در میان دود و مه باغ سیبي نمودار شد و پیرمردي ديد كه سیبي درشت و قرمز ھديه ي او مي كند و چون سیب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سیب گیج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشیر برده و پیرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شیرويه كه نیك مي دانست اينھا ھمه زير سر پینار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سیمین عذار و چیچك را بیابد. آنھا به اتفاق ھم دوباره راھي شدند كه ناگھان رعد و برقي برخاست و ابري سیاه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظیم راه افتاد و ھر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بیشه زاري گسترده شد و پینار ھم شاھیني شد و تا اوجھا بال گرفت.
فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاھدخت پريان بود و در لعلِ نوشین و ابرو و غمزه اش ھزار ناز خفته بود، سر راه شیرويه قرار داد تا او را به قصر آورد.
شیرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از ھر سو ھزار چشمه ي خورشید مي جوشید و تالارھا چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوھي را در بارگاه ھیچ سلطاني نديده بود.
فولادپري به شیرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضیافتي آراست و خیمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سیمین عذار و چیچك و كنیزانشان در آن سراپرده ھستند و ھر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دھي. ھر چند كه آدمیزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ھا نبود تو شكستي و مرا در حیرتي شگفت فرو بردي. پیشنھادي به تو دارم و آن ھم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظیري به گیتي ندارد ھديه ي تو مي كنم و چیچك و سايرين را نیز افتخار كنیزي ريحانه مي دھم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سیمین عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چھره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."
شیرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگیرد كه فولادپري، بال گرفت و میان زمین و آسمان سوي خیمه ي نازنینان رفت و با وردي، خیمه را با خود به ھوا برد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)