او را در شعله ھای ساز و کلام خود خاکستر سازد.

    عباس و عاشیق شیروان با ساز و کلام خود پنجه بر گیسوان احساس و
    حکمت انداختند و دلاویز نغمه ھایی پرداختند که عباس در واپسین ترانه اش ، که در آن نجابت ھزار پرسش نھان بود چنان شوری برانگیخت که عاشق شیروان ساز از آغوش خویش برگرفت و گفت:« مرا با زخمه ھایت تازیانه زدی و در لبان مشتاق تو ، ناگفته ھایی بود که به زیر چرخ کبود از کس نشنیده بودم.»


    تو اگر جوانسال ھم باشی ، باغ مرموز اندیشه ھایت از چشمه ای قدسی سیراب شده اند و ساز و نوایت خیال انگیز و باصفاست و تو در خنیانگری ،
    شھریار تبریز خواھی بود.»


    دراین میدانگه عشق ، والامردی نیز از بارگاه باتمان قیلینج بود که به سراغ عاشیق شیروان آمده بود تا برای بزم فردا دعوتش کند که چون مباحثه ی
    عباس و عاشیق شیروان را دیدو نای و نوای عباس را شورانگیز تر از اوخواست که یک امشب را میھمان او باشد تا که ضیافت فردا را باغ سبز ترانه ھایش مصفا و دل انگیز سازد .

    عباس راھی کاخ جلالی می شد که از کوی دلبر باید می گذشت . القصه گلگز ھم در رؤیاھایش قندیل ھای بلور شادی دیده بود و جوانی رعنا که دنیای قلبش ھمه فروغی از روی او شده بود . در ایوان قصرش منتظر بود که آن آفتاب جمال عیان گردد و نشانی از آن بی نشان گیرد که به گوشه ی چشم، خان و الا گھر را دید و خنیانگری که خرامان در کوچه باغھای ممنوع سلطانی دوشادوش او را می رود و چون نزدیک شدند جوان رؤیاھایش را دید که پر طراوت تر از سرو باغ بود و تا به خود آید قلبش ابری شد وبا صاعقه ای رگبار عشق باریدن گرفت .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  8. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  9. #85
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عباس نیز که عطر یار به مشام اش خورده بود ، سر ،بلند کرد و نگاه یار دید و مدھوش بیفتاد . گلگز که او را چنان رنجوردید چون آھوی خوشخرام از میان
    رنگین ترین گلھا گذشت و خود را به ھوای کوچه سپرد . سر دلدار بر زانوان نھاد و با نسیم نفسھایش که گویی نوشدارویی بود و به سھراب رسید ، به
    ھوش آمد و محصول زھد و علم ھمه به بحر عشق سپرد . خود را پیچکیدید که بر قد و قامت یار پیچیده و در این اثنا ، والا گھر که عشق را میفھمید و فھم را ازبر بود خود را به کناری کشید که دل آزار شقایق ھا نباشد .

    گلگز به گاه وداع گفت:«مرا از برادرم خواستگاری کن که قلب او ھنوز قلب
    کودکیھایش است و پر از مھر و عزت و شوق . اما از مکر قارا وزیر غافل مشو که شورستان دلش ، خارزار کینه ھاست و مرا برای پسرش در نظر گرفت!»

    والا گھر را ھیچ دھن لقي نبود و زبانش جز به نیكي ، نغمه اي نمي سرود .
    اين واقعه پنھان داشت و اما عباس را نیز شناخته بود كه از سخن پروايي ندارد و ممكن است كار دستِ خودش بدھد. به روز ضیافت ، عباس را بهمحضر باتمان قیلینج برد و از سحرِ انگشتان و افسون نوايش چنان سخن گفت كه باتمان قیلینج مسحور اين لولي وش شورانگیز شد.

    عباس چنان نغمه و آھنگي در بزم ضیافت بنیاد كرد كه مه جبینان در رقص
    شدندو به نھانخانه ی عشرت و لوله اي افتاد كه زبانھا ھمه خموش گشتند و دلھا غرق در فغان و غوغايي كه جملگي احوال دل خويش را در پرده ھاي ساز و جادوي نواي او يافتند .

    باتمان قیلینج كه چنین خنیانگري را در تمام عمر كمتر ديده بود و سرپنجه
    ھاي او در ھنرافشاني ناز بر فلك مي كرد ، پیش خود خواند و گفت:« ازخودت بگو و اينكه اين گنج سینه از كجا يافته ای؟»
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  10. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  11. #86
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عباس گفت:«در رؤياھاي صادقي از ھاتفي غیبي بشارتي گرفتم و آن بشارت، مژده ي قسمت و نصیب صنم بارگاه خسرواني ، گلگر پري بود و اين گنج ھم كه مي گويي ھديه ھاي آن قدّيس مرد نوراني بود كه تا از خواب برخاستم ، چشمه ھاي شعر و قصه و ترانه در دلم جوشیدند . حالا دلم در سوداي عشق جانانیست كه مثل ماھي منوّر ، تاريكي ھاي درونم را روشني مي بخشد . حالا نیز با امر خدا و شريعت پیامبر ، خواھرت گلگز پري را خواھانم كه بي او ،دل شیداي مرا محرم رازي نخواھد بود.»

    باتمان قیلینج در حال، خواھرش گلگز پري را نیز به حضور خواند و چون او ھم
    گفت كه عباس را در خواب ديده و در ھمان نگاه اول صاعقه ي مھرش بهجانش افتاده ، به وصال آنھا رضايت داد و اما گفت:«فقط زماني كوتاه شكیبا باشید تا من كه عازم استانبولم از سفر بازگردم و عروسي شما را با حشمت و جاه برگزار كنم . اما حالا ، با انگشتري ھاي الماسي كه ھديه ی تان مي كنم نامزدي تان را در اين ضیافت اعلام مي كنم كه نور ندايي بر دلم تابیده كه ھیچ وقت به من دروغ نمي گويد.»


    باتمان قیلینج عباس را در گوشه اي از قصر جا داد و دو دلداده ھر روز ، ھمديگر را در باغ قصر مي ديدند و غرق حُسني مي شدند كه در جمال آنھا موج مي خورد.

    "قارا وزير" از اين واقعه سخت برآشفت وپیرزني مكار يافت تا حیلتي انديشد
    و میانه ي آنھا را برھم زند و پیرزن روزي سر راه عباس سبز شد و گفت:« توھم فکر می کنی لعبتی گیر آوردی؟آن دختره ی خل و چل که نه چشمانش مي بیند و نه زبانش به سخن باز مي شود و پاھايش ھم لنگ است به چه درد تو مي خورد؟»

    عباس عصباني شده و گفت:«
    مثل اينكه مخ ات عیب پیداكرده و ديوانه شده اي! تا شل و پل ات نكرده ام برو و گورت را گم كن.»
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  13. #87
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    پیرزن گفت:« من كه چیز بدي نگفتم . گفتم چشمانش كور است يعني اينكه نجابت واصالت دارد و چشم به نامحرم نمي دوزد. گفتم زبانش به سخن بازنمي شود يعني اينكه با نامحرمان و بیگانگان صحبت نمي كند. اگر ھم لنگ گفتم يعني اينكه بي خودي تو كوچه و بازار نمي گردد.»

    عباس خنديد و گفت:«اين ھمه كنايه و استعاره براي چي؟ يك دفعه مي گفتي نامزدت گل و گلاب است و خیالت را راحت مي كردي و دشنام ھم نمي شنیدي.»


    چند روز ديگر باز پیرزن سراغ عباس آمد و گفت :«تو راه داشتم مي آمدم كه گلگز را با كنیزانش ديدم و گفت اين نشاني را كه برايت مي دھم به
    عباس بده و بگو سرساعت آنجا باشد!»

    پیرزن ازقبل ھم رفته بودسراغ گلگزو گفته بودعباس با مشاطه ای سر و
    سرّی دارد و اگر ھم باور نداری يك تك پايي بیا و با چشمان خودببین . از مشاطه اي زيبا و پرعشوه نیز خواست كه براي ثوابش ھم كه شده ساعتي به خانه ي آنھا بیايد كه امشب ، شب عروسي دخترش است.

    پیرزن، عباس را به حجله ا ي آراسته برد و گفت:«منتظر باش كه الآن گلگز مي آيد!»

    تا مشاطه رسید او را نیز داخل آن حجله كرد و در اين بھتي كه
    عباس و مشاطه را در بر گرفته بود ، يکھو گلگز به درون آمد و بي آنكه حرفي بزند با دلي شكسته و چشمي گريان آنجا را ترك كرد .

    پیرزن ھم تو اين فاصله به قارا وزير پیغام داد كه كار از كار گذشته و ديگر
    محال است كه گلگز، زن عباس شود . قارا وزير از دخترش ياسمن خواست كه به قصر گلكز رفته و ببیند چه خبر است كه ديد او با چشماني گلگون گوشه اي كز كرده و سخت پريشان است . اما در اين لحظه عباس را نیز ديد كه وارد باغ شد و به جويايي گلكز او را پاي درختي غمگین و دلگیر بود.

    عباس زخمه بر ساز زد و گلبانگ نوايش بلبلان را نیز مدھوش خود ساخت و
    براي دقايقي ، عباس به ترانه و سرود، دلِ دلداده اش را به دست آورد و از مكر پیرزن و اينكه به بھانه ي پیغامي كه از تو داشته مرا بدانجا كشیده سخن گفت و از طیّب و طاھر بودن خود و كلكي كه خورده با شعر و نوا ياد كرد .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  14. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  15. #88
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    گلگز ھم مأموران را فرستاد تا حقیقت را از حلقوم پیرزن بیرون بكشند و تا مأموران آمدند، فھمید كه كار ، كار قارا وزير بوده است . ياسمن نیز كه در میان حريري از گلھاي سرخ نشسته بود ، از اول تا آخر قضیه را ديد وچون به پدرش خبر برد قارا وزير مشتي به ديوار كوبید و از اينكه تیرش به سنگ خورده بود آشفته و خراب به گوشه ي خلوتي رفت و در فكرشد .

    قارا وزير تدبیري ديگر انديشید كه بساط عیش پري و گلگز را براي ھمیشه برھم زندو حتي اگر در این میان، گلگز نصیب پسر او نیز نشود. او يكي از صاحب مقامان دربار" دمیربیگ" را راھي اصفھان كرد تا به نحوي شاه عباس را از گلرخي و زيبايي و عشوه و ناز گلگز با خبر کند که شاید شاه عباس ندیده عاشق او شد و گلكز را به قصرش فراخواند .

    روزي گلگز و عباس ، شاد بخت و فیروزكام در انوار سوزان جمال يكديگر خیره
    بودند كه قاصدي نفس زنان به عباس خبر آوردکه چه نشسته ای که مادرت بر بستر مرگ است و واپسین آرزویش دیدار فرزند . دلِ عباس غبارآگین شد و با وداع از گلگز ، سراسیمه راھي ولايت.

    اينھا را اينجا بداريم و بشنويم از شاه عباس كه در قصرش بزم و ضیافتي به پا بود و مطربان و رقاصان و ساقیان سیم اندام خصوصاً "ترلان" و لوله در دل و جان انداخته و میھمانان دست افشان ، آه و غم از دل میراندند كه شاه عباس رو به میھمانان كرد و گفت :« آيا كسي زيباتر از ترلان ، ماھرخي را سراغ دارد كه در عشوه و ناز وكرشمه و چشم نوازي قرينه ي او باشد؟»

    در اين ھنگام دمیربیگ فرصت را مغتنم شمرده و گفت:«
    الھه ي جمالي است در تبريز كه نامش گلگز است و حتي در خیال آدمي ھم تصور مھوشي بدان تابناكي و دل انگیزي محال است . خورشید و ماه نیز در برابر فروغ جمال او خجل و شرمسارند و لبان لعلگونش بازتاب لاله ھاي دشت است و ھر گامش بسان پويش غزالي رعنا.»
    ویرایش توسط سونای69 : 20th December 2013 در ساعت 10:19 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  16. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  17. #89
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاه عباس گفت:«اين پريرخ كیست كه چنین فتنه انگیز است؟»

    بیگ گفت:«خواھر يكي از جان نثاران سلطان است . خواھر باتمان قیلینج ، فرمانرواي تبريز.»

    شاه كه سرش از باده ی ناب گرم بود سردار نامي لشكرِ شاھي «دلي بیگ جان » را در حال صدا كرد و در فرماني مكتوب كه با مھر شاھي آراسته بود از او خواست «با قشون و محمل و كجاوه به تبريز رفته و گلگز پري خواھر باتمان قیلینج را ھر چه زودتر به قصر بیاور كه نادیده شیفته اش شده و بي او، مرا صبر و قراري نیست.»

    دل بیگ جان به امر سلطان راھي شد و چون به قصر باتمان قیلینج پا نھادو فھمید كه در سفر است ، از قارا وزير خواست كه ھرچه زودتر گلگز را آماده سفر سازد .

    قارا وزير كه تیر تدبیرش به ھدف خورده بود خوشحال و خرمان گلكز را با ھمه ي گريه ھا و اصرارھايش كه مي گفت نامزد و صبر كن دست غم برادرم بازآيد و بعد ، در كجاوه اي آراسته و زين نھاد و تحويل دلي بیگ جان نمود و آنھا را با حشمت و شكوه راھي كرد.

    دراين فاصله عباس ھم كه به توفارقان رفته و ديده بود كه موضوع بیماري مادرش دروغي بیش نبود تا چند روزي میھمان ولايت باشد و بخواھد برگردد ، كمي طول كشید و چون آمد و گلگز را نديد و سراغ او را گرفت فھمید كه ھمین امروز نازنین اش را به امر شاه عباس راھي اصفھان كرده اند .

    عباس كه از تلخي تقدير، شكسته و بیقرار بود ، به تاج و گنج سلطاني نفريني كرد و فراق گلگز كه دائم در برابر نظرش بود و غايب از چشمش ، او را قامتي از غم كرد.

    عباس ردپاي قافله را گرفت و با اسب تیزپايش پنج منزل را به يك منزل پیمود و از فراز گردنه، قشون و قافله ي شاھي را ديد و كجاوه زرينِ گلگز را .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  18. 4 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  19. #90
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    تا قافله برسد عباس خود را به سر چاھي مصفا رساند و وقتي قافله بدانجا رسید دلي بیگ جان و يارانش ديدند كه خنیانگري جوان ساز بر سینه به پاي چاه نشسته و از عشق گلكز ترانه ھا مي خواند كه چون صداي عباس به گوش گلگز رسید ، خود را از كجاوه بیرون انداخت و به سوي عباس شتافت.

    دوسوگلي چون دو شقايق خسته شانه بر شانه ي ھم نھاده و راوي عشق
    خود شدند . دلي بیگ جان كه آوازه ي عشق آنان را شنیده بود ديد چاره اي
    جز سر به نیست كردن عباس را ندارد و لذا با مھر و عطوفت او را به سراپرده ھاي اطلس برد و وقتي كه شبانه در خواب شد مأموران دست و پايش را بسته و در چاه اش انداخته و سنگي گران بر سرچاه نھادند و قافله شروع به حركت كرد.

    عباس در چاه ماند و بسان مظھري از غمناكي ، ناامید و افسرده از عمق
    جان خويش آن قديس نوراني را كه اين تقدير را پیش پاي او نھاده بود ، صدا كرد و ناگه درون چاه ، كھكشاني از ستاره شد و روشنايي چشم ھاي عباس را خیره كرد . ديد آن ھاتف غیبي كه صورتش در نوري سبزگم بود در مقابلش عیان شد و گفت:«چشمانت را دمي مي بندي و باز مي كني و خود را در اصفھان مي يابي و منتظر گلگز مي ماني تا بیايد.»

    در يك چشم به ھم زدن خود را در میدان چھارباغ اصفھان ديد و با توكل به
    خدا راه افتاد كه ببیند اين فلك غدار ديگر چه خوابي بر او ديده است . به قھوه خانه اي رسید و بعد از لختي استراحت ، پیراھن ساز بگشود و با زخمه ھاي او بر ساز ، قھوه خانه را از ازدحام مردم پر كرد و ھمه آفرين گويان انعام بر پیشخوان قھوه چي نھادند و قھوه چي با او از در دوستي در آمد و در كاشانه اش جايي براي عباس در نظر گرفت .

    چھل روز بعد بود كه در شھر صدا پیچید قافله ي دلي بیگ جان با كجاوه ي
    گلگز پري مي آيد . ھمه در میدان نقش جھان در جلوي عمارت عالي قاپو جمع بودند و شاه عباس به استقبال پري مي شتافت كه ناگه ناي و نواي عباس بلند شد و گلگز و دلي بیگ جان در كمال حیرت عباس را ديدند كه ساز بر دست ، گلبانگ شادي سرداده و از عشق اش سخن ھا مي گويد .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


صفحه 9 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •