دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 40

موضوع: بوف کور

  1. #21
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
    درود بر شما!
    قسمت نخست از داستان بوف کور!





    در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
    و میتراشد.
    این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
    و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر
    هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
    شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
    که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
    میافزاید.

    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح
    که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی
    خواهد برد؟
    من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
    افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
    آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
    زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
    داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
    من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع
    در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
    فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
    من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
    فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
    باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
    و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم
    را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
    اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده و

    مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
    اوست که می خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر
    بشناسیم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم
    خودم را بهتر بشناسم.
    افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
    این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
    دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
    مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
    می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
    من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
    باید خودم را بهش معرفی بکنم.

    درود!!
    قسمت دوم بوف کور!!
    لطفا نظر بدین! و در مورد صادق هدایت و افکارش بحرفین و همچنین همین متن رم اگه میتونین برای دوستانمون نقد کنید!!


    در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
    که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع
    آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
    یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
    همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
    بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
    نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
    سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
    یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهایش در زندگی من همیشه
    ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
    من است؟

    نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندام اثیری،
    باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
    زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او دیگر متعلق باین
    دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
    بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
    خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
    بردم- زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
    سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
    تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
    نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
    نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
    اینکه وقت را بکشم.
    از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
    آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
    خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
    است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
    در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
    پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
    خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
    باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
    همهء اینها را بسایهء خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
    پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
    قلمدان نقاشی می کردم و با این سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
    اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم اصلا معنی،
    مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چیزی که غریب ،
    چیزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
    از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
    که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده،
    چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
    را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
    بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون میان آنها یک جوی آب
    فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
    الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
    همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
    و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
    این جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
    میفرستاد.
    این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نیست -
    حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
    این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
    اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
    میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
    من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
    غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
    گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
    جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
    شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
    عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
    زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
    یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زیر
    شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
    و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
    عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
    همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
    بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
    رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
    چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
    نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
    ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
    ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
    بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
    رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
    چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
    بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
    صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
    یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
    و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
    ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجوید.

  2. 4 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  3. #22
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط مازرون نمایش پست ها
    مسلماً صادق هدایت شخصیت بزرگی بود که زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری دارای دکترای ادبیات از دانشگاه تهران و با آن سابقه درخشان سروده پر مفهوم خودشون با نام "عقاب" رو تقدیم کردند به صادق هدایت.

    "گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه عمرش از این نیز درگذرد ... عقاب را عمر سی بیش نباشد"
    آره واقعا دکتر خانلری سروده ی فوق العاده پر معنی ایی رو به ایشون تقدیم کردن...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سیاه و سفید نمایش پست ها
    به نظرم خوندن خلاصه ی این کتاب،از لذت خوندن کتاب بطور کاملش کم میکنه. "علی الخصوص برای شما". علاوه بر اینکه خلاصه کردنش هم، با توجه به اینکه به متن اصلی ضربه وارد نشه، طوری که بتونه اون تاثیر اصلی رو که مد نظر نویسنده بوده ، روی خواننده بذاره ، باید کار ظریفی باشه
    حق با شماست
    واقعا غیر ممکنه ازین داستان خلاصه ای رو فهمید!!

  4. 5 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  5. #23
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
    درود بر شما
    اینجا در مورد اثر هنری بی نظیر و بی بدیل بوف کور
    از مرد بزرگ
    نویسنده ی یکتا
    و استاد بزرگ
    ایران
    صادق هدایت

    بحث می کنیم
    و خودم هم شرح کتاب رو در چند قسمت! تایپ میکنم!
    اگه کسی دوست داره
    شدیدآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آ مایلم در مورد این کتاب و سایر آثار صادق هدایت به ببحثیــــــــــم
    حقیقت ش من دیدگاه کاملا متفاوتی نسبت به ایشون دارم

    بحث از دو جنبه میتونه پیش بره یکی خود شخصیتش ! یکی ارزش ادبی بوف کور !

    یکی کتابی در نقد بوف کور هست به نام حقیقت بوف کور نوشته ی محمد رضا سرشار از کانون اندیشه جوان

    که به نظرم خیلی تحلیل واقعی و درستی هست در پس اینکه چرا این کتاب به نظر خیلی با ارزش به نظر میرسه

    اگر فرصت دارید این کتاب را شما مطالعه کنید تا بحث را پیش ببریم چون تایپ همه ی نکاتش یکم وقت گیر هست

    و در این کتاب قسمتی از مکالمات م.فرزانه با صادق هدایت آورده شده که وقتی م.فرزانه می پرسه شما چه طرح هایی برای نوشتن بوف کور داشتید

    صادق هدایت با (اگر اشتباه نکنم) با خنده میگه طرح خاصی نداشتم و خیلی مکالمات تامل برانگیز دیگر .

    دو نکته برای مقدمه در نظر داشته باشید

    1- بعضی ها صادق را بزرگ میکنند چون برای اینکه می خواهند اعتقادات خود را تایید کنند و صادق را به عنوان یک ضد مسلمان روشنفکر نشان دهند

    مخصوصا با آن جمله ی معروفش که خدایی که تنها عربی را متوجه می شود

    2- یکی از مواردی که باعث میشه این کتاب را ارزشمند بکنه اینکه خواننده خیلی از موارد این کتاب را متوجه نمیشه ! پیچیدگی های توخالی ! مکان ها ، قصه ها ، تصویرات خیالی و بی معنا که باعث میشه خواننده رو به این فکر بندازه که چه موضوعات و ایهام های ریزی در صورتی که در حقیقت بوف کور تمام ارزش ادبی های ظاهری نسبت داده شده به این کتاب را رد میکند برای مثال گل نیلوفر را پیشینه تاریخی آن را بررسی میکند و نشان داده می شود که جز یک نماد شخصی با مفهومی شخصی چیز دیگری نمی تواند باشد

    و غیر از این در بخش منابع و مآخذ ادبی بوف کور با ذکر منابع و اخاصی که در مورد این مورد تحقیق کرده اند مطالبی از بوف کور را نشان می دهد کمه صادق هدایت از اثر ویرجینیا وولف به طور مستقیم رونویسی کرده است و البته این مطالب به صورت پراکنده در روزنامه های چند ده صال پیش چاپ شده بوده است

    به نظرم اگر میخ واهیم یه نقد خوب داشته باشیم لازمش اینکه این کتاب را در صورت فرصت داشتن مطالعه کنید
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  6. 6 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  7. #24
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Majid_GC نمایش پست ها
    حقیقت ش من دیدگاه کاملا متفاوتی نسبت به ایشون دارم

    بحث از دو جنبه میتونه پیش بره یکی خود شخصیتش ! یکی ارزش ادبی بوف کور !

    یکی کتابی در نقد بوف کور هست به نام حقیقت بوف کور نوشته ی محمد رضا سرشار از کانون اندیشه جوان

    که به نظرم خیلی تحلیل واقعی و درستی هست در پس اینکه چرا این کتاب به نظر خیلی با ارزش به نظر میرسه

    اگر فرصت دارید این کتاب را شما مطالعه کنید تا بحث را پیش ببریم چون تایپ همه ی نکاتش یکم وقت گیر هست

    و در این کتاب قسمتی از مکالمات م.فرزانه با صادق هدایت آورده شده که وقتی م.فرزانه می پرسه شما چه طرح هایی برای نوشتن بوف کور داشتید

    صادق هدایت با (اگر اشتباه نکنم) با خنده میگه طرح خاصی نداشتم و خیلی مکالمات تامل برانگیز دیگر .

    دو نکته برای مقدمه در نظر داشته باشید

    1- بعضی ها صادق را بزرگ میکنند چون برای اینکه می خواهند اعتقادات خود را تایید کنند و صادق را به عنوان یک ضد مسلمان روشنفکر نشان دهند

    مخصوصا با آن جمله ی معروفش که خدایی که تنها عربی را متوجه می شود

    2- یکی از مواردی که باعث میشه این کتاب را ارزشمند بکنه اینکه خواننده خیلی از موارد این کتاب را متوجه نمیشه ! پیچیدگی های توخالی ! مکان ها ، قصه ها ، تصویرات خیالی و بی معنا که باعث میشه خواننده رو به این فکر بندازه که چه موضوعات و ایهام های ریزی در صورتی که در حقیقت بوف کور تمام ارزش ادبی های ظاهری نسبت داده شده به این کتاب را رد میکند برای مثال گل نیلوفر را پیشینه تاریخی آن را بررسی میکند و نشان داده می شود که جز یک نماد شخصی با مفهومی شخصی چیز دیگری نمی تواند باشد

    و غیر از این در بخش منابع و مآخذ ادبی بوف کور با ذکر منابع و اخاصی که در مورد این مورد تحقیق کرده اند مطالبی از بوف کور را نشان می دهد کمه صادق هدایت از اثر ویرجینیا وولف به طور مستقیم رونویسی کرده است و البته این مطالب به صورت پراکنده در روزنامه های چند ده صال پیش چاپ شده بوده است

    به نظرم اگر میخ واهیم یه نقد خوب داشته باشیم لازمش اینکه این کتاب را در صورت فرصت داشتن مطالعه کنید

    ببین مجید
    من کاری به افکار صادق هدایت ندارم
    کسی هم نمیدونه افکارش چی بوده
    من مطمئنم پوچی نبوده حال بعضیا میگن پوچی بوده
    حالا
    من کتاب هایی که ازش خوندم رو در جهت فرهنگ سازی فوق العاده دیدم
    مثلا سگ ولگرد یعنی با زبان بی زبانی داره به ریاکاران و... می نازه
    وطن پرست داره به دولت و کسایی که میگن وطن پرستیم!! در حالی که نیستن می تازه
    وغ وغ ساهاب!! درسته اشعار مسخره و طنز مانندی است اما پر از نکات فرهنگی است...

    و....

  8. 6 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  9. #25
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    رادیوتراپی
    نوشته ها
    955
    ارسال تشکر
    3,360
    دریافت تشکر: 3,134
    قدرت امتیاز دهی
    2493
    Array
    Helena.M's: جدید4

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Majid_GC نمایش پست ها
    حقیقت ش من دیدگاه کاملا متفاوتی نسبت به ایشون دارم

    بحث از دو جنبه میتونه پیش بره یکی خود شخصیتش ! یکی ارزش ادبی بوف کور !

    یکی کتابی در نقد بوف کور هست به نام حقیقت بوف کور نوشته ی محمد رضا سرشار از کانون اندیشه جوان

    که به نظرم خیلی تحلیل واقعی و درستی هست در پس اینکه چرا این کتاب به نظر خیلی با ارزش به نظر میرسه

    اگر فرصت دارید این کتاب را شما مطالعه کنید تا بحث را پیش ببریم چون تایپ همه ی نکاتش یکم وقت گیر هست

    و در این کتاب قسمتی از مکالمات م.فرزانه با صادق هدایت آورده شده که وقتی م.فرزانه می پرسه شما چه طرح هایی برای نوشتن بوف کور داشتید

    صادق هدایت با (اگر اشتباه نکنم) با خنده میگه طرح خاصی نداشتم و خیلی مکالمات تامل برانگیز دیگر .

    دو نکته برای مقدمه در نظر داشته باشید

    1- بعضی ها صادق را بزرگ میکنند چون برای اینکه می خواهند اعتقادات خود را تایید کنند و صادق را به عنوان یک ضد مسلمان روشنفکر نشان دهند

    مخصوصا با آن جمله ی معروفش که خدایی که تنها عربی را متوجه می شود

    2- یکی از مواردی که باعث میشه این کتاب را ارزشمند بکنه اینکه خواننده خیلی از موارد این کتاب را متوجه نمیشه ! پیچیدگی های توخالی ! مکان ها ، قصه ها ، تصویرات خیالی و بی معنا که باعث میشه خواننده رو به این فکر بندازه که چه موضوعات و ایهام های ریزی در صورتی که در حقیقت بوف کور تمام ارزش ادبی های ظاهری نسبت داده شده به این کتاب را رد میکند برای مثال گل نیلوفر را پیشینه تاریخی آن را بررسی میکند و نشان داده می شود که جز یک نماد شخصی با مفهومی شخصی چیز دیگری نمی تواند باشد

    و غیر از این در بخش منابع و مآخذ ادبی بوف کور با ذکر منابع و اخاصی که در مورد این مورد تحقیق کرده اند مطالبی از بوف کور را نشان می دهد کمه صادق هدایت از اثر ویرجینیا وولف به طور مستقیم رونویسی کرده است و البته این مطالب به صورت پراکنده در روزنامه های چند ده صال پیش چاپ شده بوده است

    به نظرم اگر میخ واهیم یه نقد خوب داشته باشیم لازمش اینکه این کتاب را در صورت فرصت داشتن مطالعه کنید



    بله دقیقا، من هم با این قسمت از نظر شما که کتاب بوف کور تنها ارزش های ادبی ظاهری نیست موافقم . این کتاب تک تک جملاتش به مفاهیم خاصی اشاره میکنه که یک خواننده عادی متوجه اون نمیشه.اما اینکه مفاهیم پوچی رو منتقل میکنه من موافق نیستم .همون طوری که قبلا هم گفتم هر فرد آگاه به خودی در یک برهه از زمان به مفاهیم بنیادی هستی و خودش می اندیشه اما یه سری از افراد خودشونو به راحتی از این بحرانی که دچارش شدن خارج می کنن اما یه سری در اون گیر میکنن و باقی می مونن ویه سری از مسائل به صورت حل نشده ونامفهوم براشون باقی میمونه.. نویسنده ای مثل صادق هدایت به عقیده من در نظر مخاطب عام شاید نتونسته خودشو از این بحران خارج کنه وشاید هم به نوعی داره هنجار شکنی میکنه و مفاهیمی رو که خودش بهش دست پیدا کرده به شکل دیگری منتقل میکنه که از نظر ما قابل قبول نیست
    ویرایش توسط Helena.M : 7th August 2013 در ساعت 12:00 AM


  10. 6 کاربر از پست مفید Helena.M سپاس کرده اند .


  11. #26
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    783
    ارسال تشکر
    6,304
    دریافت تشکر: 5,135
    قدرت امتیاز دهی
    15585
    Array

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها

    ببین مجید
    من کاری به افکار صادق هدایت ندارم
    کسی هم نمیدونه افکارش چی بوده
    من مطمئنم پوچی نبوده حال بعضیا میگن پوچی بوده
    حالا
    من کتاب هایی که ازش خوندم رو در جهت فرهنگ سازی فوق العاده دیدم
    مثلا سگ ولگرد یعنی با زبان بی زبانی داره به ریاکاران و... می نازه
    وطن پرست داره به دولت و کسایی که میگن وطن پرستیم!! در حالی که نیستن می تازه
    وغ وغ ساهاب!! درسته اشعار مسخره و طنز مانندی است اما پر از نکات فرهنگی است...

    و....
    درست می فرمایید

    از این نظر که برای زمان خودش حرف های مهمی برای گفتن داشته شک نیست

    همچنین نیرنگستان صادق که در مورد خرافات صحبت میکنه کتاب خوبیه
    "آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"


  12. 6 کاربر از پست مفید Majid_GC سپاس کرده اند .


  13. #27
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    درود!
    قسمت سوم بوف کور


    دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
    متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
    مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
    غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
    که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
    تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
    براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
    مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
    ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
    میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
    طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
    بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
    مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده

    بود. موهای ژولیدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
    یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
    اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
    رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
    حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
    مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
    رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
    تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
    سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
    جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا
    کرده باشند.
    لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
    من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
    داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
    زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
    مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
    که از میان تهی بیرون آمده باشد.
    من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
    جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
    اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
    و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-

    همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
    رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
    پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
    هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
    خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
    کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثیری،
    تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
    در این وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
    می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
    می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
    همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
    می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
    بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
    این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
    عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
    مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
    می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
    بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
    از هم پاره کرد.
    تمام شب را باین فکر بودم. چندین بار خواستم بروم از روزنهء دیوار
    نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
    بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
    با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
    ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
    مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
    هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
    بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
    است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
    میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
    دیوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
    سرب شده بود.


  14. 8 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  15. #28
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    شیمی آلی
    نوشته ها
    149
    ارسال تشکر
    1,053
    دریافت تشکر: 745
    قدرت امتیاز دهی
    329
    Array

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    سلام دوست عزیز
    منم این کتابو خوندم خیلییییییییییییی ازش خوشم اومد اثر منفی برام نداشت یعنی میشه گفت اتفاقا خیلی هم برام مفید بود.بنظرم صادق هدایت خیلی ذهن فعالی داشته واز لحاظ علمی هم در سطح بالا بوده چون تک تک کلمه هایی که بکار برده حساب شده بود واز روی معنا بود.من این نویسنده رو خیلی قبول دارم.
    کتابی نیست که بشه راحت از کنارش گذشت میتونه چشم انسان رو باز کنه
    لبخند کم خرجترین آرایش چهره است.چهره ات به این آرایش همیشه آراسته باد.

  16. 6 کاربر از پست مفید المیرا70 سپاس کرده اند .


  17. #29
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور


    درود!
    قسمت چهارم بوف کور

    آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
    مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
    هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
    نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
    به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
    سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ریگهای

    اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
    از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
    بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
    استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
    اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
    نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
    که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
    ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
    معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
    وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
    مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
    انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق

    گل پژمرده می شد.
    همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
    و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
    پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
    معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
    از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
    بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
    برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
    که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
    ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
    که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
    دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
    از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
    اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
    فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
    صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
    چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
    می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
    اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
    چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
    آسایش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟
    هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
    می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نیلوفر
    را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
    عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
    همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
    محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
    پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
    من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
    دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
    من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
    از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
    گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
    دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
    تکه های لذیذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال ر
    ا
    داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
    تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
    شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
    غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
    بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
    مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
    نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
    در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
    صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
    بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
    بود.

  18. 5 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  19. #30
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    it
    نوشته ها
    455
    ارسال تشکر
    3,661
    دریافت تشکر: 2,893
    قدرت امتیاز دهی
    1141
    Array

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    درود بر شما
    واقعا خیلی خوبه که درباره این کتاب با هم بحث میکنید و از نظرات همدیگه بهره مند میشید
    واقعیتش من بیشتر کتاب های صادق هدایت رو خوندم
    اگه کسی گذرا این کتاب ها رو بخونه فکر میکنه که دنیای هدایت سرشار از پوچی و نفرت هستش
    خیلی ها اینو میگن
    ولی خب اگه با تمام وجو به تک تک جمله های صادق هدایت فکر کنید
    متوجه میشید که نه تنها دنیای کوچیکی نداشته
    بلکه دنیای خیلی وسیعی داشته
    دنیایی با انواع افکارها
    غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...

  20. 4 کاربر از پست مفید mohammad.persia سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •