یادگار و گلابتون
ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد خواست كه ملكه را به تنھايي گیر آورده و در جايي دور ازچشم ، سراز بدن اش جدا كند .
گل نگار كه خود را در آستانه ي مرگ مي ديد ھرچه گیسوان كَند و گريبان دريد از آه و ناله ي او ، ذره اي مھر دردل جلاد نیفتاد و ديد كه اين چرخ بدسرشت ، بخت اش را سیاه نوشته و او حتي سعادت ديدار فرزندش را نیزنخواھد داشت . او كه بیشتر از خود نگران بطن اش بود تا چشمي برھم نھدبا برق تیغ، سر از پیكرش به دور افتاد و جلاد ھم كلّه را در بقچه اي نھاد و برد پیش احمد وزير كه بي صبرانه منتظر بود .
اما بشنويم از صمد وزير كه به پنھاني شاھد ھمه ي قضايابود و وقتي جلاد و گماشتگان احمد وزير از محل واقعه دورشدند با دلي محزون و غمگین جلوآمد كه ملكه ي تیره بخت را خاك كند. وقتي به بالین وي رسید ديد كه فرزند "گل نگار" از بطن وي به خاك افتاده و در زمین مي غلطد . بچه ، پسري بودكه گلِ رخسارش مثل قرصِ زرين آفتاب مي درخشید. صمد وزير درحال، بندناف اورا قطع كرد و وقتي ملكه گل نگار را به قلبِ تیره ي خاك سپرد، به شكل تاجري در آمدو سريع خودرا به يك آبادي رساند و زن شیردھي جستو از او خواست كه اين بچه را شیر دھد و در قنداقي بپیچد. صمد وزير گفت :
" درمیان راه بوديم كه زنم دردش گرفت و موقع زايمان ، جان به جان آفرين داد و من ماندم و اين طفل معصوم . "
صمد وزير كه مي دانست اگر احمد وزير بويي ببرد او را نیز به دَرَك واصل خواھد كرد ، بچه بغل از آنجا دورشد و رسید به شاھراھي كه كاروان ھا ازآنجا عبور مي كردند .ديد كارواني نزديك مي شود و دل به كَرَم خدا بست وفوري لعلي گرانبھا و درشت در قنداق بچه گذاشت و با سنجاق كردن نامه اي به آن ، به سرعت برق دورشد .
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
علاقه مندی ها (Bookmarks)