دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 14 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #11
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت . گفت : " اوّل به نیرنگ وتدبیر و ديديد كه نشد تیغ با تیغ ھم آشنا كنید كه حتما تو لقمه چپش كرده و قور تش مي دھي . " حسین كرد شبستري كه وارد شھر شده و با لباس عوضي در مھمانخانه اي خوش مي گذراند ، به دسیسه ي زيبا رخي " شیوا " نام كه خبر چین دربار بود ، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام مي رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب مي كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و ھنگام ريزش ستونھا ، زير زمیني پیدا مي شود با راه پله ھايي كه به يك معبدي مي رسید ." طالب فیل زور " كه مي بیند زير اين آوار اگر فیل ھم بود مي مرد مژده به " جھان شاه " مي بَرد .
    اما حسین كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خیر گذ شت رفت سراغ " شیوا " كه فھمیده بود كار ، كار اوست و در حال ، دوشقه اش كرد
    و بعد به میدان در آمده و حريف خواست .
    " جھان شاه " ھم به رسم و عرف زمان ، میدان جنگي آراسته و در حیرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت كرد . طالب فیل زور ھم كه از اين ھمه جان سختي حسین كرد ، كفري شده بود بايك فیل ديوانه به میدان رفت .
    حسین كرد شبستري روزي تمام با آنھا جنگید و دمدمه ھاي غروب بود كه نا گه نھیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد كه طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرين داد . فیل را نیز چنان چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد .
    " جھان شاه " طبل صلح زد و با پیشكش بسیار و با دادن مالیات ھفت ساله ي ايران ، حسین كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُھري زد و متعھد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است ھیچ كدورتي پیش نیايد .
    حسین كرد شبستري كه قبلا به اصفھان قا صد فرستاده بود و مردم و دربار ، شھر را آيین كرده بودند تا از او استقبال كنند ، درمیان جشن و سرور و با
    قطاري از كاروان كه ھمه باج و خراج " جھان شاه " بودوارد اصفھان مي شود . شاه عباس او را نوازش بسیار كرده و خلعت لايق مي دھد و تا فلك كج مدار ، آن برھم زننده ي لذات ، با او ھم مثل ھركس ، از سر لج بر نمي آيد ، با عیش و فخر تمام زندگي مي كند .


    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 3 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    جمشید شاه

    مرغ خندان، پرنده ي خوشخوانِ شاه پريان "ملكه جھان افروز" كه با ھمه ي كوچكي اش نیمي نازنیني زيباروي بود و نیم ديگرش مثل گنجشككي،به خواب شاھزاده جمشید مي آيد و از دياري اسرارانگیز بنام تخت سلیمان مي گويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواھد داشت.
    شاھزاده جمشید كه به حیلت و مكر برادران و خواھران ناتني اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنید كه پادشاه از بیماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چاره اش گوش سپردن به نواي پرنده اي ناياب است كه بدنش تركیبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خیال انگیز مي باشد.
    شاھزاده جمشید به حضور پدر شتافت و گفت: " با اينكه ھرگز نگاھي گناه آلود به ھیچ يك از خواھرانم نداشته ام و شايسته ي اين تحقیر و توھین نبوده ام، اما اجازه مي خواھم به من نیز ھمچون ساير برادرانم شاھزاده احمد و شاھزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظیر را در دام اندازم كه اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نیز مي آزارد."
    پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سینه اش از مھر او لبريز شد و گفت: "نكته ي سربسته اي بود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نیست. تو ھم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكین داد."
    شاھزاده جمشید با وداع از پدر، سراچه ي چشم مادر را نیز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآمیخت. در میانه ھاي راه به گذرگاھي رسید كه در آنجا سنگ سیاھي بود با نوشته اي حك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدمي قرار مي داد. راھي كه بي خوف و خطر بود و راھي كه ھر كس از آن ور رفته ھرگز باز نیامده است.
    شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت:



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    جمشید شاه

    شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: "ھر چه پیش آيد برھم زنم و با شمشیر آبدار، چھار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخیزد!"
    رفت و در راه به نخجیرگاھي رسید و در دوردستھا قصري ديد سر به فلك كشیده و چون نزديك شد ناله ھاي دختري شنید. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارمیخ كشیده شده و آه از نھادش بلند است. دختر گفت:
    "برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفید آيد ابر اجل بر سرت خیمه خواھد زد. ھمچنین سه زيبا صنم خواھي ديد كه ھر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ھا و شورانگیزي ھاشان به طلسمي در خواھند افكند كه تا ديو سفید سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سیخ كشیده و بريان و داغ، مزه ي دھان او خواھند ساخت."
    شاھزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به ھم زدن چنان دست به قبضه ي شمشیر برد كه تا آنھا كلامي گويند مثل خیار تر دو نیم گشته و ھر كدام گوشه اي غلطیدند. در اين لحظه بود كه يك سیاھي عظیمزمین و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاھزاده راخیره مي كرد آن دختر اسیر را در چنگالھاي ديوي گران پیكر ديد و در آمیختن سپیدي با سیاھي، برق شمشیر از ظلمت غلاف بیرون كشید و با پنجه ي پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ي ديو، يك جوجه تیغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش "آي پارا"بود به شاھزاده جمشید آفرين گفت و با او از ديو سیاھي سخن راند كه خواھرش "گونه تاي" نیز اسیر دست او بود.
    جمشید، آي پارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعه ي ديو سیاه شد. آنھا به قلعه كه رسیدند ديو سیاه را خفته ديده و زنجیر از دست وپاي گونه تاي باز كردند. دو خواھر مثل دو جان شیرين در آغوش ھم فرو رفته و آي پارا از قصد شاھزاده جمشید براي سفر به تخت سلیمان سخن گفت.
    گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه ...


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    ویرایش توسط م.محسن : 15th September 2013 در ساعت 10:11 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    جمشید شاه

    گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه شیشه ي عمر ديو سیاه در آن بود. چون شاھزاده صندوقچه را شكافت و شیشه ي عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت:
    "شیشه را ھنوز بر زمین نزن كه تا تخت سلیمان راه درازي است و ما مي توانیم ديو سیاه را مجبور كنیم كه ما را به گُرده ھايش نشانده و در يك
    چشم به ھم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند."
    ديو كه از خواب پريد و شیشه ي عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود:
    شاھزاده "ھر چه از من مي خواھي بخواه و اما آن را به من بازگردان!"
    گفت: "مرا ھمراه اين نازنینان تا تخت سلیمان ببر كه در قصر ملكه جھان افروز، پرنده اي بنام مرغ خندان را بايد با خود بیاورم. بعد ما را در دو راھي خوف و آرامش بر زمین بگذار كه شیشه ي عمرت را تحويل بدھم."
    آنھا سوار ديو شده و ديو سیاه با خواندن سحري، تنوره اي كشید و تا ابرھا اوج گرفت و آنھا را در دياري با جنگل ھاي انبوه و چمنزارھاي سبز كه قصري تابان با خشت ھايي از طلا و نقره، چشم ھا را نوازش مي كرد بر زمین نھاد. شاھزاده جمشید دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجه ي آفتاب، مي درخشید و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود.
    قفسي از طلا نیز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جھان افروز با نغمه ھاي فرح بخش اش ھوش از سر آدمي مي ربود. شاھزاده كه با ديدن جھان افروز،
    مھر و عشق اش به آن طرفه نگار، از حد بیرون شد و لحظه ھا، مات و حیران بر او خیره ماند در حال نامه اي نوشت و از شعله ھاي عشق و محبت اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  8. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    جمشید شاه

    قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.
    شاھزاده جمشید قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نیاورد و بخاطر يك بوسه ي مھر از سیماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنین تا مژه برھم زند و ببیند كیست كه او را از رؤياي شیرين اش بیدار كرد، شاھزاده .در رفت و اما جھان افروز به روي سینه اش نامه اي عاشقانه ديد ديو سیاه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راھه ي وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شیشه ي عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمین زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره اي خونناك فضا را انباشت و از ديو سیاه جز تل خاكستري ھیچ بر جاي نماند .
    شاھزاده جمشید و زيبارخان ھمراه مرغ خندان راھي گلستان رم بودند كه سراپرده ھاي برافراشته ديدند و چون شاھزاده نزديك شد برادران ناتني اش را ديد كه با دست خالي پیش پدر مي روند. اما برادرانش تا فھمیدند كه شاھزاده جمشید، مرغ خندان را آورده و دو نازنین مھوش نیز ھمراه اوست باز حیلتي انديشیده و نصفه ھاي شب در خواب، او را نمدپیچ كرده و از فراز كوھي به زير انداختند.
    مُلكِ گلستانِ رَم به يمن و شادي بازگشت شاھزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شد.
    اما حالا بشنويم از ملكه جھان افروز كه وقتي مكتوب شاھزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد .
    مُلكِ گلستانِ رم از ھر چھار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پیكي به دربار فرستاد و ايلچیان گفتند:
    "سر ھیچ ستیزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاھزاده رخ برافروزد و ھمراه صید خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست."
    پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه ...

    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  10. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  11. #16
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    جمشید شاه

    شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاھزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه ھر دو دروغ مي گويند چنان آنھا را از دم شمشیر گذراند كه به كوي فنايشان فرستاد.
    پادشاه كه مات و حیران اين واقعه ي تلخ بود حقیقت را از مه جمالان "گونه تاي" و "آي پارا" جويا شد و وقتي فھمید كه شاھزاده جمشید چه جانفشانیھايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواھان تدبیر شد. جھان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاھزاده جمشید برخیزند و تا زنده و مرده ي او را نیافته اند باز نگردند. آنھا رفتند و بعد از مدتھا گشت و گذار، او را به ھنگامي يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي مي سٍتُرد .
    شاھزاده جمشید با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جھان افروز، شوكت و جلالِ آن ھیبت مردانه و زيبايي سیماي آن شھسوار دلداده
    را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاھي را بر سرِ فرزند فداكارش نھاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جمیله اي بي مثال
    .بود به عقد او در آوَرد
    زمان، زمانهي عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.


    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق غریب و شاه صنم

    خداي را بنده اي بود در شھر تبريز ، با سن و سالي از او گذشته و نامش خواجه احمد . خواجه احمد را ثروتي سرشار كه مال و منالش را به دريا اگر مي ريختي،دريا لبريز مي شدو در جوانمردي نمونه ي وارستگي . ھمه روزه ھزاران يتیم و بي پناه از خوان نعمت بي دريغ اش مي خوردند و ديگر چه گويم كه خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .گويند خواجه را پسري بود با نام رسول كه پانزده سالش بود و دختري نیز كه پا به خانه ي بخت ننھاده ،آينه ی بخت اش با مرگ پدر ، كدر گشته بود.
    خواجه احمد به رحمت حق مي پیوندد و عیار نماياني به نام«چھل حرامي ھا » به رندي و دوز و كلك ، رسول جوان را فريب مي دھند و پول و مكنت اش را به انحاء مختلف از چنگش بدر مي آورند . مادر و خواھرش را جز مسجد و دِير منزگھي نمي ماند و رسول خود نیز ، نادم و بي نديم رو به غربتي مي گذارد كه راه برگشتي ھیچ ندارد .
    میانه ي راه بود و نه انسي و نه جنّي ، تنھا بوي گلگشت بھاران بود و سبزي چمنزاران كه رسول جوان مي آرامد از خستگي و چشمانش بسته و اما درھاي حاجت گشوده . غفلتي او را در مي گیرد و به عالم رؤيایی فرو مي رود كه ھرگز كس نديده. سبز جامه اي با دستار و بیرقي سبز با« ھو » یی نبشته بر تارك آن و در يكي دستش باديه اي پر و نشسته بر بالین رسول به وي مي گويد :
    «اي خفته ي غافل از خواب غفلت درآ! بیدار شو و بر اين برگ سبز نظري افكن . بنگر آن كه نوشته چه نبشته؟»
    ھنوز ، پايان كلام پیر در نرسیده بود كه كم – كمك از خواب غفلت درآمده و مي گويد: « مولا و مراد من ، از سفیدي و سیاھي اين نوشتار چیزي مفھوم من نیست . كاش كه حرفي از آن بر من روشن بود و ديگر ھیچ آرزويي نمي داشتم... »
    حضرت پیر مي فرمايد: « در اين لحظه و آن ، ھر چیزي كه در عالم معني تو خواندي و ختم اش كردي . كنون نكته و حرفي برتو نھان نیست .
    بصیرت برتو ارزاني شد . بخوان بداني تا بدانجا كه تواني كه كلام پروردگار ،مبارك است.» رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  15. #18
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق غریب و شاه صنم

    رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" بر ديدگانش تلالؤ بخشید و شمّه اي از برگ سبز را بر خواند كه چنین حكايت
    داشت : « اي انسان ، انسان غافل ! تا به خود درنرسي و در خود انديشه نكني ، خود را در نمي يابي . آنچه كه ھمه ی خوبان دارند،حال تو تنھا داري . سرت نغمه زار بلبلان و الحان خوش ات چون نواي داوود . از ھر دَه انگشتت ھنر مي ريزد و اما و لاكن ، تا عشق نباشد مشقي در كار نیست و تا كارت به غربت درنیفتد كمال انساني ، گوھري نايافته است.»
    رسولِ غريب انديشناكِ مژده و نويد پیر بود كه باديه اي پر بر وي ھديه گرديد: بر باده ي اين باديه ، باده ي عشق گويند . برگیر فرزندم و بیاشام با عشق خدايي كه من و تو ، آفريده و بنده ي اويیم . حضرت پیر ، باديه از وي باز گرفت و تا به دستش رسید باز از باده پُر گرديد و تا رسول ، نگاھش برآن افتاد ، به رخسارِ باده شھزاده اي ديد چون گل ، ترد و لطیف و ابروانش چون كماني كشیده و مژگانش سیاه و ديدگانش زيبا چون چشمان ھراسان مرالي تیزپا . قدش ھمسان سرو و از وجاھت ، ماهِ نوبرآمده را بر او رشك مي رفت . آن چنان زيبا ، كه غريب با يك نگاه مدھوش وي گرديد و دختر نیز
    كه از وراي باديه بر وي مي نگريست چنان حالي يافت . اما زبانھاشان از گفتن اينكه « گلھای کدامین باغ اند » عاجز و درمانده ماند .
    حضرت مولا دستي بر شانه ي اين يكي و دستي بر شانه ي آن ديگري نھاد و فرمود : « از امروز يكي تان "عاشیق غريب" و يكي تان نیز" شاه صنم" و قسمت ھم ھستید با اذن خدا . ديگربیمِ چه داريد؟ قدح در زنید و ھردو ، يك جان شويد! تا به گلشن گل ھا پژمرده و دلھا پريشان نگشته اند به جوياي ھمديگر در شھر تفلیس برآيید!»
    از دست پیر ، ھر كدام باده اي نوشیده و از عالم غیب گامي بیرون ننھاده ، رسول به تمناي حلقه اي از زلف يار پايي پیش نھاد و اما ھرچه پیش تر آمد
    دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #19
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق غریب و شاه صنم

    و اما ھرچه پیش تر آمد دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و گیسوانش را بر شانه ھايش چید و گلي را به ارمغان، سوي دلداده اش انداخت و گل تا بر سینه ي رسول نشیند ،" رسول " زار و خموش ، عاشقي غريب گرديد و نگاه كه كرد ، ديد نه گلي بر جايي افتاده و نه شاه صنمي ھست و نه از پیر و مولايي اثر .
    بعد از اين واقعه عاشیق غريب سوي شھر بازآمده و مادر و خواھرش را برداشته و به عزم تفلیس پاي در راه می نھد.مدتی بعد،غريب در قھوه خانه ي عاشقان با "خواجه صنعان" آشنا و وقتي كه در خانه ي خواجه مھیمان مي گردد ، دخترِ صنعان شاه صنم، او را ديده و مي بیند كه مرد رؤياھايش ھمان "عاشیق غريب" است . خواجه صنعان به قصد سربلندي رفیق ، از غريب مي خواھد كه با استادان ساز و سخنِ تفلیس ، آزموني برپا نمايد و با ظفرھاي خود ، نام و آوازه اش را بلند گرداند .
    چرا كه وقتي سرپنجه ھايش به نوازش ساز مي خیزد و اوج نوايش چون چشمه اي موّاج از وراي سینه اش مي جوشد كس راياراي مقابله با وي در تفلیسِ پیر پیدا نیست . اما غريب ، افتاده و مفتون ،پاسخِ صنعان چنین مي دھد :
    « صنعان و الا اي سرور و آقا ، برتري غرور مي آورد و من نیازي بدان نمي بینم . مفتوني غريب ام و قلبي ريش داريم . سرم پائین است و كار با دل خويش دارم ... مرا از اين سودا چه حاصل كه خاك پاي ھمگان ام. »
    عاشیقي ديوانه سر اما با اصرار و ابرام ، عزتِ غريب را آماج گرفته و او را به امتحاني سخت راضي اش مي سازد . مسابقه اي در قھوه خانه ترتیب داده مي شود و در شھر و ديار ھر كه را درسر سودايي است بدانجا مي آيد. .عاشیقان مي آيند و سازِ غريب راغنوده بر ديوار مي بینند و از قھوه چی مي پرسند :
    « اين غريبه ي عاشیق كیست كه قد و قامت خويش نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي ...


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #20
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشق غریب و شاه صنم

    نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي نابالغان كه نیست . عاشیقي راه و اركان دارد و استاد نديده كس عاشیق نمي شود . حال اين مجال را به وي مي دھیم كه دست يكی مان را به استادي ببوسد و بعد ، زانو بر زمین نھند و ھفت سال تمام جور استاد را متحمل گردد شايد كه روزي اذن و ياراي ھمرھي با عاشیقان تفلیس را بر وي ارزاني داريم.»
    قھوه چي كه « دَلي محمود » ش مي گفتند و اُنس و رفاقتي با خواجه صنعان داشت ، بر اين حرف ھا خشم اش گرفت و رو به عاشیقان چنین گفت :
    « عاشیقي ، وديعه ي حق است و خداي چون اين وديعه ارزاني داشت ديگر نه دست بوسي لازم است و نه به زير خرقه ي كس درآمدن . اين جوان غريب ، از عاشیقھای حق است و اگر از اين ديوانه مي شنويد ، سخن ساز كنید تا نه بزرگي ھا بل بزرگواري آشكار گردند.»
    « دَلي محمود » بي تابانه دست غريب را گرفته و او را به مقرّ عاشیقان برده و سازِِ غريب را بر دوستانش داده و ساز استادان نیز از سینه ي ديوار گرفته و يك به يك به مدعیان ارمغان كرد تا نغمه و آوا، ھمھمه در گوش فلك افكند. بدانگاه غريب ، دست دعا به آسمان گرفت و با خدايش چنین گفت :
    « اي پروردگار كه نبودن ھا را به ھستي ھا و بودن ھا بدل مي كني ، مگر من چكاره ام ؟! آغاز سخن از من و اما دوام آن به مشيِ و الاي تو بسته است . من سیه روزي تیره بختم و اما تو ، روسیاھم نگردان!.»
    از جان و دل دعايي كرد و تا ساز را چون غزالي رام بر سینه برگرفت، ببینم چه ھا بر زبان راند : « گوش سپاريد ياران و به من بگويید آن چیست كه نغمه ي ھرروزش با دگر روزان به يكسان نیست و به درياي آسمان، گله ھا دسته دسته روان است و چوپانِ آن كیست؟»
    ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد :...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    ویرایش توسط م.محسن : 21st September 2013 در ساعت 10:25 PM
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 2 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 14 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •