عاشق غریب و شاه صنم
ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد : « كدام باديه و ظرفیست كه ھر لحظه پر و خالي مي شود و كدام طوفانیست كه در دلھا آشیان دارد و كیست كه روزي از اينجا گذر خواھد كرد و بر دوازده دربِ آشنا ، چھار بار وداع خواھد گفت. »
ندايي باز نیامد و زبانھا گنگ و لال و سازھا خموش و سرھا به زير. نفس ھا در سینه حبس گرديد و تماشاچیان چشم در چشمان عاشِیق غريب دوخته و او را استاد عاشیقان خواندند و غريب ، سازِ يكي از مدعیان برگرفته و با سحرِ نوايش ، به گشايش رازھاي كلام اش برآمد :
« زمان است كه ھر روز يك نعمه ساز مي كند و اخترانند كه در آسمان روانند و چرخ فلك است كه به پاس و نگھبانیشان مي خیزد . قسمت است
كه ھر لحظه نصیب يكي مي شود و ديگري بي نصیب مي ماند . ھمچون ظرفي كه يكي سرشار و ديگري تھي مي شود و رشك و حسد است كه چون بادي وزان در دلھا مي خزد و عمر است که ھرآني از چھار فصل در حال گذر است و دوازده ماهِ سال را پشت سر مي گذارد.»
عاشیقان مات گرديده و غرورِ خود را شكسته يافتند و به دلجويي عاشیق غريب و به پاسِ اين ظفر جشني بپا شد و در سرای صنعان ، غريب عاشیقان اين بار، دلداده اش شاه صنم را بديد و مسرور اين اتفاق ، بعد از طي وقايع ، به خواستاري صنم برخاست و اذن پدر را جويا شد و خواجه صنعان كه دل در گرو مھر رفیق داشت ، تا خواست رغبت خويش بر اين وصلت آشكار نمايد ، تیره قلبان شوم دھن از فقر و ناداني غريب سخن رانده و دامادي او را دون شأن خواجه دانسته و مانع گرديدند.
عاشیق غريب ، سرگشته و دلريش ، باز غريبِ د ياران مي گردد و به غربت روي مي نھد تا كه روزي با مال و منالي باز آيد و شاه صنم را با جاه و جلال از خواجه صنعان خواستاري نمايد .
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
علاقه مندی ها (Bookmarks)