دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: یک حرکت ساده

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    نوشته ها
    1,143
    ارسال تشکر
    1,136
    دریافت تشکر: 4,005
    قدرت امتیاز دهی
    11968
    Array
    محمد نظری گندشمین's: جدید121

    Thumbs up یک حرکت ساده


    یک حرکت ساده
    ر


    وزی مارک از مدرسه به خانه می آمد. در راه پسری نظر او را به خود جلب کرد که زمین خورده بود و همه کتابهایش همراه با دو پیراهن، یک توپ بیسبال، یک جفت دستکش و یک ضبط صوت کوچک روی زمین پخش شده بود. مارک زانو زد و به آن پسر کمک کرد تا تکه های کاغذی از یک مقاله را جمع کند. پس از آن چون مسیر آن دو یکی بود با هم به راه خود ادامه دادند. و او به آن پسر کمک کرد و قسمتی از وسایلش را برایش حمل کرد. مارک متوجه شد اسم آن پسر بیل است و عاشق بازیهای کامپیوتری، بیسبال و تاریخ است. مارک متوجه شد بیل مشکلات زیادی در زندگی خود دارد و دختری که به او علاقه داشت از دست داده است. آنها به خانه بیل رسیدند. بیل از مارک دعوت کرد تا با او تلویزیون تماشا کند و همراه با او کیک و چای صرف کند. آن دو بعدازظهر دلپذیری را همراه با خنده و صحبتهای کوتاه سپری کردند. پس از آن مارک به خانه خود رفت. آن دو پس از آن یکی دو بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند. بعد از مدتها هر دوی آنها از یک دانشگاه فارغ التحصیل شدند. و در جشن فارغ التحصیلی یکدیگر را ملاقات کردند. بیل از مارک خواست تا با یکدیگر صحبت کنند.
    بیل اولین ملاقات آنها را یادآوری کرد. بیل از مارک پرسید: آیا می دانی چرا در آن روز آنهمه وسایل را با خودم حمل می کردم؟ حتی قفسه خود را در مدرسه خالی کرده بودم تا برای نفر بعدی مزاحمتی نباشد. مارک با تعجب به او نگاه می کرد. بیل ادامه داد: من تعداد زیادی از قرصهای خواب مادرم را برداشته بودم تا خودکشی کنم! بعد از اینکه ما با یکدیگر اوقاتی را گذراندیم، صحبت کردیم و خندیدیم، من متوجه شدم اگر من خودم را کشته بودم آن لحظات و لحظات شیرین بعدی را که در انتظار من بود از دست می دادم. پس آن موقعی که تو آن کتابها را برداشتی فقط در جمع و جور کردن آن وسایل به من کمک نکردی بلکه جان مرا نجات دادی!

    ویرایش توسط محمد نظری گندشمین : 25th July 2013 در ساعت 12:19 AM
    اندیشیدن ، نبضِ حیاتِ ذهن ماست

  2. 3 کاربر از پست مفید محمد نظری گندشمین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •