ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدمیزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسیدي و اما ريحانه به شرط آنكه سیمین عذار ھرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شیرويه را در يك چشم به ھم زدن ھمین جا حاضر كند.
سیمین عذار گفت: "اما اين وسط گلچھره اي ھم ھست كه ھمسر شیرويه و مادر جھانگیر است و اگر جھانگیر قول دھد كه گلچھره نیز با ما مھربان باشد من حرفي ندارم."
جھانگیر و چیچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سیمرغي شد و در میان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و ھوا رفت.
ريحانه شیرويه را بر بالھايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در میان گرد و خاك شیرويه و ريحانه.را ديدند كه دست در گردن ھم به سوي سراپرده ھا مي آيند.
شیرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نیز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي ھیچ منتي آزادت مي كنم. به يمن
مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اھل و عیالت آنجا زندگي مي كني."
مردم مغرب از اينكه شیرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزھا و شبھا شادي كردند و تا شیرويه بود و قلبي در سینه اش مي تپید امنیت و عدالت را ھديه ي خلق كرد. بعد از شیرويه نیز پسرش جھانگیر، سلطان مغرب شد و او نیز عدل و برابري و امنیت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشیق قافلان نیز كه در عروسي او با چیچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سیمین عذار و گلچھره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قھرماني ھاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سینه ھاي مردم و خنیاگران عصر به وديعه نھاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ھا و شیريني ھايش ادامه يافت و ھنوز ھم دارد و خواھد داشت و وفايي نیز به كسي نخواھد كرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)