دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 14 1234567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 135

موضوع: ادبيات شفاهي آذرباييجان

  1. #1
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض ادبيات شفاهي آذرباييجان

    قاچاق نبی

    « نبي » دھقان زاده اي فقیر و گمنام بود كه به نزد اغنیاء و مالكین به چوپاني مي پرداخت . روزي جرقه ی خشم پدرش« علي كیشي » ،به
    ستمي ناروا و بیگاري در زمین ارباب چنان شعله ور مي گردد كه در اعتراضش به ظلم و نابرابري، غضب خان چنان اوج مي گیرد كه تن نیمه جان او را نقش زمین مي کند و اينجاست كه نبي با خشونت به اعتراض بر مي خیزد و از واھمه ي انتقامي سخت ، زادگاھش را به اجبار ترك مي كند . آبھا از آسیاب مي افتد و نبي از غربت باز مي گردد و پدر و مادر به فكر عروسي وي مي افتند كه شايد از اين رھگذر آرامش از دست رفته را بازيابند و روح عاصي او اندكي آرام گیرد.
    « نبي » دلداده و مفتون « ھجر » است و حديث اين عشق آتشین ، شھره ي آفاق . اما ھجر را ازنبي دريغ مي دارند و گزيري جز گريز نمي ماند و دو دلداده چون به رغبت دست در دست ھم فرار مي كنند ، پدر « ھجر » ناچار، به وصلت آنان رضايت مي دھد .
    زندگي، روالي عادي به خود مي گیرد و اما واقعه اي ، نبي را براي ھمیشه به كوران مبارزه و میان دھقانان مي كشاند . مادرش « گوزل » مورد تھديد امنیه ھا قرار مي گیرد و نبی كه با آنان درمي افتد ، رشادتھايش نام آورش مي كنند و به سیماي مبارزي فراري درمي آيد كه جز قنداق تفنگش بالشي بر بالینش ديده نمي شود .
    آوازه ي « قاچاق بني » در ايل و محال مي پیچد و ھرجا كه بیدادگري خانھا و اربابان ، دمار از روزگار خلق درمي آورد او يكه تاز میدان مي گردد و با حمايتي كه وي از ستمديدگان مي نمايد و حمايتي نیز كه مظلومین از وي مي كنند ،در قلب مردم جاي خود را ھر روز وسیع و وسیع تر مي يابد . دھقانان او را در میان خود مي پذيرند و او ھر از گاھي را در دھي مي ماند و نام و نشان او از حكومتیان مخفي نگاھداشته مي شود و بدينسان « قاچاق نبی » تجسم آمال و آرزوھايي میگردد كه تحقق آنھا چون آتشي زير خاكستر ، در دلھاي مردمان عصر و ديار ،ھرچند پنھان اما ھمچنان سوزان و روشن بود .
    اما « ھجر » شیرزني بي باك كه دور از ايل و تبار به روي زين اسب و دوشادوش قاچاق نبي سرگشته ي دياران است و شیفته ي رزم و دلیري .
    امنیه ھا و مأموران حكومتي تزار روسیه ،با ھمدستي مالكین و فئودال ھا ،ھرجا كه خبري از نبي مي يابند ، قشون و افرادشان را به دستگیري او راھي مي سازند و اما قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري ...

    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 12 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چیره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته « ھجر » ر ا به غل و زنجیر مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند .
    « ھجر » رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كینه ھايش به نابرابري ھا ،صیقل مي يابد و شیفتگي و عشق اش به « نبي » بیش از پیش پرجلا و پرشكوه مي گردد . نبي كه به رھايي او مي رود با اسب يكتا و وفامندش « بوزآت » چنین ساز و نوا آغاز مي كند :"اسبم « بوزآت » پلنگ رزم است ! نگاھش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ ھمچون چشم آھوان. مونس شانه ھايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشیر . چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « ھجر » در محبس است و دل بي « ھجر » كه « بوزآت » چون تندر و طوفان بتاز اي تاب ... ."
    بدينسان نبي و ھجر را بارھا اسیر دام و میله ھاي زندان مي كنند و اما باروھا و حصارھاي محبس خانه ھا ، با توانگري انديشه و ياري ياران و دلیران، تاب آنان را نمی آورند و ھمچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتابند و « آينالي » كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمین مي اندازد .
    روزگاري كه قاچاق نبي از تعقیب و گريز امنیه ھا ھیچ جايي را امن و امان نمي يابد درشبی باراني كه ارس طغیان مي كرد و باد وطوفان ،درختان بیشه ھا را مي شكاند و صفیر گلوله ي ژاندارم ھا با نفیر باد مي پیچید به ھمراه ھجر با گیسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارھاي فشنگي كه حمايل شانه ھايش بود و بر روي اسب ھمچون برق مي تازيد ،از آبھاي پرخروش ارس مي گذرد تا پیش ياران ايراني مأواي امني بیايد .
    " ھجر "با ،« مھدي » يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رھسپار رزم و ستیز مي گردد و غافل از اينكه امنیه ھای ھردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ھا آني از آنان غافل نیستند . در غیاب نبي ، تعدي حیثیت ھجر مي كنند كه ھجر ، بي باك و دلیرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترھا مي گسترد .
    كینه ي خصم ، از نبي آنچنان اوج مي گیرد كه از ھیچ دسیسه اي براي ھلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند . زن مكّارِِ"شاه حسین" يكي از ياران نبي را با تطمیع و بذل طلاھا و جواھرات گول مي زنند و روزي كه نبي میھان آنان است ، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي شود و شاه حسین از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را برمي دارد و پنھاني منتظرنبی مي ماند . قاچاق بني كه بي خبر از ھمه جا با خیل يارانش سوي خانه ي رفیق مي آمد ھدف تفنگ شاه حسین قرار مي گیرد و گلوله ھا چنان كاري و عمیق بر دلش مي نشینند كه تنھا مجالي مي يابد چنین سخن گويد: <<اي دوست ، اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم ! چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوھايشان چنین آسان برسند؟ ... آي ھجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟نبي ات را كشتند ! در غربت، آن ھم يك رفیق ... اي مردمان ، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بیچارگان ! ... دشمنان ھرگز دل اين كار را نداشتند ... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك... >>
    مي گويند كه نبي آھي نكشید و آنچنان از « آينالي » چسبیده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سیماي او،ھنوز تا ابد جاودانه است.
    با مرگ "نبی" زن ھا مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گیسوان كندند و ياران به خونخواھي بپا خواسته و" شاه حسین "و زن نابكارش را كشتند و اما نامھای" نبی و ھجر" ماندند تا در دلھا، زيستني دگرگونه آغاز كنند.


    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  4. 9 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش ، اوّل به نام آن خدائي كه ھیجده ھزار عالم در فرمان اوست ، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب .عھد ، عھد شاه عباس جنت مكان است و دوره ، دوره ي لوطي گري . شاه عباس سیصد وبیست پھلوان دارد ويكي ھم " مسیح تبريزي " است . قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار .تا تیغ مي اندازد و مي گويد يا علي مدد ، سر تا جگر گاه به يك ضربت مي شكافد و اژدھا صولتیست
    كه قرينه ندارد .
    اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشھدي " ، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه . دو پھلوان دارند به نامھاي " ببراز خان " و " اختر خان " و ھركدام را چھل حرامي ازبك در يمین ويسار . آنھا را مي فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسیح تبريزي كه چنانكه كاري ازپیش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بیايند .
    آنھا راه مي افتند و در بیاباني دو راه مي بینند . يكي به اصفھان مي رفت و ديگري به تبريز . اخترخان ويارانش مي روند اصفھان و ببراز خان و حرامي
    ھايش به تبريز .
    ببراز خان مي رسد تبريز و مي بیند كه شھريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله . تا اسبھا را عرقگیري كرده و جايي براي خود دست و پاكنند مي فھمند كه مسیح تبريزي ، در اصفھان است . ببراز خان و يتیمانش لباس مبدل پوشیده و مي روند چھار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار مي شود كه ھیاھوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس مي زنند . شب مي شود و ھفت نفر از حرامیان با پوست گرگ ، كمر ببراز خان را مي بندند و او با خنجري مخفي و شمشیري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش ، مي رود ضرابخانه و
    كشیكچیان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمیر مايه اي نرم از ھم مي درد و با كوله باري از زر و زيور ، مانند برق در میرود . ھمان شب چھل حرامي ھا ھم به خانه ي اعیان دستبرد زده و ريش وسبیل مردان مي تراشند تا بلوايي عظیم در شھر به پا شود . صبح كه مأموران مي روند ضرابخانه مي بینند عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه ...

    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  6. 8 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پھلوان مسیح در تبريز مي شوند . قاصد، گرد آلوده میرسد به اصفھان و مدح وثناي شاه عباس مي گويد و شاه ، مسیح را مي فرستد كه علاج ببراز خان كند .
    اختر خان كه با لباس عوضي قاطي نوچه ھاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسیح به تبريز باخبر مي شود ، او و حرامي ھا
    نیز از آن شب به بعد ، ھمه روزه كارشان مي شود دستبرد و سر تراشي اشراف .
    پھلوان مسیح میرسد به تبريز و به دستور او ، شبانه در چھار سوق طبل بر مي زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته
    است . ببراز خان خوشحال مي شود و به حرامي ھا مي گويد اگر امشب را توانستم مسیح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تركه بر زمین ريزم يكي ازشما ھا خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشید را تیره و تار كنند .
    ببراز خان خورجین اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آھن و فولاد ، مي رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسیح را درخون بغلطاند .
    مي رسد چھار سوق و با آجري كه از ديوار مي كَنَد مي زند به كاسه ي مشعل كه مشعل ھزار مشعل شده و بالاي ھمد يگرفرو مي ريزند. پھلوان

    مسیح نعره مي زند كه :" كیستي و اگر حمام مي روي زود است و اگر راه گم كرده اي بیا تا راه برتو بنمايم . " ببراز خان گفت : " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تاسرت را گوي میدان كند ." گرم تیغ بازي شده و تا قبه بر قبه ي سپر يكديگر آشنا مي كنند مي بینند كه ھر دو قَدَرَند و اما نھايت ، در دَمدَمه ھاي سپیده فرقِ مسیح مي شكافد و با ناله اي در مي غلطد . چند اجل برگشته ھم با ناله ي مسیح سر مي رسند كه مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین مي ريزند . ببرازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر ...

    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  8. 7 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    برازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راھش به بارگاه ، صداي شیون از صغیر و كبیر مي شنود كه مي گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند . به مسیح تبريزي مي گويند كه او سراغ تورا مي گیرد و اسمش حسین است و اھل شبستر و از طايفه ي كُرد . به دستور مسیح اورا به بارگاه مي آورند كه مي بیند چوپان خودش " حسین كرد شبستري " است و رنداني مي خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است .
    مسیح كه اين شجاعت را از اوشاھد مي شود خوشنود شده و با خود مي گويد : " تامن جاني بگیرم امشب او را به اَ حداثي در چھار سوق مي فرستم كه شايد از عھده ي ببراز خان برآيد . "شبانه در چھارسوق طبل مي زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش مي خورَد در عجب مي شود . حرامیان خبر از زخمي شدن مسیح آورده بودند . ببراز خان به چھار سوق رفته و تا تیغي در كاسه ي مشعل مي زند و نعره ي حريف به گوشش مي خورد تازه مي فھمد كه اين مسیح نیست و چھار قد مسیح ھیكل دارد .حسین كرد شبستري مي گويد : " شب به خیر پھلوان ! بفرما قلیان حاضره! ببراز خان مي گويد : " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام كه قلیان بكشم . " آمده ام مادرت را به عزايت بنشانم . " حسین كرد شبستري تا اين ناسزا را شنید دست برد به قبضه ي شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ي ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاھش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازھم بدريد . چھل
    حرامي ھا كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد " ، سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !"


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  10. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !" مردم تبريز تا ديدند و شنیدند كه حسین كر د شبستري چنین دلاوري ھايي كرده او را ديو سفید آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپھلوان مسیح ، به پاداش اين پھلواني او را ، زر و زيور دادند و پنجه ي عیاري و زره ھیجده مني و تیغي كه صد و يكمن وزنش بود . اسبي نیز از ايلخي حاكم كه به" قره قیطاس " معروف بود .
    حالا چند كلمه از اصفھان بشنو كه ازبكان ، ھرشب چند خانه را دستبرد مي زنند و اختر خان شبي نیست كه در چھار سوق پھلواني را بر زمین نغلتاند .
    شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تدبیر جدي مي افتاد كه قاصدي رسید و از فیروزي مسیح گفت و تھمتن زمان و يكه تاز عرصه ي میدان حسین كرد شبستري . شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت : " برگرد و به مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفھان برسان كه اختر خان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است . "
    پھلوان مسیح در عزيمت اش به اصفھان ديد كه بايد حسین كرد شبستري را نیز ھمراه خود ببرد كه حتما اختر خان ، از ببراز خان نیز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تھمتن دوران خاموش نخواھد شد . آفتاب صبح ، عالم را به نور جمال خود زيور مي داد كه آنھا مثل شیر غرنده ، پا در ركاب
    اسبان خويش نھاده و با گرد وخاك راه در آمیختند . رسیدند به اصفھان و پھلوان مسیح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبھا كه صداي طبل برخاست ، با غرق در يكصد و چھار ده پار چه اسلحه ، خود را به چھار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپیش
    خواھد بود .
    روز بعدش حسین كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و ...


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان


    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  12. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و مھمانخانه اي است. شب چھارم بود كه نھیب طبل به گوشش خورد و بي درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشیر آبديده خود را مثل اجل معلق به بازار رساند . خود را نزديك چھار سوق به كنجي نھان كرد وديد كه پھلوان مسیح ، زير چھار سوق نشسته و مشعلھا در سوز و گدازند و طبالان ھمچنان در نوازش طبل . نگو كه در گوشه اي تاريك ، شاه عباس و شیخ بھايي نیز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند .
    القصه اختر خان رسیده و با ضرب شمشیر ، مشعل ھا را درھم مي شكند و پھلوان مسیح مي گويد : " خوش آمدي لو طي! " اختر خان مي گويد : " تو ھم خوش آمدي پھلوان . اما كاش نمي آمدي كه تو را در آسمان مي جستم و در زمین گیر م آمدي ."
    اختر خان و پھلوان مسیح ، گرم تیغ بازي شده و قو چ وار در ھم آمیخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمین شد و حسین كرد شبستر ي ديد كه پھلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت . شاه عباس و شیخ بھايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پیش مي تازد و مي گويد : " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر تو از بدن جدا مي كنم . " از سپر ھا خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاريك چھارسوق مي ريخت كه با
    ضربتي، سپر اختر خان شكافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت . اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه...

    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  14. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه افتاده و از كشته پشته مي ساخت و ھركس را مي ديد چھار حصه اش مي كرد .
    داروغه ھا جان مسیح را ازمیدان بیرون مي كشیدند كه ديد او نفسي دارد و گفت : " اگر نداني بدان كه اختر خان و حرامي ھا را به مالك دوزخ سپرده و خود مي روم به پابوس امام رضا كه مي گويند قلندران و درويشان را در مشھد ، گوش و دماغ مي بُرّند ."شاه عباس و شیخ بھايي جلو آمده و خواستند ببینند كه اين تھمتن كیست و ديدند غريبه است و اما اژدھا مانندي بي قرينه . گفتند : " تو كیستي و چرا بعد از اين جانفشاني ، به بارگاه شاه عباس نمي روي كه خلعت بگیري و جھان پھلوان دربار شوي ؟ " گفت : " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طايفه ي كرد . اما جھان پھلواني وقتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبیل " قره چه خان مشھدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پیشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا
    چاكر شاه عباسند فكر خیانت نكنند. از آنجا ھم مي روم به ھندو ستان كه خراج ھفت ساله ي ايران را بگیرم و بیاورم كه مسیح مي گفت " شاه جھان " قلدري كرده و از دادن مالیات سر پیچیده است . "
    آنھا تا بجنبند ديد ند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند : " اگر در عالم كسي مرد است " حسین كردشبستري " است . "
    القصه حسین كرد كه تصمیم داشت آوازه ي مردي اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان مي گیرد و مي رسد به مشھد و مي بیند روضه
    ي شاه غريبان امام رضا (ع) پیداست و رو مي كند به گنبد و مي گويد : " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ ھاي بريده ي قلندران و درويشان را بگیرم كه محبان مولا علي در رنجند . "
    چند روزي در لباس تاجري ، به پا بوسي صحن مطھر شتافت و و قتي كه بلديّتي به ھم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و ...



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  16. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عیاري و شمشیر دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت .كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چھار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد ، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت . شبي بود مانند قطران سیاه كه در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروين و نه ماه . از بالاي برج گرفته تا داخل قصر ھركه را مي ديد مي زد بر رگ خوابش كه بیھوش افتد و نگويند كه مظلو م كشي كرده است . " مي رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه ي عیاري از ھوش مي اندازد و مي برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اھل حرم و كنیز كان ، ريش و سبیلش را تراشیده و باضرب تركه ده ناخنش را مي گیرد و نامه اي بالا سرش مي گذارد كه نوشته بود : " من حسین كرد شبستري ام و نوچه ي تھمتن مسیح پھلوان نامي شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پھلوان شما اختر خان وببراز خان را به درك واصل كرده ام . از فردا حرمت درويشان و قلندران محفو ظ باشد و به " بوداغ خان " ھم بگو تا از كشته پشته نساخته ام ھمچنان يتیمي شاه عباس را بكند و فكر خیانت و شیعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغیر و كبیر رحم نخواھم كرد . "
    قره چه خان به ھوش آمد و ديد كه میان سر و ھمسر سر تراشیده افتاده و تا حكايت حال شنید و نامه را خواند فھمید كه دستش رو شده و چه خطا
    ھا كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نیامده كه اين حكمداري را از او مي گرفت و اما حالا به شكلي مي شود آب رفته را به جوي باز گرداند . " بوداغ خان " نیز كه در مشھد بود و قضیه را شنید ھمرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچیان جار بزنند و بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با ...


    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  18. 5 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  19. #10
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان

    داستان حسین کرد شبستري

    بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با حكومت است . ھمه موظفند كه بیش از پیش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است . "
    مدت مديدي را حسین كرد شبستري در مشھد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جايي كه كشتي ھا به ھندوستان مي رفتند . ھمراه مَركب و خورجین اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در میان راه نھنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسین كرد شبستري تیر خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تیر رھا كرد ، تیر بلند شده و غرش كنان بر چشم نھنگ جاگرفت . نھنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغیر و كبیر برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اما ھمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمي ، دست اوست . رسید به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جھان آباد " كه از " جھان شاه " ، مالیات ھفت ساله ي ايران را بگیرد .دشت و ھامون به زير سُم ھاي قره قیطاس در لرزه بود كه رسید به دروازه ي شھر . " بھرام گلیم گوش " كه نگھبان دروازه بود تا حسین كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه ، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد حسین كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشیدن را پا ك فراموش كرد . اجل برگشته ھايي نیز پیش آمدند كه ھر كس را تیغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت . سپس نعره اي بر كشید و گفت : " به جھان شاه خبر ببريد كه حسین كرد شبستري آمده و خراج ھفت ساله ي ايران را مي خواھد . "
    جھان شاه كه از قبل آوازه ي حسین كرد شبستري را شنیده بود و حالا ھم چون مي ديد كه يلي مثل " بھرام گلیم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت .



    ادامه دارد

    برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  20. 6 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 14 1234567891011 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2011, 03:07 PM
  2. ساخت ساختارهاي مختلف کربني با ساييدن کربن بي‌شکل
    توسط well spoken در انجمن بخش سوالات تالار مکانیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th November 2009, 12:15 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2009, 07:53 PM
  4. ساييدگي دندان‌ها با خوردن نوشابه گازدار
    توسط AvAstiN در انجمن دندانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th June 2009, 07:31 PM
  5. نام خود را وارد كنيد و معني كامل آن را ديافت نماييد
    توسط Asghar2000 در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2009, 10:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •