دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
    شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدمیزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسیدي و اما ريحانه به شرط آنكه سیمین عذار ھرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شیرويه را در يك چشم به ھم زدن ھمین جا حاضر كند.

    سیمین عذار گفت: "اما اين وسط گلچھره اي ھم ھست كه ھمسر شیرويه
    و مادر جھانگیر است و اگر جھانگیر قول دھد كه گلچھره نیز با ما مھربان باشد من حرفي ندارم."

    جھانگیر و چیچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سیمرغي شد و در میان آتش و
    صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و ھوا رفت.

    ريحانه شیرويه را بر بالھايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او
    طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در میان گرد و خاك شیرويه و ريحانه.را ديدند كه دست در گردن ھم به سوي سراپرده ھا مي آيند.

    شیرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نیز بخشود و گفت:
    "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي ھیچ منتي آزادت مي كنم. به يمن
    مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اھل و عیالت آنجا زندگي مي كني."

    مردم مغرب از اينكه شیرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزھا و
    شبھا شادي كردند و تا شیرويه بود و قلبي در سینه اش مي تپید امنیت و عدالت را ھديه ي خلق كرد. بعد از شیرويه نیز پسرش جھانگیر، سلطان مغرب شد و او نیز عدل و برابري و امنیت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشیق قافلان نیز كه در عروسي او با چیچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سیمین عذار و گلچھره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قھرماني ھاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سینه ھاي مردم و خنیاگران عصر به وديعه نھاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ھا و شیريني ھايش ادامه يافت و ھنوز ھم دارد و خواھد داشت و وفايي نیز به كسي نخواھد كرد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  2. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  3. #2
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
    قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به بیتي ازيك
    شعر كه در آن كلمه ي اناربود و فوري اناري مي خواھد و دانه ھاي آن را سَواكرده و مي دھد به پادشاه كه بخورد . پادشاه تا آنھا را مي خورد ھمه ي درد و غم اش فراموش شده و حسابي خواب اش مي بَرَد . فردا كه مي شود پادشاه يك لشكر سرباز به قمبر مي دھد كه برود خواستگاري.

    نگو كه در اين فرصت ، آرزي را نامزد كرده و دارند برايش جشن عروسي مي گیرند . خبر رسید كه قمبر با يك لشكر سر رسیده و ھمه ماندند كه جواب اش را چه بدھند . اين وسط پیرزني در آمد و گفت :
    " چاره ي كار دست منه و اما سرِكیسه را بايد شُل كنید ! "

    آدمھاي داماد پول و جواھر به پايش ريخته و پیرزنه گفت :

    " فوري حلوا درست كنید و بچینید تو مجمعه اي و بدھید دست من كه ببینم چه خاكي به سرم مي ريزم ."

    پیرزن با سیني حلوا رفت طرف لشكر و تا قمبر راديد چنان آه و فغاني راه
    انداخت كه تا قمبر بجنبد ببیند چه خبر است ديد كه ھمه مي گويند :
    " فرداي روزي كه قمبر رفته آرزي را زورَكي شوھر داده اند و او ھم خودش را كشته و اين ھم حلوايش است !"

    قمبر ھم بر سر زنان گريبان چاك كرد و با حالي زار و پريشان لشكر را
    برگرداند . بعدش تنھايي راه افتاد طرف خانه كه و قتي پیچید به كوچه ديد صداي طبل و دھل بلند است و آرزي با رخت عروسي ، پشت بام چندك زده و چشم انتظار اوست . اول فكر كرد خواب و خیال است و اما بعد فھمید كه رودست خورده و ھمه دارند به ريش اش مي خندند . آرزي را بردند زير دست مشاطه ھا و قمبر ھم خزيد به كنجي .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  4. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  5. #3
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    قمبر دست به ساز برد و از نغمه اش نفريني تراويد و گفت :"كوھھا در برف غنوده اند و من در غم . من از تقديرم دلگیر نیستم و اما از مردم چرا ؟خدايا آنكه آرزي را بزك و زيور كند خانه خرابش كن و از ده انگشتش ذلیل !"

    تو ھمین لحظه بود كه انگشتان مشاطه چون خاكستري بر زمین ريخت و
    يكي ديگر خواست كار را تمام كند كه تا دست برد به زلف آرزي ، خبر آوردند خانه خراب چه نشسته اي كه بچه ات از بام افتاد و درجا نفله شد . تو اين ھیر ووير يكي ديگر از زنھا سینه جلو داد كه آزري را بزك كند كه او ھم ديد دنیا تیره وتار شد و چشمانش جايي را نمي بیند .

    اھل خانه ماندند كه چه كنند و چه نكنند كه يكي گفت :

    " غلط نكنم آه قمبر است كه دامن اينھا را گرفته و چه بھتر كه خود قمبر دستي بالا بزند و عروس را بزك و زيوركند !"

    آمدند به قمبر گفتند و قمبر گفت :

    " به شرطي كه آرزي را در ھفت حجره ي تو در تو بیندازيد و غیر از من و او كَس و ياري نباشد ."

    قمبر آرزي را آراست و بعد با ساز و آوا چنین گفت :

    " نورماه شیريست از پستان آسمان وزمین ويرانه اي خراب آباد. خدايا ھیچ اسب و مَركَبي تاب آرزي را نیاوَرَد جز اسب من !"

    داشتند آرزي را عروس مي بردند كه ھر اسبي آوردند كمرش در شكست و
    فقط ماند اسب قمبر و قمبر گفت :
    " به شرطي كه افسار اسب دست من باشد حرفي ندارم . "

    قمبر ، آرزي را برد دم خانه ي داماد و اما آرزي تا خواست پیاده شود انگشت
    اش را سخت به دندان گرفت و قمبر فھمید كه فوري بايد كاري كند و ھر دو از اين مخمصه جان بدر ببرند .

    از دلِ قمبر گذشت كه كاش ھر دو كبوتر بودند و پر مي گرفتند كه در يك
    چشم به زدن ، طوفاني به پاشد و آنان بر بالِ باد و خاك تا دره اي سبز سحر انگیز رفتند .
    ویرایش توسط سونای69 : 4th March 2014 در ساعت 10:37 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  6. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  7. #4
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    دو دلداده داشتند در رود " آراز " ، تن از خستگي مي شستند كه چشم قمبر افتاد به يك كبودي در گونه ي يار و تا از آرزي قضیه را
    پرسید او گفت :
    " داماد به غفلت نیشگوني از رخ ام گرفت و ھمین وبس. "

    دنیا كه تا آن لحظه براي قمبر ھمه شیرين بود و گريز از حادثه ھا لذت اش
    مي داد يكھو دل اش گرفت و از آرزي خواست كه از كناره ي رود دور شود و رختھايش را تن اش كند و بعد بیايد سراغ اش كه كارش دارد . آرزي از آب بیرون آمد و تا دست و پايي كند ديد كه قمبر تا دل رود رفته و آبِ آراز،غرق اش مي كند.

    آرزي فريادي از دل برآورده و داشت از خدا ياري مي خواست كه ناگھان ، آبِ
    آراز شكافت و پیري سبز قبا ديدو دلبندش قمبر را كه اورا از طغیان رود بیرون مي كشید . آن پیر ، سرِ قمبر را رو زانوي آرزي گذاشت و تا آرزي كلامي بپرسد ، ديد كه پیر ، غیب و نھان شد و ھرچه صدا كرد از او خبري نشد .

    قمبر نبض و نفسي نداشت و آرزي داشت شیون و زاري مي كرد كه چھار
    برادر صداي او را شنیده و و قتي جلو آمدند ديدند مھپاره اي به عزا نشسته است .آنھا فوري بیل و كلنگي آورده و خواستند كنار آراز گوري كنده و قمبر را خاك كنند كه بر سرِ آرزي دعواشان شد. ھر چھار برادر عاشق آرزي شده و طالبِ او بودندكه آرزي گفت :
    " كتك كاري را بگذاريد كنار و اين بینوا را خاك كنید كه من خودم مي گويم زن كدامتان خواھم شد !"

    برادر ھا قانع شدند و و وقتي گور ،آماده گرديد كه قمبر را خاك كنند آرزي
    رفت داخل قبر .بااين بھانه كه سرِ قمبر را رو به قبله مي كند با چاقويي قلمتراش كه از شب عروسي با خود داشت ، شكم خود دريد و با تني چاك – چاك و خونريزافتاد بغل قمبر.برادران كه گیج و ويج بودند و اين ھمه عشق، باورشان نمي شد ، با قلبي پر ملال ھر دورا در ھمان گور خاك كرده و نشستند به زاري.

    ماھھا به سالھا پیوست و سالھا به قرنھا و اما ھر بھار از گور آنھا گلي ازخار
    مي رويد كه وقتي از دور به آن خیره مي شوي ، پیرزني مخوف مي بیني كه انگار در آتش مي سوزد و ھمه مي گويند شايد ھمان عفريته ايست كه بین آن دو دلداده جدايي انداخته است .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  8. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  9. #5
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داشت برمي گشت به منزل كه يكي از نارفیقان ، سازي بر شانه ي او ديد و زير پايش نشست كه اگر مي خواھي نام آور شوي بايد كه پیش " دَده يادگار " رفته و مدتي شاگرد او بشوي كه استادي تمام عیار است . آن نارفیق كه اسم اش " چُغُل محمد " بود پیش از " گوي چك " خود را به " دده يادگار"رسانید و گفت :
    " فلاني ادعا دارد كه " دده يادگار " در ساز و سخن به گَردِ پاي او نمي رسد و وقت آن است كه ھمه ي خنیاگران از پیر و جوان به سايه ي سازِ او باشند" .


    " گوي چك " كه رسید به قھوه خانه ي " دده يادگار " و خواست به شاگردي پیش پاي او زانو بزند " دده يادگار" چنان كشیده ي آبداري به چھره ي " گوي چك " نواخت كه " گوي چك " به حرمت سن وسال او ، ساكت ماند و " دده يادگار " خشمگین و پرخاشگر ، ساز خودسازكرده و گفت :
    " لوطي میدان شدن ، بال عقاب مي خواھد و جگر شیر. رجز خواني بر جوجه خنیاگران شايسته نیست و ھمان بھتر كه خاموش بمانند . اما تو كه اين قدر ادعايت ھست بگو ببینم رنگ تقدير چه رنگي است و پیشاني نوشت انسان را كدام قلم نگاشته ؟ "

    " گوي چك " دست به ساز برده و به نغمه چنین گفت :

    " رخ تقدير، آغشته از سیاھي است و سپیدي و با قلم عشق ، رنگ خون گرفته و نقش رنگین كمان . اما ھرچه ھست و نیست ھیچ گريزي از آن نیست. ھر لحظه به رنگي است و ھزار چھره ي نھان دارد و با ھمه ھمزاد است !"

    مباحثه ي " گوي چك " و " دده يادگار " آنقدر ادامه يافت كه آخر سر، از
    حكمت و معرفت ھر چه داشتند بر طبق ريخته و " دده يادگار " در پاسخ به سؤالي كه مربوط به سرنوشت بود از جواب دادن عاجز شد وازھمان لحظه ھمه به او " وان لي گوي چك " گفتند و آوازه اش از مرزھا گذشت .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  10. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  11. #6
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    "دده يادگار " كه حرمتي برايش در ايل و تبار نمانده بود شاگردان اش را نیز برداشته و رفتند كشور مصر كه در آنجا نیز مغلوب " شاھي خانم " شاھدخت مصر شد و طبق رسم و سنّت به بند و زنجیرش كشیدند. چراكه يا نبايد با شاھي خانم وارد مسابقه ي ساز و طرب مي شد و يا كه بايد در صورت مغلوبیت ، آن قدر در محبس مي ماند كه روزي خنیاگري پیدا مي شد و شاھي خانم را شكست مي داد .

    " دده يادگار " كه اوضاع چنین ديد نامه اي به " وان لي گوي چك " نوشت و
    از او خواست كه به مصر آمده و با شاھي خانم ، نرد ھنر اندازد كه ظفر از آنِِ او خواھد بود . " گوي چك " شاگردش " اصلان " را نیز كه از ديار خوي بود برداشت و با گذر از برّ و بحر رسیدند به مصر و خبر به شاھي خانم رسید كه باز، سرِ خنیاگري به تن اش سنگیني كرده و شمارا به حريفي مي طلبد .

    " شاھي خانم " خواست كه او را به قصر بیاورند و تا " گوي چك " وارد كاخ
    شاھي شد ، شاھي خانم دل از دست بداد و در يك نگاه ، عشق "گوي چك " اورا ، اسیر و واله خود كرد . شاھي خانم از " گوي چك " ساز و نوا خواست و او به نغمه چنین خواند :
    " مفتون سیه زلفي بودن ، از شأن آدم ھیچ نمي كاھد و رخِ مھپاره اي بوسیدن، عینِ ثواب است و كمال . تو كه در منزلت از زلیخا بیشي ، پس از چه رو ، عشق را در مسلخ غرور ،به بند مي كشي و عاشقان را اسیر جور خود مي كني ؟ "

    شاھي خانم ھم به ترانه و آھنگ گفت :

    " امشب را مھماني وخُلق تو چون رطب بايد كه شیرين باشد . چشم از من برگیر و اما دست به ھر نارنج و اناري بردي حلال تو بادا كه نغمه ھايت ، جنسي ديگر دارند . اما بدان كه فردا ،چنان زھر چشمي از تو خواھم گرفت كه مرغان ھوا نیز به حال تو گريه خواھند كرد."

    " وان لي گوي چك " كه خود نیز حیران و مفتون شاھي خانم بود و تیر مژگان
    او قلب اش را صید يار كرده بود شرطي گذاشت و گفت :
    " پس بگو چوبه ي داري در میدان قصر برافرازند كه حال و حوصله ي بند و زنجیرم نیست و اگر بر من ظفر يافتي بگو ھمان لحظه بر دارم بزنند و اما ھنروران نغمه خوان نیز بايد از زندان آزاد شوند كه اين رزم ، كار عشق است و نه كُپّه ي گِل !..."
    ویرایش توسط سونای69 : 5th March 2014 در ساعت 11:37 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  13. #7
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    صبحْ اوّل صبح چوبه ي داري به پا شد و شاھي خانم و وانلي گوي چك ساز در دست ، درجمع گلچھرگان و شاھدان ذوقْ مند به ساز و آواز مشغول شدند و ولي باز ، رَجَز " گوي چك " از عشق آتشین اش به شاھي خانم بر وي گران آمده و سؤالي بپرسید :
    " تورا كه در عمان معرفتم غرق كنم ،عشق ورزي نیز فراموشت خواھد شد !حالا بگو كدام درياست كه عمق و وسعتش ناپیداست و كدامین كتیبه ھا را حتي طغیان نیل نیز ذره اي خیس اش نمي كند ؟"

    " گوي چك " به ضرب و ترانه گفت :

    " علم است كه از اقیانوس ھا نیز عظیم تر است و كتاب ھاي مقدس اند كه كتیبه ھايي ناب اند و ھیچ آسیبي نمي بینند ."

    شاھي خانم باز از نو پرسید :

    " آن چیست كه چاره اي ندارد وآن كدام است كه زخم اش را مرھمي نیست" ؟

    " گوي چك " گفت :

    " مرگ است كه گنگ و بي چاره است و زخم زبان است كه مرھم نمي پذيرد ."


    شاھي خانم ھمچنان با نغمه و كلام از " گوي چك " مي پرسید و جواب
    مي شنید كه آخرين سؤال اش را باساز و آواز چنین گفت :"آن كیست كه اوّلین قلم بر لوح ھستي نھاد و زيبايي را با ترانه و دل را با آھنگ و طرب مأنوس ساخت ؟"


    " گوي چك " نام از خداي يكتا برد و چون نوبت اوشد به عنوان اوّلین و آخرين
    پرسش ، چنین وا گويه كرد :
    "افزون بر سیصد جام بلورين است كه ھر چه مي شكنند باز جان دارند و در ھر جان ھزار رنگ و در ھر رنگ ھزار جان ."

    شاھي خانم كه در پاسخ بماند " گوي چك " گفت :

    " حالا اين اوّل عشق است و اضطرابي به دل راه نده كه تا شامگاھان ، ھنوزراه و مجالي مانده و مي بینم كه حساب سال نیز از دست ات در رفته ! اگر اينسان از ھم بپاشي عھدي سخت بستي و چاره اي جز پذيرفتن نداري !"

    شاھي خانم ، سازخود را بر زمین نھاد و از شاگرد " گوي چك " ، " عاشقْ
    اصلان " خواست كه مكتوب زرنگار او را در جمع بخوانَد و ھمه بدانند كه عھد و شرطشان بر سرِ چه بود .

    " شاھي خانم " طبق پیمان اش از كفر در آمد و با اقرار به وجود پروردگار ،
    به عقد " گوي چك " در آمد و با عفوي كه صادر نمود ھرچه خنیاگر دربند بود آزادشده و عزم ديار خود كردند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  14. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  15. #8
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    فغفورشاه مي شود " خانْ چوپان " و كارش مي شود اين كه با پري خانم و چھل دختر كمر باريك ، ھر از چندگاھي راھي يیلاق شوند و ضمن سركشي به گلّه ھا ، در گوش ھم زمزمه ي محبت بخوانند .

    اينھا را اينجا داشته باشیم و بشنويم از ديارِ داغستان كه مي بینند ھفت ماه
    گذشته و از فغفور شاه ، ھیچ خبري نیست . بزرگان قصر شورا كرده و " قول زيرك " را مي فرستند به دنبال اش كه شايد خبري از او بیاوَرَد. " قول زيرك " از ھر كوي و مكاني ردّ او را گرفته و مي رسد به يیلاقات مراغه و مي بیند كه سلطان فغفور، نرد عشق باخته و در فكر آن است كه دير و زود ھويتخود آشكار كند و سور وسات عروسي بچیند .

    " قول زيرك " اما خبردار مي شود كه خانزاده اي به اسم " چُغُل آقا خان "
    كه عاشق پري بوده و عشق او را رد كرده به شاه عباس خبر برده كه ماه صنمي در مراغه است كه در قد و قامت و زيبايي ، مثل و مانندي در جھان ندارد و دريغ است كه قصر شاھي از چنین طاووسي بي نصیب باشد . شاه عباس نیز لشكري فرستاده در راه است كه پري خانم رابه شھبانويي قصر ببرند . تا " قول زيرك " بجنبد و كاري كند اردوي شاه عباس رسید و داشتند پري را سوار كجاوه مي كردند كه " آغجا قیز" به " خانْ چوپان " خبر برده و او نیز با چھل چوپان به سوي لشكر يورش مي آوَرَد كه در اين میان ، " خان چوپان " زخم برداشته و پري نیز به غنیمت برده مي شود .

    " قول زيرك " به فغفور شاه مي گويد تا از كار نگذشته من چون باد مي تازم و
    تو ھم بي درنگ راھي اصفھان شو كه شايد اگر خواستِ خدا بود و كمك مولا علي ، جشن عروسي تو و پري خانم نیز اتفاق خواھد افتاد .


    " قول زيرك " كه به تدبیر، راستگويي ، و وفا به عھد ، ھمیشه پیش شاه
    عباس گرامي بود وقتي از اوضاع و احوال صحبت كرد و شاه عباس ، فھمید كه پري خانم را مولا علي در رويا به فغفور شاه نويدداده و " خان چوپان " ھمان فغفور شاه مي باشد تصمیم نھايي را به پري خانم وانھاد . از پري خانم خواست كه يا شوكت و جلال شھبانويي در اصفھان را انتخاب كند و يا كه عمارت فغفور شاه داغستاني را .

    پري خانم بر عدل و لطف شاه عباس ،آفرين گفت و افزود :

    " از روزي كه فغفور شاه به رويايم آمده قلبم لحظه اي از عشق او خالي نبوده و حالا كه اورا از نزديك ديده و شناخته ام باز سلطان قلب من است !"

    شاه عباس فغفور شاه و پري خانم و قول زيرك را به ھمراه قشون ، با عزتي
    تمام راھي داغستان نمود و چون مردم داغستان خبردار شدند ، ھمه شادي كرده و چھل روز و چھل شب در ھر كوي و برزني جشن و سرور برپاشد. زيبا رخان با تار و كمانچه ، در ضیافت ھا رقصیدند و عشوه ھا كردند و فغفور شاه و پري نیز ، به عیش و طرب روزگاري شاد گذراندند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  16. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  17. #9
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شاعرْ جمعه و اسم پنهان

    حالا به شما خبر بدھم از كجا، از دھكده اي در خراسان و مردي به نام صالح
    كه پسري دارد به نام حسن و با مرضیه ، دختر میرزا ھمكلاس است . آنھا بخواھي نخواھي ھمديگر را دوست دارند و اين عشق را در دل خود كتمان كرده اند. روزي آنھا راز دل مي گشايند و حسن كه طبع شعر و صداي سحر انگیزي داشت با نوايي خوش آھنگ ، آوازي مي خوانَد و در آن ترانه ، مه جمال مرضیه را به نقره ي روشنِ مھتاب در قلب تاريك آسمان تشبیهمي كند . اما از بخت بد، میرزا كه مكتب دار آنھا نیز بود سر مي رسد و حسن كه متوجه او شده بود آخر آوازش را با واژه ھايي چون " شاعر جمعه " و "اسم پنھان " ،تمام مي كند كه شايد میرزا ، متوجه ابراز عشق او به مرضیه نشود . میرزا ھم از "شاعرْ جمعه " و " اسم پنھان " چیزي حالي اش نمي شود و اما اين نامھا ، رمز ورازي مي شوند بین دوسوگلي كه ھمديگر را به آن نامھا بخوانند .


    روزي مادرِ حسن ديد كه پسرش ، حال و روزِ خوبي ندارد و درترانه ھايي كه
    زمزمه مي كند مدام خودرا " شاعرْ جمعه " مي نامد و ازعشقِ دختري كه "اسم پنھان " مي نامَدَش مرتب مي نالد .موضوع را به شوھرش صالح مي گويد و تصمیم مي گیرند كه اورا مدتي به سفر بفرستند كه آب و ھوايش عوض شده و اگر ھوايي شده ، عقل اش سرِ جا بیايد . زيرا در ايل و محال ، نه شاعرْ جمعه اي مي شناختند و نه اسمْ پنھاني .

    شاعرْجمعه چون فھمید كه اورا به سفري دور ودراز پیش خويشان مي
    فرستند به مادرش گفت :
    " مرا از اين سفر باز داريد كه اگر از اين ديار پربكشم عقابي بي بال و پرم و ھجران ،سنگي است كه به شیشه ي قلبم خواھد خورد . تاب در ھم شكستن و سقوط را ھیچ ندارم مادرْ. من عاشقم و اين مِھر است كه چنین پريشانم كرده است . آن ھم كه اسم اش را پنھان مي كنم " مرضیه " است" .

    مادر حسن تابجنبد و شبانگاھان خبر به شوھرش بدھد ، " اسم پنھان "
    پیغامي فرستاده و " شاعرْ جمعه " تیر و كمان و اسبابِ صیدش را برداشته ورفت سر قرار . رسید به میعادگاه و ديد كه " اسم پنھان " با ياران محرم پاي چشمه اي نشسته و چشم انتظار اوست .
    ویرایش توسط سونای69 : 6th March 2014 در ساعت 09:32 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  18. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  19. #10
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
    " عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت به دام ام انداخت و و كوزه گر در كوزه افتاد كه عشق ، اگرھم زيباست به خاطرِ ھمی زيباست . شعله ي چشمانت خاكسترم كرد ه و خاك پاي تو اَم نمود . بھار وجودم ، بلبل شاخساريست كه جوياي گل است و اما رنگین كمان باغ تو ، مرا چنان مدھوش خويش كرده كه تا مي جنبم فقط خار است كه بر تن ام مي خَلَد . "

    فرداي آن روز ، صالح به ديدار میرزا رفت و خواستار مرضیه شد براي حسن
    اش كه میرزا گفت :
    "من به آن پسره دختر بِده نیستم و قول مرضیه را به خانزاده ي ثروتمندي داده ام . كسي كه كارش شعر است و آوازه خواني ، مگر وقتي ھم مي كند كه دنبال آب و نان باشَد ؟ "

    صالح ، مأيوس برگشت و اما به حسن چیزي نگفت و دنبال راه و چاره بود كه
    روزي در ولايت پیچید كه " اسم پنھان " عروس شده و با دھل و سرنا ، او را كه در كالسكه نشسته ، به غربتي دور مي برند .

    شاعرْ جمعه كه اين را شنید ديوانه وار، ساز از رف برگرفت و با حُزن و
    اندوھي تمام ، به طرف كالسكه شتافت و به آھنگ و ترانه چنین خواند :
    " عشق و وفا را به زر و زيور فروختي و شدي سنگ و دلي در سینه ات نتپید . نغمه ي ھجران ساز كردي و جانم در آتشي افتاد كه يكسر ، كبابم كرد و آب چشمانم را نیز خشكاند . مفتون ات را مغموم ساختي و بیگانگي را كعبه ي آمال . اما دل ات شاد و راه ات روشن كه تو را ھمیشه سبز مي خواھم !"

    شاعرْجمعه كه در فراق اسم پنھان روزگاري تیره و تار داشت سالھا گذشت
    و اما ھمچنان ديوانه ي دلبندش ماند و با ھیچ كسي ، افسانه ي محبت شد ، اسباب شكار به يكسويي نھاده و ساز در دست ، ناي و نوايي به راهنگفت .روزي اما دل اش تاب نیاوَرد و ھواي يار به سرس افتاد و مِیلِ سفر كه ھنگام وداع به قوم و قبیله اش چنین گفت :
    " من مي روم و اگر دلتنگم شديد مرا از دُرناھا بپرسید . اگر آنھا ھم جوابي ندادند به خون بلبلي در پاي گلِ سرخي انديشه كنید كه در ھر بھار ، خون او در غنچه ھا مي جوشد و مي خروشد و اما گوش كسي را توان شنفتن آن نیست!"

    شاعرْ جمعه رفت و رسید به دياري كه " اسم پنھان " را بدانجا عروس برده
    بودند . از او خبر گرفت و اما گفتند :
    " ھمان روز اوّل خود را نفله كرده و فرداي روزي كه بايد به حجله مي رفت خودرا از كوه پايین انداخته و مي گويند كه عاشقِ شاعري بوده و زوركي شوھرش داده بودند . "

    حیرت و اندوه، سراپاي شاعرْ جمعه را فراگرفت و نشان از مزار او پرسید .
    شاعرْ جمعه به مرگ وخزان نفرين كرد و آن قدر معتكف خاك يار شد كه درروزي از زمستانِ فرداھا، اورا خشك و يخزده به زير برفھا ، غنوده و خونین يافتند .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •