دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #31
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد خواست كه ملكه را به تنھايي گیر آورده و در جايي دور ازچشم ، سراز بدن اش جدا كند .
    گل نگار كه خود را در آستانه ي مرگ مي ديد ھرچه گیسوان كَند و گريبان دريد از آه و ناله ي او ، ذره اي مھر دردل جلاد نیفتاد و ديد كه اين چرخ بدسرشت ، بخت اش را سیاه نوشته و او حتي سعادت ديدار فرزندش را نیزنخواھد داشت . او كه بیشتر از خود نگران بطن اش بود تا چشمي برھم نھدبا برق تیغ، سر از پیكرش به دور افتاد و جلاد ھم كلّه را در بقچه اي نھاد و برد پیش احمد وزير كه بي صبرانه منتظر بود .
    اما بشنويم از صمد وزير كه به پنھاني شاھد ھمه ي قضايابود و وقتي جلاد و گماشتگان احمد وزير از محل واقعه دورشدند با دلي محزون و غمگین جلوآمد كه ملكه ي تیره بخت را خاك كند. وقتي به بالین وي رسید ديد كه فرزند "گل نگار" از بطن وي به خاك افتاده و در زمین مي غلطد . بچه ، پسري بودكه گلِ رخسارش مثل قرصِ زرين آفتاب مي درخشید. صمد وزير درحال، بندناف اورا قطع كرد و وقتي ملكه گل نگار را به قلبِ تیره ي خاك سپرد، به شكل تاجري در آمدو سريع خودرا به يك آبادي رساند و زن شیردھي جستو از او خواست كه اين بچه را شیر دھد و در قنداقي بپیچد. صمد وزير گفت :
    " درمیان راه بوديم كه زنم دردش گرفت و موقع زايمان ، جان به جان آفرين داد و من ماندم و اين طفل معصوم . "
    صمد وزير كه مي دانست اگر احمد وزير بويي ببرد او را نیز به دَرَك واصل
    خواھد كرد ، بچه بغل از آنجا دورشد و رسید به شاھراھي كه كاروان ھا ازآنجا عبور مي كردند .ديد كارواني نزديك مي شود و دل به كَرَم خدا بست وفوري لعلي گرانبھا و درشت در قنداق بچه گذاشت و با سنجاق كردن نامه اي به آن ، به سرعت برق دورشد .
    او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد .



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #32
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد . شب ديو چھر بي مھرِ زنگي كردار در راه بود كه" قافلانِ سوداگر" صداي گريه ي نوزادي را شنید و به قافله گفت كه از حركت بازمانند تا او ببیند اين صدا ازانس است يا جن .
    " قافلان سوداگر "به دنبال صدارفت و ديد يك بچه ي قنداقي است كه نامه اي به سینه اش دارد و در برّو بیابان ، تنھا ي تنھا رھاشده است . شب بودو نامه را درجیب نھاد و اوكه ھرگز صاحب فرزندي نشده بود، خرم وشادانازاين ماجرا به كاروانیان دستورداد كه به سوي يمن بازگردند كه از رفتن بهدورترھاي ھندوستان ، منصرف شده است .
    سحرگاھان كه بند از قنداق بچه باز مي كند تاببیند پسر است يادختر ، لاي قنداق لعلي مي بیند قیمتي وفاخر.
    در اين حال ياد نامه مي افتد و تامي خواند مي بیند كه چنین نوشته اند :
    " اين نوزاد اقبالي بلند دارد و نامش يادگار است . لعلي پربھا، پَر قنداقش
    دارد كه مثل گنجي است و خرج يك لشكر را كفايت مي كند . بايد بچه را مشق پھلواني و حكمت دھید كه بي شك ، تاج خسرواني در انتظار اوست."
    "قافلانِ سوداگر" مكتوب را مخفي كرده و تا به يمن برسند ، چنان مراقبتي از بچه مي كند كه انگار جانِ شیرين اوست و وقتي او را به ھمسرش ھديه كرده و ماجرا را كم و بیش ، برايش تعريف مي كند او نیز ازديدن " يادگار "چون گلْ شكفته و احوال محزون اش ، روبه مسروري مي گذارد .
    " قافلانِ سوداگر " كنیزان و غلامان را به خدمت "يادگار" مي گمارد و وقتي پاي مي گیرد از سلحشوران و استادان علم و حكمت مي خواھد كه درتربیت وي بكوشند .
    وقتي كه "يادگار " جواني برومند مي شود با پلنگ تیز آساي اش امیري گیتي ستان مي گردد كه در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #33
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
    روزي" قافلان سوداگر" را دردي سخت به جان اش افتاد و طبیبان گفتند: " بايد آب از " چشمه ي شفا " بنوشد كه محل اش در ھندوستان است و تا آنجا ھم راھي دور ودراز در پیش است و " قافلان سوداگر " راتوان چنین سفري نیست . "
    يادگار تا اين را شنید عزم سفري كرد سوي ھندوستان و بعد از ماھھا اسب تاختن ، به پاي چشمه ي شفا رسید .
    خیمه و خرگاه آراست و چند روزي را به شكار گذراند و ووقتي كه خستگي از تن زدود و فردايش را مي خواست مشك ھا را پر آب كرده و برود، در سحرگاھان ، صف به صف سراپرده ھاي زرنگار ديد. به كنجكاوي سوي آنھا مي رفت كه از چادري ، ساز و نوا به گوش اش خورد و تا سر بلند كرد ، چشم اش به شمشادِ قدِ ھیجده ساله دختري افتاد كه با ھمان نگاه اوّل ، عقل و ھوش از كف او بربود. چنان بند دل اش از عشق او گسیخت كه فلب اش افتاد به تاپ تاپ ولرزه اي سخت ، اندام اش را بي قرار كرد . لحظاتي چشم اش جايي را نديد و تا به خود آيد ، آن دختر كه اسم اش " گلابتون " بود ،مثل غزالي رام او را در آغوش گرفت وسرِ ش را به زانو نھاد . چشمان جادوي " گلابتون "نیز حیرانِ خورشیدِ جمالي شد كه ابروان اش كمان رستم زال بود و مژگان اش خنجري كه تا جگر گاه اش را مي شكافت . از مطربان خواست
    تا بساط عیش و نوش در پاي چشمه بگشايند و منتظر باشند كه اين جوان به ھوش آيد.
    يادگار و گلابتون در سراپرده احوال و نشان ھم مي پرسند و خود را دلدادگاني مي بینند كه چشم از يكديگر نمي توانند برانند . گلابتون كه از قضاي روزگار ، دختر " صمد وزير " بود اورا به سوي بساط عشرت مي كشاند كه يادگار ، سه تار از دست مطربي قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد : ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #34
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد:

    " مھپاره اي و فتنه انگیز. چسم مستت از نشوه ي ميِ ناب خمار آلود است و در زيبايي چون يك بھشت از حوري و در مھوشي ، يك فلك ماهِ نو . كمند مھر من را برتن بپیچ و مرا به نارنجستان قامت ات مھمان كن كه گلھاي خوشبوي باغ ات بي قرارم كرده است . رسمتان چیست ؟ آيا مھمان را از در
    مي رانید ياكه میزبان اش مي شويد ؟"
    گلابتون يكّه خورد و اما ديد كه كار از كار گذشته و حريف دل زارش نیست و از مطربان خواست بنوازند تا او نیز رازِ دل بگويد :
    " خامي و ھنوز نپخته . مگر میزبان ، میھمان اش را نشناخته مھمان اش مي كند ؟ خط و خال زيبا رخان فريبنده است و چون در كمند زلفشان افتادي گريزي نیست . اما ازتو مي پرسم كه آيا نمي ترسي از بي وفايي زيبا رويان ؟ آه و فغان عاشقان از بي مھري بلنداست و دودِ دلشان تا چشمه ي خورشید مي تازد. "
    يادگار كه در نوايش ، سِحرِ داوودي بود گفت :
    " از مكر گلرخان ھیچ نمي دانم و فقط مي دانم كه بیماري ھستم و در تب و تاب مي سوزم . مرا ديگر ياراي صبر و طاقت نیست و ھرچه بادا بادكه ما نیز سر به عشق مي بازيم . قرارم ربوده اي و اگر خام ام پخته ام گردان و اگر خصم ام میھان ام كن!"
    تاب بر گلابتون نماند و سر از پا نشناخته ، دست يادگار را گرفته و به بزم و ضیافت اش نشاند . چند روزي را در عیش و عشرت سرشان گرم بود كه آخر سر ،عھد و پیمان بسته و از اصل و نَسَب ھم پرسیدند و يادگار از سفري گفت كه بايد برود و اما بازخواھد گشت .
    در شبانگاھي كه روشنِ مھتاب بود خیك ھاي آب را از چشمه ي شفا پركرد و سوار برمرْكبِ تیزپاي اش ، چون باد صر صر تاخت و و قتي پاي به زمین يمن نھادو"قافلا ن سوداگر"ازآن آبھا نوشید و سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد . ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  8. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  9. #35
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد.
    اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از" احمدشاه " كه از وزيري به سلطاني رسیده و پسري دارد كه مفتون " گلابتون" است . خبرچین ھا خبر از ماجراي عشق گلابتون آورده اند و خبر به گوش " احمد شاه " رسیدهو به صمد وزير گفته كه سرِ ھمین ماه براي گلابتون و پسرش ، تدارك جشن عروسي ببیند . گلابتون ھم كه اين خبر راشنیده بود، مثل باغي خزان زده درگلِ عارض اش آب و رنگي نمانده و رنگ ارغوان اش ھر روز به زردي ميگرايید .
    گلابتون ازقاصدي يكّه سوارووفامند، خواست تا نامه اش را به تعجیل برق ، به يمن برساندكه اگر دير كند اوراھیچ چاره اي جزيك عمر سوختن و ساختن نخواھد بود.
    نامه ي گلابتون كه به يادگار رسید چون شیري خشمناك ،سرتاپا غرق اسلحه ي رزم ، تازيانه بر كفل اسب صرصر تك اش آشنا مي كرد كه " قافلان سوداگر " ، خود را به فرزندش رسانده وحكايت حال پرسید :
    " قربانت شوم پدر كه سوگلي ام در غربت انتظار مي كشد و به اين سفر كه ممكن است چون نھنگي در درياي خون غوطه ورگردم ، گفتم كه بي خبربروم ودل تو ومادر را بیش ازاين نیازارم! "
    قافلان سوداگر گفت :
    " سوگلي ات ھركه ھست برايم بگو كه اگر دخترشاه پريان ھم باشد برايت
    خواھم گرفت ."
    يادگار گفت :
    "او ماھتاب آسمان ھاي پر ستاره است واز ملك ھندوستان و پدرش كرسي
    وِزارت دارد . پسر پادشاه ، خواستار اوست و اگر نجنبم كاراز كار خواھد گذشت . "
    قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  10. کاربرانی که از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند.


  11. #36
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
    " سي ھزار سلحشور جرّار و خونخوار تدارك مي بینم و با اعلان جنگ ، سوي ھندوستان مي رويم و آن طناز خوشرو را به ھر قیمتي شده به چنگ مي آوريم . "
    يادگار تبسمي كرد و گفت :
    " خوابي يا بیدار ؟ انگار كه دررويايي و حواست سر جا نیست پدر ! طبل
    جنگ زدن و لشكر آراستن ، دنیايي زر و زيور و لعل و ياقوت مي خواھد و ماراتوان چنین خرجي نیست . يكّه و تنھا مي روم و اگر در تقديرمن گزندي باشد، گريزي از آن ھرگز نخواھم داشت . "
    قافلانِ سوداگر ديد كه عشق به كلّه ي اين پسر زده و گوش عشق ھم كه چیزي حالي اش نیست و ھر لحظه ممكن است كه سوار بر سمند چونرعدي خروشان بتازد و به اين خاطر ، بي درنگ و سريع ھر چه در دل داشتگفت :
    " روزي در سفر ھند ، از كاھني اقبال تو پرسیدم و گفت ستاره ي بخت ات در روشنايي و تابناكي ، قرينه اي ندارد و من گنجي دارم كه تو نمي داني وآن را كه به پادشاه يمن ھديه كنم ، از مردان جنگي اش لشكري آراسته و به فرماندھي تو سوي ھندوستان مي رويم .حالا اگر با زبان خوش شد كه ھیچاگر نه ، دمار از روزگارشان در مي آوريم و مجبورشان مي كنیم كه گلابتون رادر كجاوه ي عروسي گذاشته و ھديه ي تو كنند . "
    بخت با آنھا يار شد و حاكم يمن در مقابل آن لعل كه به ھزاران طبق طلا مي ارزيد ، سپاھي آراست و سپرد دست يادگار كه جوياي عشق اش شود.
    يادگار نیز چست و چابك ، قاصدي به دربار احمد شاه فرستاد و خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود . ...


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #37
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود. احمد شاه كه تاب اين اھانت را نداشت به قشون دستور آماده باش داد و دو سپاهِ كینه جو با صداي طبل چون درياي خروشان به موج در آمده و صف جدال و قتال آراستند .
    روزاني و شباني اين نبرد دوام آورد و نزديك بود يادگار ، آن سرزمین را تسخیركند كه احمد شاه چاره اي انديشید و در نبردي تن به تن پھلواني بهنام " جاسم " را با وعده ي وزارت به میدان فرستاد .
    جاسم در میانه ي میدان بود و حريف مي طلبید كه يادگار از لشكر جداشد و ھمچون پیك اجل خود را به جاسم رساند . ديد كه جاسم حريفي قَدَر است و صورت اش مثل مركّب سیاه و چشم ھايش قرمز و برگشته عینھو كاسه يخون . پھلواني كه اگر مي جنبید صاعقه و طوفان را نیز در برابرش كاري برنمي آمد . تو اين فكرھا بود كه با نعره اي ازجگر ، شمشیري بر فراق جاسم نواخت و اما او ھمچنان مثل شمشیري كه درسنگ فرو برود با شمشیري كه كلاه آھني اش را بر سرش چال كرده بود باز سوي او خیز برداشت و نزديك بود كه يادگاررا مثل خیاري تر به دونیم كند كه دست به زوبین برده و آن را مثل ناوك مژگان ، درني ني چشمان او دوخت و بعد باگرز و كمند از اسب به زيرش كشید . يادگار ،كه مادر جاسم را به عزايش نشاند و لشكربه دنبال اش روان شد ، رفت طرف سراپرده ي احمد شاه و در نبردي سخت احمدشاه و پسرش را نیز به جھنم فرستاد.
    صمد وزير كه شادان از اين واقعه بود بیرق ھاي تسلیم را بر فراز قصر برافراشته و اعلان شكست نمود .
    صمد وزيز آداب و اركان سَروَري را به جا آورد و دخترش " گلابتون " را به دست يادگار سپرد كه ھمین روزھا سلطان اين ملك مي شد. امادر خفا "قافلان سوداگر" را سوگندداد و چنین گفت :
    " اگر اسم اين فرزند دلاور ت، يادگار نبود و چنین سن وسالي نداشت و شبیه بھرام شاه نبود ، ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد و ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  15. #38
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    یادگار و گلابتون

    ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد وواحدي كه ھردو مي پرستیم اش ، سوگندت مي دھم كه آيا يادگار ، واقعا پسر توست و يا كه دست تقدير بوده كه اورا سرِ راهِ تو قرار داده ؟"
    قافلانِ سوداگر كه ديد تخت و تاج اين گوشه از ھندوستان به دست يادگار افتاده و اگر سرّ و رازي ھم ھست بايد او خود نیز بداند گفت :
    " چنین كه به نظر مي آيد تو چیزھايي مي داني ومن ھم چیزھايي. پس اعیان و اشراف را فرا مي خواني و میرويم پیش سلطان يادگار و ھرچه را كه ھست بي ھیچ كم و كاست ، تعريف مي كنیم . "
    صمد وزير ، به سلطان خبر مي بَرَد كه:
    " راز و سرّيست كه تو بايد بداني و ھم اكنون پدرت نیز خواھد آمد تا من و او از ناگفته ھايي سخن بگويیم كه ھرگز ازآن خبر نداري؟ "
    وقتي كه ھمه ي اعیان و اشراف وبزرگان ھند به پابوسي سلطان در دربار بودند و خیلي ھا مي گفتند كه انگار خودِ بھرام شاه است كه ازنو جان گرفته، صمد وزير از ھرچه كه ديده و شنیده بود سخن گفت و بعد ، نوبت به " قافلانِ سوداگر " رسید و در میان جمع چنین گفت :
    " به خداسوگند مي خورم كه جز حقیقت چیزي بر زبان نرانم . سلطان يادگار ، جان شیرين من است و فرزند دلبندم و از تخم چشمھايم برايم عزيزتر. اما ھمچنان كه صمد وزير نیز گفت او پسر واقعي من نیست و او را كه يك نوزاد قنداقي بود در شاھراھھاي ھندوستان يافته و با خود به يمن برده ام . حتي نامه اي كه به پرقنداقش سنجاق بود را نیزھمراه خود دارم كه تقديم فرزندم سلطان يادگار مي كنم . "
    يادگار آن نامه را بعد از خواندن ،به صمد وزير برگرداند ودرحال ، پدرش قافلانُ سوداگر را در آغوش گرفته و بر دستھايش بوسه داد .
    بزرگان دربار نیز از اينكه تخت و اريكه ي سلطنتي دوباره به دست سلسله ي بھرام شاه افتاده بود شادماني كرده و طي جشني باشكوه ، خطبه ي پادشاھي خوانده و سكه به نام اش زدند.ھنوز ھفت روز و ھفت شب نگذشته بود كه اعلان عروسي پادشاه شد و يادگار و گلابتون ، به وصال ھم در آمده وچنان بزم و عیشي در ھند به راه
    افتاد كه جھان پیر ، كمتر قرينه اي از آن ھمه شكوه را در خاطرش داشت .



    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #39
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    لیلی و مجنون

    خواجه عبدالله كه رو سجّاده ي صد نقش ،ھستي را باغي گلبو مي ديد و فروغ يزدان را باشكوه تر از ھزار تاج خورشید ، با دستاني پُر گل از ياد خدا ، روح خود را غمگین ديد . گلبانگ نیازھايش ، بالھاي رنگین كماني شده و تو آسمان خیال اش به پرواز در آمد و از رواق كھكشانھا ، ندايي در قلب اشپیچد و طاق آرزوھايش را چراغان ديد.
    بعد از آن بود كه ستاره ي اقبال اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامي به اوج جلال رسید . "حاجي فیروز" كه تاجر بود و بي وارث ، داروندارش را دم دمدمه ھاي مرگ به حرمت جوانمردي و رفاقتي كه از خواجهديده بود يكجا به او بخشیده و از گیسوي عدم آويخته و رفته بود .
    خواجه كه ھمیشه چشم و دل اش با نور الھي روشن بود روزي با سرشك چشمان اش ، طالب فرزندي شد و در طلوع فرداھايي نه چندان دور ، مژده باري را شنید در بطن ھمسرش ريحانه .
    در صبحي تابناك ،صاحب پسري شد و اسم اش را " قیس " نھاد . فرزندي كه وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه اش دلفروز تر از قلب ستارگان .
    خواجه و ريحانه قیس را ھمچون غنچه ي نازي در میان پرنیان و اطلس ، به زير بال و پر خود داشتند و اما اين فريبا پسر ، يكماھه بود بود كه گريه اش ھفته ھا پايید و ھیچ حكیم و فرزانه اي درد او را درمان نیافت . دايه و زني دربغداد نماند كه قیس را به ھواي دمي آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما ھیچ آرامنگرفت . روزي اورا تب دار و آتشناك به پاي چشمه اي بردند . چشمه اي درسايه سار ي از بیدھاي مجنون ، كه لاله رخان در آن تن و گیسو ميشستند . قیس را پاي چشمه برده و خواستند كه مشتي آب بر صورتش بپاشند كه ديدند گريه اش بند آمد و نگاھھاي خیس او ، مبھوت دختركيدوساله است كه فروغ رخ اش ، بلورين و خندان ، در آب چشمه پر مي زند.
    اما تا اورا از چشمه دور مي كنند باز مي گريد . ريحانه كه جان اش فداي جانان بود و سحرگاھان از صورتگر ھستي ، شفاي او خواسته بود فوري متوجه شد كه تا قیس آن پريدخت خُرد را نمي بیند باز مي زند زير گريه و درداغي تب مي سوزد . ريحانه قیس را به آغوش آن دخترك داد و ديد تب وزاري اش ھمه رفت و قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #40
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    لیلی و مجنون

    قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .ريحانه وقتي پرسید و فھمید كه آن دخترك ، شھزاده ي بغداد است و نامش لیلي ، خیال اش تخت شد و برگشت به كاشانه كه خواجه را خبر كند .
    خواجه عبدالله ار ياقوت و لعل و جواھر ، گنجي آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت . از حكايت حال گفت و رازي كه در قیل و قال مدرسه ھیچ عارف و فرزانه اي آن را نیاموخته بود . سلطان محمود كه حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزيز مي داشت ھداياي خواجه را نثار مشايخ بغداد كرد تا خرج درد مندان و فقیران كنند .
    خواجه در كنار قصر سلطان ، عمارتي برافراشت و لیلي و قیس پا به پاي ھم و نگاه در نگاه ھم ، خردي و برنايي را در جوار ھم سر آوردند .
    روزي اما قیس و لیلي كه بال به بال ھم بسته و پرستوھاي محبت بودند ،
    در شور پروازشان ، لبھايشان ھمچون گلبرگ لاله ھا چنان آھسته و نرم برھم خورد كه ھردو قلبي شعله ور يافتند و شھسواران اُنس ھمديگر شدند.بي ميِ گلگونِ نگاه ھاي ھم ، جوھر روحشان خشك و افسرده بود و باخیال يكديگر، در كھكشانھاي رويا و بیداري گام برمي داشتند.در صحراي دل آنھاھیاھويي بود و با رقص باد ، گیسوان لیلي تاب مي خورد و قیس ، خوش خرام در پي اش روانه مي شد .
    تا كه روزي پیرزني ، نازِ اين نازنیان ديد و به دربار سلطان رفت . پیر زن كه عروسِ بخت اش ھیچ حجله اي را مھمان نبود ، به مادر لیلي گفت :
    " قیس و لیلي ، از باده ي عشق ھم سر مستند و اگر قناري مست بیشه
    ات را در قفس نكني ، دختر نازت ، آن نار بُنِ ھستي ات درد روانسوزِ جانت خواھد شد ."
    مادر لیلي ، چند روزي را دندان روجگر فشرد و و قتي ديد كه واقعا ھم لیليو قیس ، تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت :


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    ویرایش توسط م.محسن : 7th October 2013 در ساعت 11:47 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678910111213 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •