دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: داستان های کوتاه Majid_GC

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض داستان های کوتاه Majid_GC

    سلام

    این داستان های کوتاه ورقی ست حاصل از دغدغه های انسانی ( و شاید فقط خودم ) که در پس جستجو های ذهنی به آن دست یافتم

    رسالت خواننده این است که بیاید فحش دهد و ناسزا گوید و مرا از عیب کنکاش هایم آگاه کند و اگر جز این باشد خواندن داستان شایسته ی او نیست

    اما به سبب به هم نخوردن نظم فحش و ناسزا ها را در اینجا منتقل نکنید .

    پیشاپیش ممنون از نگاه های تان ...
    ویرایش توسط Majid_GC : 10th August 2013 در ساعت 11:50 AM
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  2. 7 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض همه جا پر از دود بود ...

    همه جا پر از دود بود ...

    سیاهی مطلق از سیاهی از تکه تکه های نگاهم می بارید. در حالی که هراسان بودم فقط بر روی عقربه های ساعتم خیره شده بودم که روی 12 ساعت و 12 دقیقه و 12 ثانیه متوقف شده بود. یک شوخی بی مزه بود یا یک تصادف ؟

    تصمیم گرفتم دود ها را کنار بزنم و راهی برای ترک کردن آن محل پیدا کنم

    وارد دود شدم و ناگهان صحنه ای مشاهده کردم که تمام بند های وجودم را ازهم گسیخت

    پرنده ای سعی در کشیدن گربه ای زخمی بود در حالی که از دور سگ وحشی با دهان باز و زبان بیرون رفته اش به سوی گربه می آمد.

    پرنده که با جسه ی کوچکش توان کشدن گربه را نداشت گربه رها کرد و در کنار آن ایستاده بود گویی می خواست از گبه محافظت کند.

    همچنان که ذهنم درگیر جواب دادن به چرایی آن بود سگ یا خشونتی شگرف پرنده را کنار زد که پس از چند بار خوردن به در و دیوار بر روی زمین افتاد .

    سگ با حالتی که از کردار خود پشمان بود به طرف پرنده رفت و در چشمان آن خیره شده بود.

    در چشمان آن پرنده چه چیز را نظاره می کرد ؟ شاید آن چیزی را می دید که من چرایی اش را جستجو می کردم.

    ناگهان چشمان را باز کردم و خود را بر روی زمین یافتم .

    آن چه رویایی بود که تمام جزئیاتش را به خاطر داشتم . برخواستم و بر روی دیوار اتاق را نگاه کردم در همان زمان عقربه ی ثانیه شمار از روی 12 عبور کرد و 12 ساعت و 12 دقیقه و 12 ثانیه را نشان داد.

    موی بر بدنم سیخ شد و عرق سردی تمام بدنم را در برگرفت .

    آیا می توانم آن را هم به تصادف کائنات نسبت دهم ؟

    چه معنایی در پس این زمان بود !

    شاید یک نشانه بود برای آنکه درباره ی آن بیندیشم و همانند هزاران خواب دیگر با بی اعتنایی از کنار رد نشوم.

    این دلیلی شد برای آنکه تمام طول روز به آن اتفاق فکر کنم.

    به پرنده ، گربه ، سگ و اینکه آن دود غلیظ در برابر من چه معنایی داشت ! آیا دود از وجود خودم نشئت می گرفت ؟

    با آنکه فکر آن رویا از ذهنم بیرون نمی رفت قلم را برداشتم و روی کاغذ اینگونه نوشتم :

    دشمن را در تنگنا های زندگی اش کمک کن شاید او در دشمنی اش با تو شک کند .

    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"



  4. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض دیدار با خدا

    روزگاری شوق دیدار با خدایم را داشتم ،
    از صبح تا شب تنها آرزوی زندگی ام شده بود ملاقات با او ،

    مدتی به مسجد رفتم ، به اعتکاف نشستم اما او را ملاقات نکردم ،

    مدتی پای شنیدن سخن واعظان و عالمانی رفتم که از خدایی صحبت می کردند که من ندیده بودمش .

    برای مدتی قرآن خواندم ، برای مدتی دعا های گوناگون
    ،
    ردپایش را دیدم اما خودش را نه .

    خاصیت ردپا آن بود که من را امیدوار می کرد و آرام ،

    اما هر دفعه بد از اینکه آرام می شدم برای ملاقات با او تشنه تر بودم

    تنها ملاقات با او می توانست سیرابم کند ، سیرابی که بتواند درون مشوش ام را ساکت نگه دارد

    روزی از شدت تشنگی ملاقات با او ، بر زمین افتادم ، ناتوان شدم ، گویی آن لحظات آخرین دقائق عمرم بود

    ناگهان کسی در درونم صدایم زد ، صدایی از جنس مهربانی


    بیا... بیا

    من اینجا هستم ..

    چشمانم رو گشودم کسی یا چیزی را نیافتم اما صدا تکرار می شد

    چشمانم را بستم ، و این بار صدا را دنبال کردم تا منشا اش را پیدا کنم ،

    صدا از درون دلم می آمد ، پا به درون دل گذاشتم

    آنجا بود که دیدمش ، آن موقع لحظه ی سیراب شدن من بود

    آری دل مکان ملاقات با خدای بود ،

    او به من گفت هر وقت خواستی مرا ببینی پا به دلت بگذار .. من همیشه اینجا هستم

    آری دلم معبد ستایش و دیدار با خدا بود و من بیس خبر از آن بودم!

    دیگر نیازی به وعظ و حکایت ندارم ، خدا با من است !

    من خدایم را دیدم و ملاقاتش کردم!

    واعظان و عالمان خدا را در وعظ و زهد می جویند اما من خدایم را دیدم و چه از این والاتر ...

    حال من هم از خدا سخن می گویم با این تفاوت که ویژگی های او را در زمان ملاقاتم دیده ام و آگاه تر از همه ظاهر بینان هستم .




    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  5. 9 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  6. #4
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه Majid_GC

    مجید به سبک هرودت!

  7. کاربرانی که از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید
    توسط ثمین20 در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th June 2013, 11:16 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 10:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 01:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 09:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •