دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30

موضوع: مادر بزرگ و قصه های شبانه اش ــ " میـــنا و پلــنگ "

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض مادر بزرگ و قصه های شبانه اش ــ " میـــنا و پلــنگ "


    مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

    "میــنا و پلــنـگ "



    زمانی کودک چندساله بودم
    بر مادربزرگ در خانه بودم


    به ایامی که نقل داستانی
    مرا می برد باخود بوستانی


    در آن شبهای پربرف زمستان
    به یاد شب نشینی های دوران


    در آن شب ها که دل دیوانه می شد
    ز بهمن خانه ای ویرانه می شد


    در آن شب ها که فانوس صداقت
    درخشان بوده از عشق و محبت


    بدی ها کس نمی دانست چون بود
    ز داغ یک شقایق دیده خون بود


    تمام ده همه یار و برادر

    نه ديو و دد نه فخري در برابر




    يكي را از قضا گر مشكلي بود
    زبخت بد اگر درد دلی بود


    همه بااو شریک درد بودند
    به روز سرد و سختش مرد بودند


    شبی از آن شب یلدا زمستان
    نشستم در بر پیر سخن دان


    در آن ایام سبز کودکانه
    من و مادربزرگ و صد بهانه


    درآغوشش نوازش ها نموده
    سپس با یاد مینا لب گشوده


    برای خفتنم او قصه می گفت
    حدیث عاشق دل خسته می گفت


    دلم بی یار و چشمم خفته یا باز
    خیالم چون کبوتر کرده پرواز


    چه خوش آن داستان عشق مینا
    سخن کز دل برآید دل کند جا


    لطیف و نکته هایش ارغوانی
    چو جامی پر ز عشق آسمانی


    حدیث عشق گوش جان بباید
    به غیرآن دل عاشق نشاید


    منم با جان و دل از او شنیدم
    حجاب و پرده را از خود دریدم


    چو دیدست او مرا مشتاق و پرشو
    نشستم در کنارش شاد و مسرور


    بگفتا مطلبی ز آن ماجرا را
    غم عشق پلنگ مبتلا را


    ولی آن پیر مام خوب گفتار
    ز اصرار من او گشتی گرفتار


    چو لب را باز کرد اندک برآشفت
    سکوتش نکته با فریاد می گفت


    پسر جان ،کس نگویی راز مارا
    نوای زیر و بم از ساز ما را


    زبهر چند پندی اصل مطلب
    بگفتا تا سحرگه از سرشب


    چنان آغاز کرد از ماجرایش
    چو بغضی در گلو بگرفت نایش


    من او را در کهولت بس بدیدم
    جوانی و صفاتش را شنیدم


    ولیکن آنچه می گویم زمینا
    شنیده ام از ننم آن پیر بینا


    سخن در و سرازیر از زبانش
    دو چشمان دوخته من بر دهانش


    چنین می گفت از حال و مکانش
    دعای نیمه شب ورد زبانش


    مقیم سری دله ماوای او بود
    میان هر شقایق جای او بود


    به رخ چون ماهرویان جهان بوذ
    محبت در دل و جانش عیان بود


    چو حوری در بهشت و آسمان بود
    گلی اندر میان بوستان بود


    جمالش پرتلألو
    عین خورشید
    شباهنگام چون مه می درخشید


    به سر زلفی که چون شام غریبان
    دهانش غنچه ، مروارید دندان


    به مژگان تیرها از آن کمان زد
    هزاران فتنه گویی در جهان زد


    دو چشمانش شرابی در پیاله
    به شام عشق بازی ، همچو لاله


    رخ گلگون او قرص قمر بود
    لبش لعل و کلامش چون گهر بود


    دل پر مهر او همچون گلستان
    بهاری بود در فصل زمستان


    به هر بیچاره ای غمخوار و کس بود
    ولی همچون قناری در قفس بود


    عزیز ده همیشه مهربان بود
    زکوی عاشقان او را نشان بود


    به زیر لب سرودی را همیشه
    به نجوایی که در دل کرده ریشه


    به خلوت می رسید آواز می خواند
    بسی با عشوه و با ناز می خواند


    گهی می خواند و گاهی ناله می کرد
    گهی رخ را چو مه در هاله می کرد


    شنیدم از دلش خواندی ترانه
    غزلهای لطیف و عاشقانه


    ازآن اشعار خاطر شاد دارم
    دو بیتی این چنین در یاد دارم


    " شو و روزم پریشون بیقرارم
    به لیلی همچو مجنون بیقرارم


    نه سر دارم نه سامون بیقرارم
    بنالم من ز خویشون بیقرارم "


    سخنها گفت آن پیر سخن دان
    که مینا بود دختی شاد و خندان


    به گاه خردسالی باب او مرد
    عجل آن سایه مهر از سرش برد


    زمان را تاروپود غم نشسته
    دل مینایی او را شکسته

    عمو هنگام سختی یاریش داد
    به مانند پدر دلداریش داد


    غم هجر پدر آتش به جان زد
    درون سینه اش داغی نهان زد


    دراین دنیای دون مادر پدر شد
    گل شبهای عشقش بارور شد


    به او آموختند مهر و محبت
    وفاداری ، شکیبایی ، سخاوت


    زمان کودکی آمد گذر کرد
    شباب آمد دلش را شعله ور کرد


    چو گل اندر بهاران رازها داشت
    قیامت گونه قامت را برافراشت


    به قامت بود همچون سرو آزاد
    کس این قامت ندارد هیچ در یاد


    اگر پیری به کوی او گذر کرد
    به چشم آهوان او نظر کرد


    نبرده خاطر آن چشم از یاد
    هماره در دلش از عشق فریاد


    خدایش داده بارانی ز رحمت
    دل دریای او موج و محبت


    زمان بانام او آمد گذر کرد
    زمانه زندگانی را نظر کرد


    دگر هفده بهار عمر بگذشت
    درون دل چراغی شعله ور گشت


    به من می گفت مینا رازها داشت
    درونش نغمه ها از سازها داشت


    بهاران همچو بلبل خوش نوا بود
    به درد عاشقان گویی دوا بود


    دلی مواج از سوز و غم و درد
    چو اقیانوس هستی برعدم زد


    زبهر دوستان پروانه می شد
    برای عاشقان دیوانه می شد


    بسی غمخوار خوب مردمان بود
    غزل خوان سرای عاشقان بود


    فلک بی مهری دیگر نهان داشت
    که گویی مرگ مادر را نشان داشت


    شبی مادر ز درد و غصه نالید
    نفیر مرگ را یکباره بشنید


    نشسته در کنارش قوم و خویشان
    دعاگویان همه دلها پریشان


    دمی در احتضارش لب گشوده
    وصیت کرد و مینا را ستوده


    به خواهر گفت : مینا یادگار است
    پس از مرگم تو را دشوار کار است


    جگر گوشم به دست تو سپارم
    به خواهر ، جان تو ، جان نگارم


    چنین گفت و روان کم کم زتن جست
    نگه کرد و به آهی دم فروبست


    چو مرغ روح مادر از جهان شد
    صدای شیونش بر آسمان شد


    دل شب ناله بر افلاک پیچید
    تمام عرش از آن ناله لرزید


    زن همسایه او را ناز می کرد
    به داغش خویش را انباز می کرد


    جهان در چشم مینا تار گشته
    غم عالم به دل انبار گشته


    که آن سال سیاهش تیره و تار
    نه یار و همدمی آشفته بازار


    فلک از بخت بد بی مادرش کرد
    در این دنیای دون غم پرورش کرد


    ولیکن خاله اش بس مهربان بود
    به سختی ها برایش سایبان بود


    اهالی اهل درد و بامحبت
    تسلی گفته اند با سرسلامت








    شاعــــــر :

    فرهود جلالی کندلوسی

    ................................................منبع :

    ..............................................منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز






    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
    پاورقی:

    مقیم سری دله : محله ای است در کندلوس
    ویرایش توسط نارون1 : 8th June 2013 در ساعت 09:19 AM

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •