دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 7 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #61
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاه اسماعیل

    میدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پھلوانان شروع شود عرب زنگي كه نیت اش به میدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خويش
    بازستاند از دور مي بیند كه حبش چون فیلي خروشان پا به میدان نھاده
    است . سريع از میدان به در رفته و خود را به مخفي گاه گل عذار و شاهاسماعیل مي رساند كه شاه اسماعیل را به میدان بفرستد . به خاطر خاطرات تلخش عرب زنگي از حبش واھمه داشت . شاه اسماعیل به میداننبرد در مي آيد و وقتي به مصاف حبش مي رود حبش مي گويد كه اين ھمه كشته و اين شیوه ي رزم ، دستخط عرب زنگي است و تو را ياراي چنینجنگاوري نمي بینم . شاه اسماعیل اعتراف مي كند كه كار عرب است و اما تا از روي نعش وي رد نشده دستش به عرب نخواھد رسید.
    شاه اسماعیل و حبش گلاويز مي شوند و اما شاه اسماعیل را ياراي مقابله نمي ماند كه ياد مولا علي و نعره اي كه از دلش برمي آيد چون توپ صدا کرده و خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بريده از روي اسب سرنگون مي شود.
    بعد از اين ظفر ، عرب زنگي و شاه اسماعیل و گل عذار شبانه راھي مي شوند و اما شاه اسماعیل در طي روزھايي كه ره مي پويند مسیر را طوريانتخاب مي كند كه برسند به قصر ھفت برادران . در قصر ھفت برادران، شاه اسماعیل بعد از ديدار دلداده اش « رمدار پري » پرده از راز عرب زنگي بر مي دارد و به اتفاق ھرسه دلبندش راه قندھار را پیش مي گیرند. وقتي به نزديكي قندھار مي رسند شاه اسماعیل مي خواھد وارد شھر شوند و اما عرب مي گويد :" مدتھاست از وطن دوري و بھتر است از وضع و اوضاعسردرآورده و بعد وارد شھر شويم." شاه اسماعیل ولی گوش نمي سپارد .
    نامه اي به دربار مي نويسد و مي دھد دست قاصد و نگو كه وزير به دسیسه ،حیدرشاه را كشته و خود بجايش حكمراني مي كند . وزير و اھلدربار دسیسه مي چینند كه با حفر چاھھايي پر از خنجر و شمشیر ، شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #62
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاه اسماعیل

    شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن مي شود عرب زنگي مخالفت کرده و مي گويد : «" رمدار پري " از صبح، رمل واصطرلاب مي اندازد و اما اوضاع آشفته تصوير مي شود. تو برو كه اگر وضعیت روبراه بود برمیگردي و ما را نیز مي بري.»
    شاه اسماعیل به اكراه اما ناچار مي پذيرد و با غلامان و سپاھیان كه به
    پیشوازش آمده اند راھي مي شود. در راه اسب ھوشیارش قمر از راز چاھھا سردرمي آورد و راه را كج كرده و شاه اسماعیل را سالم به دربار مي رساند . در دربار بعد از كلي ماجرا چشمان شاه اسماعیل را كور كرده و او را در خارج از شھر به چاھي مي افكنند . شاه اسماعیل توسط كاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشماني نابینا در باغي طلسم شده گرفتار مي آيد .
    عرب زنگي كه پي به عمق فاجعه برده نبردي را آغاز كرده و ھرچه گُرد و پھلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندھار را در ماتم فرو برده است .
    شاه اسماعیل كه نومید و خسته سردرگريبان فرو برده و زير سايه ي درخت آرمیده است صداي كبوتراني را مي شنود كه به ھمديگر از سرنوشت شاه اسماعیل سخن مي گويند . نگو كه آن كبوتران "دختران حوري" ھستند كه به جلد كبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعیل مي گويند كه برگ درختي در" جزيره ي ھیبت" مي تواند نور چشمانش را به ويباز دھد . شاه اسماعیل كه اينھا را مي شنود به التماس و زاري مي افتد و كبوتران مي روند كه از برگ درختان جزيره ي ھیبت بیاورند تا او برگھا را با آببشويد و برچشمانش نھد . چنین نیز مي شود و شاه اسماعیل نور چشمانش را باز مي يابد و اما رنگ چشمانش كه سیاه بود به رنگ سبز درمي آيد .
    در طي ماجراھايي كه نزديك بود ھرسه دلبندِ شاه اسماعیل جام زھر بنوشد راه نجاتي يافته مي شود و ھر سه یار، شاه اسماعیل را زنده و قبراق مي يابند و بعد از قتل وزيرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعیل اتفاق مي افتد در شھر قندھار شادي و سرور، جاي جنگ و خونريزي راگرفته و شاه اسماعیل عروسيِ ھرسه سوگلي اش را يكجا در میان ھلھله و جشن برگزار مي كند .
    ویرایش توسط م.محسن : 24th October 2013 در ساعت 03:25 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #63
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق قربانی و پری

    "میرزا" و "ساناز" در عطر چونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد. آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند. شب هم نبود که رقص گیسوی یار، هم آغوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند. الوداع عاشقان لحظه ای نمی پاید و اما با رفتن میرزا، خوشه های هستی ساناز را داس تیره ی تقدیر می آزارد. میرزا می رود که به بارگاه شاهِ شاهان شیخ اوغلو بشتابد و زن ، در نیمروزی از روزهایی که می آیند و عید قربان بود و رود ارس طغیان می کرد، گریه های نوزادی را می شنود که به دنیا می آورد. اسم بچه را "قربانی" می گذارد و"قربانی" با لالایی های مادر و زمزمه های ارس، از شهد کندوهای سینه ی مادر جانی میگیرد و در امتداد فرداها، از گهواره بدر آمده و قد می فرازد. اما فقر، آزارش میدهد و روزی به طلب گاو نری که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام می گذارد.

    عمویش او را با مهربانی پذیرفته و جفتی ورز ارمغان اش می کند. ماهها و سالها میگذرد و روزی که نه او را و نه ورزها را توان بر شکافتن خاک نبود، دلمرده و خسته ، سر بر زمین می گذارد و اما خوابی عمیق بر او چیره شده و در رویایی شیرین چنان فرو می رود که بیداری از او می گریزد.

    مادر، دل نگران پسر که دیر کرده بود می رود سرزمین و می بیند خوابیده و هرچه صدای اش می زند انگار که سالهاست بیهوش افتاده از خواب برنمی خیزد. مادر، دلتنگ و هراسان باز گشته و از مردان دهکده می خواهد که کمک کنند و قربانی را به خانه بیاورند. روزها می گذرد و اما خواب او همچنان می پاید و چاره ی کار را در مشورت با سه پیرزن ساحر می بینند که شاید آنها، سحر و جادویی کنند و او از خواب بیدار شود.

    ساحره ها که هر کدام به لقبی معروف بودند و یکی ابریشمی بود و دیگری بد طینت و آن دیگری ناپاک، به بالین قربانی آمده و بعد از رمل و اصطرلاب، می گویند:

    "او را " خواب محبت" ربوده است و در رویای بیداری فرو رفته که دیر و زود از خواب برخواهد خواست و چاره فقط، شکیبایی است و بس."

    چنین نیز می شود و در سکوتی که فقط نفس های مادر به گوش اش می رسید، پلک های چشم گشوده و بی درنگ سازی می خواهد. در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ،
    ویرایش توسط سونای69 : 3rd November 2013 در ساعت 12:33 AM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  6. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  7. #64
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ، نوای اش در آبادی پیچیده و همه مفتون نای و نغمه ی او ، باغهای هستی شان را پر گل و شکوفه می بینند.

    او در آوازهایش از لشکر پاکانی سخن می گوید که بیداری اش را صلا داده و بوته های رسته در چشمه ی عشق را برایش پیشکش می کردند. به او در رویایش نوید " خنیانگری حق" داده شده بود و وعده ی دختری که نام اش پری بود و دختر زیاد خان ، حاکم گنجه.

    قربانی که از آن روز به بعد، " عاشق قربانی" نام گرفته بود روزی به مادرش گفت:
    "هجرت، نزدیک است و من همین فردا خواهم کوچید. راههای هرسناک و پر خطری پیش رو خواهم داشت و اما دختر رویاهایم را که همچون حوریان تن شسته در نقره های ماه ، ماه رخی زیبا دارد ، با خود خواهم آورد."

    با این حرف ها ، دنیا در چشمان مادر غبار شد و حس کرد در بیغوله ی مرگ، نا امیدانه دست و پا می زند.

    وداع دل آزاری بود و گره عطوفت ها را گسیختن، هیچ آسان نبود. با صدای مناجاتی که از گلدسته های مسجد بلند بود ، موج اشک در نگاه مادر جوشید و با تابش موجی از روشنایی در سینه اش، دل به کرم خدا بست و با گلبوسه هایش ، قربانی را با تقدیر و سفرش تنها گذاشت

    قربانی به عشق سوگلی اش، از زاد و بومش " قره داغ" جدا شده و با گذر از رود ارس، راهی گنجه می شود که ببیند سر نوشت چه خوابی برای او دیده است. مخصوصا که مادرش هنگام وداع، بازوبندی طلایی به او داده و گفته بود :
    " این تنها نشان پدرت است و سرنخی که می توانی با آن، پدرت را هم بجویی. او هم از همین راهی رفت که تو رفتی اما هرگز بازنگشت."

    زنگ شترهای قافله ای در گوش قربانی می پیچید که پا سست کرد و وقتی رسیدند راه گنجه را پرسید و ساربانان گفتند:
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  8. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  9. #65
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    " اين جاده را كه بپیچیم سه راه پیش رو خواھي داشت. يكي از راھھا سه روزه است و اما حرامي ھا پوست از كلّه ات مي كَنَند و جمجه ات را خشت ديوار باروھايشان مي كنند . راھي ھم ھست كه ھفت روزه است و راھزنان در كمین . اما راه امني نیز وجو دارد كه چھل روزه است و ما از آن راه خواھیم رفت و تو ھم مي تواني با ما بیايي."

    عاشق قرباني كه براي ديدن يار عجله داشت ، به سه راھي كه رسیدند راه سه روزه را برگزيد و وقتي از گردنه اي مي گذشت ، ابرِ اَجَل بر سرش خیمه زد. حرامي ھا شمشیر برگردن اش سايیدند واما تا چشمشان به ساز افتاد ، تیغ در غلاف كرده و گفتند :
    " ساز ، مقدس است و حرمت اش واجب. اگر در ساز و كلام ات ، معنويت ديديم و نداي حق ، تاج شھرياري بر سرت نھاده و چون ني ني چشمانمان براي ما ھمیشه عزيزخواھي بود . اگر ھم كه جوھري نداشتي ، فقط به غزّت سازي كه بر دوش داري ، شب را مھمان ما مي شوي و صبح ، به راه خود مي روي.ھرچند كه به ما فرزندان شیطان مي گويند و حرامیان سر گردنه اما ، دلي رئوف داريم . بیزاري ما فقط از طمع، دورويي ،خسّت و حسد مردمان است و اگر اينجا جمعیم بخاطر ھمان نفرتي است كه ازآدمھا داريم. يعني ما ھم نكُشیم آنھا ما را مي كُشند. برادر كه به برادر رحم نكند و ھابیل ، قابیل را بكشد چاره آن است كه ما فرصت به دست قابیل ھا ندھیم. ما مثل بارانیم كه ھم ، برچشمه مي باريم و ھم بر مرداب."

    عاشق قرباني زخمه برساز زده و در جوابشان به آوا مي گويد:
    " دلم تنگ است و از چشمان دوزخیان، من ھم بیزارم.وحشت تنگه ھا را از اينكه حلالیان لبريز سازند ، در خواب ھم مي ديدم باورنمي كردم. دريغا كه باران كینه ايد و از آواي ھر رھگذري ، تصور فرعوني را داريد با قلبي از سنگ، كه در رخسارش نه صفاي آدمي بلكه نقاب آدمي دارد . شما كه حرمت ساز را از جانھاي پلید عزيزتر مي داريد، پس آتش عصیانتان گرامي باد .امید كه سپیدي از سیاھي جدا كنید و صاعقه خشم تان را فقط نامردمان بچشند. مرا نیز شعله اي در دفتر دل افتاده و آرويم نه شھر ياري بلكه گلگشت يار است . "
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  10. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  11. #66
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    حرامیان كه از زن و مرد ، با نواي سازِ او تا صبح ،در رقص و ضیافت بودند ،پاي زنان در ركاب عاشق قرباني ، با او بدرودي صمیمانه كرده و اورا در راھي كه مستقیم به گنجه مي رفت تنھا گذاشتند .

    بین راه به درويشي برخورد و چون پاي صحبت اش نشست از درويشي در او، فقط ردا و كشكولي ديد و ھزار رياي پنھان .درويش كه در دل اش نقشهھا مي كشید و مي خواست با او از دوستي درآمده و به قربانگاه ھوس ھا سوق اش دھد كه جوان است و غربت نديده و مي شود خام اش كرد ، ھیچ موفق نشد و در جواب اش، عاشقْ قرباني با زمزمه ي ساز و آوازش چنینگفت :

    " تورا تزوير و كژي زيبنده است و مرا خودِ خدايي. خودي كه حق و حقیقت است و از نفاق و كینه به دور. من مردِباورھاي فروتن ام و قدِ كوه ساوالان ھم ،طلا و جواھرم دھند ، نقاب بر صورتم نمي زنم ."

    آنھا ھركدام به راه خود رفتند و عاشق قرباني در نزديكي ھاي گنجه بود كه پاي چشمه ساري ، زيبا روياني بانشاط ديد و خواست كفي آب بخورد كه با التماس دختران ساز اش را كوك كرده و دمي براي آنھا نغمه خواني كرد :

    " خوشا برحال بادي كه گیسوي شما را در چنگ دارد و بي شك ستاره ھاي آسمان نیز به لبخند شما رشك مي برند. زندگي ، آفتاب لب بام نیز اگر باشد بي تبسم شما فروغي بیش نیست ."

    حالا به شما بگويم از گنجه و " قره خانِ وزير " كه تمام سعي اش اين است كه پري را به نكاح پسرش درآوَرَد و حتي موضوع را به پدر پري ، سلطان گنجه نیز گفته و او راضي است و اما پري زيرِبار نمي رَوَد كه نمي رَوَد . نگو كه لنگه ي خواب عاشق قرباني را پري نیز ديده و زنجیريِ مھرِ قرباني شده ومنتظر است كه روزي از راه برسد . ندايي در گوش او پیچیده بود كه پژواك اش را ھر لحظه مي شنید :

    " تو و قرباني قسمت ھم ھستید و روزي با قلبي شعله ور از راه خواھد رسید. "

    روزي كه فرمانروا بايد به قول خود عمل مي كرد و زوركي ھم شده پري را به عقد پسر وزير در مي آوُرد پري با صحبت از روياي خود ، مھلتي سه روزه خواست .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  13. #67
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    "زياد خان " گفت :
    " مي گويي كه بي ستاره مردي با رداي عاشقي مي آيد و اين بشارت را در خواب به تو داده اند و اما دخترم ، روياھا فقط خوابند و خیال و تصاويري پريشان .ذھن ات را با آنھا به بازي نگیر و پشتِ پا به بختت نزن . اگر روياي تو حقیقت ھم باشد وصل شاھدختي چون تو كه نیمتاج سَروَري بر سرداري چگونه با خنیاگري گمنام ، امكان پذير است ؟ پس شأ ن ، شوكت و جلال سلطاني ما چه خواھد شد ؟ من ھیچ وقت اجازه ي چنین وصالي را نمي دھم !"

    پادشاه ، قضیه را به وزيرش " قره خان " نیز گفت و خواست كه بر ھر
    چھاردروازه ي گنجه جاسوساني بگمارد و چنانچه غريبه اي عاشقْ ديدند به محبس اش اندازند .

    عاشقْ قرباني بي خبر از بود ونبود، قبلا وارد شھر شده و در زير گنبدي
    لاجورد قاطيِ عاشق ھا ساز مي زد و خنیاگران مي خواستند ببینند كه چند مرده حلاج است و مي ديدند كه قرينه اي مثل اورا در ساز و آواز ، ھرگز مادر روزگار نديده است .

    آواز عاشقْ قرباني و طنین سازَش كه با نام پري گره مي خورد به گوش "
    محمود بیگ" عموي پري رسید كه از شكارگاه بر مي گشت و از ھمه چیزخبر داشت .نزديك آمد و جواني ديد برازنده و دل اش چون طبلي تھي كوبید و به بھانه اي اورا باخود بُرد و رساند به باغ حاتم و پري را خبر كرد .

    دو دلداده ھمديگر را باز شناخته ودر ني ني چشمان ھم تولد عشقي را مي
    ديدند كه نطفه اش پیش از اينھا بسته شده بود . پري، عاشق كشي طناز بودو انگار كه حوري از بھشت . پري ،يار خود را در باغ حاتم میھمان مي كند و اما نغمه افشاني ھا، امواج عشق را چنان مي پَراكَنَد كه از نھانگاه درز كرده و سلطان و وزير به شك مي افتند. از باغبان خبر مي گیرند و او مي گويد :
    " محمود بیگ امروز يك جوري شده و گفته كه مي خواھد تنھا باشد. شايدھم ھواي عاشقي به سرش افتاده و خواسته كه كسي نبیندش ؟"

    از او مي خواھند كه پنھاني " محمود بیگ " را زير نظر بگیرد و فوري خبر
    بیاوَرَد .باغبان اما عوض محمود بیگ ، شاھدخت را مي بیند با خنیاگري ناشناس و سريع مي جنبد كه زودتر از بادِ خبر چینِ شب، خبر به پادشاه ببرد.

    عاشقْ قرباني را دستگیر كرده و به محبس اش مي اندازند و اما پري ، با زر
    و زيور، مأموران را اغفال كرده وقرباني را از حصار تنگ میله ھا رھا مي كند و
    به او مي سپارد كه خودرا به " سنگ دردمندان " در مركز شھر برساند و براي مردم ، از جور و جفايي كه بر وي رفته سخن بگويد .آن سنگ ، قداست قدسي داشت و ھركه بدانجا پناه مي برد در محاكمه اش به عدل رفتار مي شد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  14. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  15. #68
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق قرباني با مردم از رويايش سخن مي گويد و اينكه بخاطر يار دلبندش ،خطرھا به جان خريده واكنون نیز يك فراري است . خنیاگران را مردم دوست
    داشتند و ساز را حرمتي والا بود و از فرمانروا مي خواھند كه با او به انصاف و عدالت رفتار شود . " زياد خان " سلطان گنجه نیز مي گويد :
    " اگر الھامي از غیب دارد و رويايش درست است پس بايد ، از عھده ي آزمون ھاي دشواري برآيد كه ما ھم مي آزمايیم . "

    چشمان قرباني را سفت و سخت بسته و او را به قصر بردند. بالا سرش ھم
    چھل جلاد صف بسته و با برّاني تبرھاشان ، آماده ايستادند كه ببینند امر
    سلطان چه خواھد بود . زيادخان پرسید:
    " توكه حالا چشمانت جايي را نمي بیند برايم بگو كه در اطرافت چه خبر است ؟"

    عاشق قرباني به ترنم ، ابیاتي بر زبان آورد و ھربلايي را كه در كمین اش بود
    موبه مو توضیح داد.بعد از آن دوگانه خال سیما ي پري را نیت كرده و پرسید:
    " نیّتي در دل گرفته ام و بگو كه در دل ام چه مي گذرد ؟"

    قرباني از مكنونات دل او نیز سخن گفت و ھرچه سؤالھا دشوارتر مي شد باز
    او روسفید تر بود .تا كه زياد خان گفت :
    " تو خنیاگر حقّي و با سروشي كه از غیب داري، نه تنھا گناھانت را مي بخشیم بلكه پري نیز ارزاني تو باد!"

    نقاره خانه ھاي قصر ، با شادي به نوازش در آمده و لعبت ھاي ماھچھر،
    بزمي آراسته و ساقیان در جنب و جوش شدند . طبق – طبق عطر و گل نثار
    قدم ھاي دو سوگلي شد و مطربان ، ملال خاطر از دل مردم مي شستند .

    در اين میان روزي كه دو دلداده مست عشق ، گلبوسه ھاشان بر لاله ھا
    مي باريد ، قره خانِ وزير ، سلطان را در عالم عیش و خماري غافلگیر كرده
    و در لحظه اي كه سر از پا نمي شناخت قلمدان و مُھر شاھي رااز جیب او در آورده و به نیرنگ ،دستخطي گرفت كه در آن ، حكم قتل عاشق قرباني
    آمده بود.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  16. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  17. #69
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    محمود بیگ كه از اين واقعه خبر دار شد رفت سراغ آنھا و خواست كه يكامشب را مخفي شوند كه جلاد در راه است و سلطان،در عالم مستي فرمان قتل نوشته است .
    پري و عاشق قرباني تا دست و پايي كنند،مأموران سر رسیده و عاشق قرباني را به دست جلاد سپردند كه اور به قتلگاه ببرد . اما محمود بیگ كه در قتلگاه گماشتگاني داشت و دوستاني عیار ، از ياران خود خواست كه قرباني را از مھلكه بدر برده و باھم بروند شھر اصفھان و حكايت حال ، به شاهِ شاھان شاه عباس شیخ اوغلو برسانند .

    در اصفھان بودند كه ديدند جشني برپاست و " میرزا " بعد از ٢٠ سال امیري
    در ھندوستان ، به وطن بازگشته و به دستور شاه عباس ، دولتیان و مردم به
    پیشواز او مي شتابند .

    در لحظه اي كه میرزا و شیخ اوغلو چون جان شیرين در آغوش ھم فرو مي
    رفتند ، عاشقْ قرباني ساز و نغمه آغاز كرد و در اين فرصت ، خود را به شاه شاھان رساند و گفت :
    " عرضي دارم قبله ي عالَم !"

    شاه عباس به يُمن و میمنت حضور " میرزا " در اصفھان ، دل آن گم بوده ر ا
    نشكست و گفت :
    " با ما به كاخ شاھي بیا تا ببینیم دردت چیست !"

    عاشق قرباني اذن ورود يافت و وقتي از پري و زيادخان و دسیسه ي قره
    خانِ وزير سخن گفت و میرزا فھمید كه اين خنیاگر اصل اش "قره داغي "
    است و ھمولايتي او درحال ، از اصل و نسب اش پرسید وعاشق قرباني گفت :
    "از مُغانَم وپدرم را ھرگز نديده ام . اما عمويي به اسم اصلان دارم و مادري با نام ساناز.مادرم بازوبندي داده و گفته كه شايد با آن ردّ پدرم را بگیرم ."
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  18. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  19. #70
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    میرزا كه اشك بر رخ اش خیمه زده بود ،عاشق قرباني را در آغوش گرفته وبا نگاھي به بازوبند ، به شاهِ شاھان تعظیمي كرده و گفت :
    "پسر من است و ھرچه بزرگي كني در حق من كرده اي !"

    شاه عباس طوماري زرين نوشته و داد دست عاشق قرباني كه بدھد به "زياد خان " كه قره خان را از كار بركنار كرده و و پري و او را در عمارتي شايسته جا دھد كه اراده شاه شاھان آن است كه پست وزارت نیز به عاشق قرباني واگذار شود.

    تا كاروان اھدايي شاه عباس به قرباني، وارد گنجه شود، قره خان وزير كه از گوشه و كنار يك چیزھايي شنیده بود نیرنگي انديشید و درست لحظه اي كه قرباني با قافله ي سَروَري از دروازه ي اصلي گنجه وارد شھر مي شد ، زنان و دختراني را سیاه جامه پوشانده و صف به صف بر سر راه او قرار داد و ھمه با ديدن اويكصدا به شیون و زاري پرداختند . عاشق قرباني تا قضیه را جويا شد و گفتند كه پري در فراق او خود را كشته است و او بي درنگ دست به خنجر زمرّدين مي بُرد تا قلب اش را درسینه شكار كند كه محمود بیگ ، نزديك قرباني رفت و گفت :
    " پري ھمینجا میان عزاداران است و حالا برقع از سر بر مي دارد كه بداني ھمه ي اين بازي ھا دروغي بیش نیست و مبادا كه كار دستِ خودت بدھي و پري را در ماتمت بنشاني!"

    پري جلو آمده و تا روبند از چھره اش گرفت دو عاشق ، تنگ در آغوش ھم رفته و در كجاوه نشستند .

    سلطان گنجه ھم تا طومار را خواند و از نقشه ي قره خان و امر شاه عباس آگاه شد اورا داد دست جلاد و تا قاطرھا كله ي بريده ي اورا به خاك نمالیدند به دربار باز نگشت .
    تا روزعروسي عاشق قرباني و پري، پدرش میرزا و مادرش ساناز خاتون نیز با جلال و شوكت واردگنجه شدند و با بذل احسان و خیراتي چھل روزه به درماندگان ، شادماني مردم و فرزندشان را تمام و كمال ،فراھم آوردند.

    دو دلداده به عزت و بزرگواري، روزگار ي دور زيستند و اما آنھا نیز مثل ھمهي مردم ، از نیش و نیش روزگار، ھیچ در امان نماندند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


صفحه 7 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •