دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #111
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    عاشیق قافلان ھمچنین مژده اي به شیرويه داد و اينكه جھانگیر، جان به در برده وبرق آسا سوي يمن رفته و ھر لحظه اين امید است كه با لشكري گران دروازه ھاي شام را تسخیر كند. قیام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواھد ساخت تا امنیت و آرامش و رفاه ھمه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي ھاي او ياد شود.

    القصه روزي شد كه جھانگیر با قشون و سپاه به مرزھاي شام رسید و
    پھلوان قافلان مژده به جھانگیر برد كه شیرويه زنده است و از تیر و گرز و كمان و عمود و زوبین و نیزه ھر چه بوده آزموده و حتي با شبیخوني كه زده اسب اژدھا خور را نیز از چنگ سرھنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پیوستن به شماست.

    شیرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آھنگ سپاه كرد و پدر و پسر در
    سراپرده اي كه ھمسرش گلچھره و خجند وزير نیز بودند ھمديگر را در آغوش گرفته و از ھمسر ماھرخ و زھره جبین اش كه عھد به جاي آورده و در اين سالھاي دوري، رشته مھر و محبت نگسیخته بود سپاس كرد و به دستور شیرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.

    دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي ھم صف كشیده و چشم به
    میدان جنگ دوختند كه ببینند پھلوانان چه مي كنند. شیرويه نھیب زد و حريف خواست و سرھنگ، پھلواني را كه به ھیكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به میدان فرستاد و در نبردي سھمناك، شیرويه چنان عمودي بر سر او كوبید كه دو دست رعد، به ھمراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام ھیكل اش، مثل آواري بر زمین ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا ھر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببینند تقدير چه رقم مي زند.

    شبانگاھان شیرويه را ھواي سیمین عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از
    راھي باريكه به پنھاني تا قصر نازنینان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشید به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشیر به دو نیم كرد ووارد تالار قصر شده و سیمین عذار را صدا كرد. سیمین عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فھمید كه واقعاً ھم ماه جبین خود را به جاي سیمین عذار جا زده است تا در اين سالھا شھزاده از دست اھريمن در امان باشد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  2. 4 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  3. #112
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    سیمین عذار دو صد جوي از نگاھش روان شد و ماه جبین با سبو و ساغر مینايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شیرويه به درآمد با چیچك نیز آشنا شد و سفیده ي صبح كه رسید از آنھا وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرھنگ چیره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خیمه و خرگاه لشكر يمن برسانید كه كنیزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواھند بود و خنیاگري به نام عاشیق قافلان نیز كه چیچك او را نیك مي شناسد از دور ھواي شما را خواھد داشت كه آسیبي به شما نرسد."


    در زرافشاني آفتاب جھانتاب، وقتي كه طبل ھاي جنگ از ھر دو طرف به
    نوازش درآمدند، جھانگیر از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دھد و چون شیرويه پذيرفت جھانگیر دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوھي مي ماند به میدان شتافت و نھیب برزد. غدّار نامي پیل سوار به میدان آمد و چون صدھا طعنه نیزه بین آنھا ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه ھاي تیغ بردند و از ضربت شمشیرھا چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ھا را خیره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداھا پر كشید و داشت به خاك مي افتاد.


    ھر دو لشكر مات و حیران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جھانگیر
    كه به ناگه نعره ي جھانگیر برخاست و به دستور شیرويه، دريايي از لشكر به
    سوي قشون شام ھجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرھنگ نیز مي خواست در برود كه جھانگیر مثل رعدي خروشید و با سرپنجه ي پھلوانيكمربند سرھنگ را گرفته و در میان زمین و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرھنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمین افتاد و از میان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناھگاھي رساند كه براي روزھاي مبادا، به زير كوھي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عیاري به نام ماھر.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  4. 3 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  5. #113
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    حالا چند كلمه بشنويم از عاشیق قافلان كه خبر آورد گروھي از نازنینان كه در میانشان سیمین عذار و چیچك نیز بود وقتي كه از راه بیشه به طرف سراپرده ھا مي آمدند يكھو غیب شدند و او و سربازان ھر چه گشتند آنھا را نیافتند.

    شیرويه و جھانگیر تاج و تخت شام را به كیوان دلاور سپرده و چون خجند وزير
    "منظرشاه" را كه بعدھا دستگیر شده و در زندان سرھنگ بود، از بند رھاند و
    به حضور شیرويه آورد، شیرويه شادمان گرديد و او را جامه ھاي زربافت و تاج شاھي ھديه كرد و خواست كه سپاه را نیز برداشته و عازم يمن شوند كه
    آنھا با نازنینان از قفا خواھند آمد.

    شیرويه و جھانگیر ھر چه گشتند از زيبارخان خبري نیافتند و اما در
    جستجوھايشان به بیشه اي رسیدند كه به آنجا بیشه ي مھلكه مي گفتند
    و صداھاي عجیب و غريبي از آنجا به گوش مي رسید. توكل به خدا كرده و راھي شدند و اما ھر چه جلو مي رفتند باز ھزار بانك مھیب آنھا را تعقیب
    مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسیدند و در نگاھشان به آب، پري وشي ديدند كه چھره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست
    زدند، چھره اش موج برداشت و در يك چشم به ھم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.

    شیرويه و جھانگیر در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوھي رسیدند كه
    شعله ھاي آتش از آن برمي خاست.جھانگیر و شیرويه را در اين وادي پر آتش رھا كرده و به شما بگويم از سیمین عذار و چیچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان ھوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه ھر دو زيبا، با خنجر در كمین خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجینه ي آنان رسید خود را بكشند.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  6. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  7. #114
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    فولادپري نیز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چھره ي يك قدّيس پیرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سیمین عذار پرسید: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آيید كه از طلسم اين بیشه كسي را ياراي گريز نیست و فقط اوست كه مي تواند
    شما را از اين مھلكه برھاند!"

    سیمین عذار گفت: "من و چیچك، سوگلي مرداني ھستیم از تبار دلیراني
    كه اگر باد نیز خبر ما را به گوش آنھا برساند و بفھمند كه كجا ھستیم و چه
    نیتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنھا و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي ھیچ به جا نمي ماند."

    قديس گفت: "آدمیزاد ھر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند
    درافتد و لذا شما ھم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، ھر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."

    قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سیمین عذار و چیچك ھمچون ماري
    خزيد و دور شد.

    فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه
    پینارپري در سیماي شاھیني، بلبل ھاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نھیبي به شاھین زد و شاھین، پري وشي شد و گفت: "شیرويه و جھانگیر در راھند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."

    فولادپري به پینار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر
    كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بیاور كه درراھشان ھفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سیمین عذار و چیچك نمي رسد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  8. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  9. #115
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شیرويه و جھانگیر ھر چه كردند رخنه اي بر كوه نیافتند كه از ھر چھار سو تاچشم كار مي كرد چنبر آتش بود.

    شیرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن ازاين آتش بگذرم و اگر فیض روح قدسي مددكارم بود ھر طلسمي بود بشكنم و با سیمین عذار و چیچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمین مغرب كه از بخل و حسادت پادشاھي من، به قصد مرگ مرا به چاھي انداخته بود و مدتھاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراھم آمد، باقشوني عظیم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگیري. اما تا من نیامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"

    شیرويه دست در گردن جھانگیر انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله ھاي آتش چون نسیمي وزان شد و بي آنكه آسیبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سیم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پیچ بود.

    شیرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فھمید كه ھمان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاھیني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بیاورد از او پرسید: "كیستي؟"

    دختر گفت: "اسم من پینار است و حتماً شما ھم شیرويه ھستید. سیمین عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نیز شما را مي شناختم. من نیز ھمچون سیمین عذار و چیچك در دست فولادپري اسیرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."

    شیرويه گفت:"اگر از آنھا چیزي مي داني و راھي بلدي با من ھمراه شو كه با نجات دادن آنھا تو را نیز از مھلكه به در ببرم."

    پینار و شیرويه راه افتادند و در راه، شیرويه ديد كه ھزار گرگ گرسنه دارند به او ھجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نھاد و ھر چه تیر داشت بر پیكر آنھا دوخت و چون تیري نماند دست به قبضه ي شمشیر برد و ھمه را از پاي انداخت. شیرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش ھیچ گرگي بر زمین نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پینار نھاد و خستگي از تن اش در رفت ھمراه پینار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسیدند كه پیرزني با دختري مه سیما، آلبالوھاي قرمز را از درختان چیده و در سبد مي ريختند. دختر پیرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شیرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاھش به چشمان پیرزن افتاد كه از آن آتش مي جھید و شیاطین در آن به رقص بودند. قدح بر زمین زد و چنان با قبضه ي شمشیر پیرزن و دخترش را چھار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و ھوا رفتند.

    از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بیكراني در مقابلشان سبز شد وتا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بیاباني ديد كه اژدھايي سر راه كمین كرده بود. از حلقوم اژدھا شعله ھايي زبانه مي كشید كه ھر لحظه بیم آن مي رفت شیرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شیرويه با دو تیري كه بر چله ي كمان نھاد چشمان او را نشانه رفت واژدھا مثل دودي ناپديد شد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  10. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  11. #116
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    در میان دود و مه باغ سیبي نمودار شد و پیرمردي ديد كه سیبي درشت و قرمز ھديه ي او مي كند و چون سیب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سیب گیج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشیر برده و پیرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شیرويه كه نیك مي دانست اينھا ھمه زير سر پینار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سیمین عذار و چیچك را بیابد. آنھا به اتفاق ھم دوباره راھي شدند كه ناگھان رعد و برقي برخاست و ابري سیاه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظیم راه افتاد و ھر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بیشه زاري گسترده شد و پینار ھم شاھیني شد و تا اوجھا بال گرفت.

    فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاھدخت پريان بود و در لعلِ نوشین و ابرو و
    غمزه اش ھزار ناز خفته بود، سر راه شیرويه قرار داد تا او را به قصر آورد.

    شیرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد
    و وارد قصري شد كه از ھر سو ھزار چشمه ي خورشید مي جوشید و تالارھا چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوھي را در بارگاه ھیچ سلطاني نديده بود.

    فولادپري به شیرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضیافتي آراست و
    خیمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سیمین عذار و چیچك و كنیزانشان در آن سراپرده ھستند و ھر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دھي. ھر چند كه آدمیزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ھا نبود تو شكستي و مرا در حیرتي شگفت فرو بردي. پیشنھادي به تو دارم و آن ھم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظیري به گیتي ندارد ھديه ي تو مي كنم و چیچك و سايرين را نیز افتخار كنیزي ريحانه مي دھم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سیمین عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چھره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."

    شیرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگیرد كه فولادپري، بال گرفت
    و میان زمین و آسمان سوي خیمه ي نازنینان رفت و با وردي، خیمه را با خود به ھوا برد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  13. #117
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شیرويه را چاره اي نماند و ھر چه گشت از قصر و ريحانه نیز اثري نديد.خسته و مبھوت، زير درختي دراز كشید و غمگین سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در ھمین حال نیز خوابي عمیق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خیمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرمیده و ريحانه ھم بالاي سرش مي باشد.

    ريحانه كه ھلاك عشق شیرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و
    مھر مرا در دل و جانت جاي دھي راز طلسمي را به تو خواھم گفت كه سیمین عذار و نازنینان را نجات دھي كه در غیر اينصورت آن طلسم ناشكسته خواھد ماند و تو نیز عمري دربدري خواھي كشید."

    شیرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي
    دانم از چه روست كه با كیمیاي مھر تو نیز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنیم تا به روزي كه سیمین عذار و چیچك از طلسم رھا شوند."

    ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نیز با تكیه بر شرطي كه گذاشتي،
    عمل خواھم كرد و ھرگز پشیمان نخواھي شد. طلسم رھايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچھر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته ھاي آن، خیمه ي نازنینان را كه معلق در ھواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بیشه ي مھلكه، ھمگي خواھیم رَست."

    ريحانه او را به میدان كارزاري برد كه ديوان و پريان ھر كدام در سويي بودند و
    در میانه ي میدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شیرويه ھمچون اژدھايي دمان بر آن پلنگ ديوچھر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاھسار مغرب مي كشید، شیرويه چنان نعره اي برآورد وخنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمین افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از ھر چھار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونین را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سیمین ديدند به خط و امضاي فولادپري.

    در لوح خطاب به شیرويه نوشته شده بود:"من در جام جھان نما، ريحانه را نصیب تو ديده بودم و با ھمة عشقي ھم كه به سیمین عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه ھر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.به شوق تبسمي كه در لبھاي ريحانه شكوفه خواھد كرد و شكوفه ھايي عشقي كه ھمچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواھد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنین ساز عاشیق قافلان به گوشتان رسید، چشمھايتان را باز كنید كه آخر كار، گیتي به كام شما خواھد گرديد."
    ویرایش توسط سونای69 : 3rd March 2014 در ساعت 10:35 PM
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  14. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  15. #118
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    شیرويه و ريحانه دست در دست ھم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسید كه با ساز و نواي عاشیق قافلان، گوش فلك را نیز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خیمه اي ديدند و گام بر آن نھادند سیمین عذار و چیچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنھا مي شتابند.

    سیمین عذار و شیرويه چون جان شیرين، ھمديگر را بغل كرده و به ھنگامي
    كه از پرتو روي ھم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نیز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو ھم بايد راضي باشي. سیمین عذار، ريحانه را نیز كنارش نشاند و از مه جبین خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاھي سپري شد و سحرگاھان، عاشیق قافلان شیرويه را به كناري كشید و گفت: "جھانگیر در مرزھاي مغرب لشكري عظیم آراسته و امروز نوبت ارچه و جھانگیر است كه به مصاف ھم بروند. اما ارچه را رفیقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چھر را كشته اي و اگر دير جنبي او نیز وارد میدان مي شود و داغ جھانگیر را بر سینه ات خواھد گذاشت."

    شیرويه پرسید: "ما الان كجايیم و تا آنجا چقدر راه است؟"

    عاشیق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدھاخور بیقرار فراق تو مدام شیھه مي زند و اگر از كوه به زير آيي میدان جنگ فرارويت گسترده خواھد شد."

    شیرويه راه افتاد و وقتي جھانگیر را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواھد
    به میدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به میدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بیايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نیز تمام اش مي كنم."

    شیرويه با اسب اژدھاخور غرق در درياي آھن و فولاد به رزم ارچه رفت و
    وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جھانگیر داد، زمین و آسمان به يك آن چنان تیره و تاريك شد كه تا شیرويه چشم باز كند و ببیند چه خبر است ديد در چنگالھاي ديوي خرچنگ سر در ھوا معلق است و او را به طرف كوھھاي قفقاز مي برد. شیرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانھايش را طوطیاي چشم زيبارخان مي كردند، نگاھي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالھاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانھا به دريايي افتاد و تا خود را پیدا كند ديد كه يك ماھي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العین در عمق آبھا ناپديد شد."
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  16. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  17. #119
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
    شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدمیزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسیدي و اما ريحانه به شرط آنكه سیمین عذار ھرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شیرويه را در يك چشم به ھم زدن ھمین جا حاضر كند.

    سیمین عذار گفت: "اما اين وسط گلچھره اي ھم ھست كه ھمسر شیرويه
    و مادر جھانگیر است و اگر جھانگیر قول دھد كه گلچھره نیز با ما مھربان باشد من حرفي ندارم."

    جھانگیر و چیچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سیمرغي شد و در میان آتش و
    صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و ھوا رفت.

    ريحانه شیرويه را بر بالھايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او
    طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در میان گرد و خاك شیرويه و ريحانه.را ديدند كه دست در گردن ھم به سوي سراپرده ھا مي آيند.

    شیرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نیز بخشود و گفت:
    "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي ھیچ منتي آزادت مي كنم. به يمن
    مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اھل و عیالت آنجا زندگي مي كني."

    مردم مغرب از اينكه شیرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزھا و
    شبھا شادي كردند و تا شیرويه بود و قلبي در سینه اش مي تپید امنیت و عدالت را ھديه ي خلق كرد. بعد از شیرويه نیز پسرش جھانگیر، سلطان مغرب شد و او نیز عدل و برابري و امنیت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشیق قافلان نیز كه در عروسي او با چیچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سیمین عذار و گلچھره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قھرماني ھاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سینه ھاي مردم و خنیاگران عصر به وديعه نھاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ھا و شیريني ھايش ادامه يافت و ھنوز ھم دارد و خواھد داشت و وفايي نیز به كسي نخواھد كرد.
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  18. کاربرانی که از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند.


  19. #120
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    آرزي و قَمبر


    در روزگاري كه يكي بود و يكي نبود دوبرادر بودند كه باجناق ھم نیز بودند . روزي عھد و پیماني بستند و گفتند :"اگر يكي مان صاحب دختري شديم و
    ديگري صاحبِ پسري ، بچه ھامان بايد باھم ازدواج كنند ." ماھي وروزي رسید كه يكي صاحب دختري شد به نام آرزي و ديگري صاحب پسري به نام
    قَمبَر. آرزي و قمبر باھم بزرگ شده و رفتند به مكتب خانه. سالھا بي درنگمي گذشت و حالا ھر كدام نوجواني شده و ھواي كوه وكمر مي كردند . در گشت و گذارھا شان بود كه جرقه ھاي عشق در قلبِ ھاشان زبانه كشید و از قضا آن وقتھا ھم زد و پدر قمبر مُرد و عقل مادرش پاره سنگ برداشت .

    مادر آرزي كه از عھد و پیمان دو برادر خبر داشت شیطنت كرده و خواست
    دخترش را به يك خانزاده بدھد . اما از آنجا كه مي دانست آرزي كشته مرده ي قمبر است حیله اي كرد وزير پاي شوھرش نشست كه آرزي ، استخوان تركانده وبھتر است كه از اين به بعد باقمبر به يك مكتب نرود .

    از صبح فردا بود كه قمبر را به چوپاني فرستادند و آرزي ھم ماند خانه كه
    وردست مادرش باشد .

    آرزي و قمبر در فراق ھم مي سوختند و مي ساختند كه روزي آرزي رفت
    سرِِچشمه كه كوزه اي پرآب كند و قمبر سرِ راهِ اوسبز شد .تاھمديگر را ديدند در دلھاشان نغمه ھا جوشید وآرزي گفت :
    "بالشي از پرِ قو آرزويم بود و اين كه ھردو سر به يك بالین بگذاريم و اما مادرم فكر وخیالھايي كرده كه شايد من و تو ھرگز به ھم نرسیم . تاھمتي نكني و با سازي كه نازِانگشتانِ تو را مي طلبد به خواستگاري من نیايي شايد ديگر ، خیلي دير شود . مادرم نقشه چیده كه براي من و تو صیغه ي خواھر برادري بخوانند و تا بجنبي مي ترسم كه كار از كار بگذرد ."

    حالا بشنويم از فردا كه قمبر تا دھان باز كرده و خواستار آرزي مي شود مادر آرزي مي گويد :

    " من حرفي ندارم اما آرزي مال كسي است كه با يك لشكر سرباز به خواستگاري او بیايد. "

    قمبر ، ملول و آزرده ساز اَش را برداشته و راھي قصر پادشاه مي شودو از او
    لشكري مي خواھد كه سراغ محبوبه اش برود .
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. 2 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 234567891011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •