9 - گوهر پنهان
روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را می آفرينی و باز همه را خراب می كنی؟ چرا موجودات نر و
ماده زيبا و جذاب می آفرينی و بعد همه را نابود می كنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می دانم كه اين سؤال تو از روی نادانی و انكار نيست و گرنه تو را ادب می كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالی می دادم.
اما می دانم كه تو می خواهی راز و حكمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه كنی. تو پيامبری و جواب اين سؤال را می دانی.
اين سؤال از علم برمی خيزد. هم سؤال از علم بر می خيزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می شود هم هدايت و نجات. همچنان كه دوستی و دشمنی از آشنايی برمی خيزد.
آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اينكه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمين بكار، صبر كن تا خوشه شود. موسی بذرها را كاشت و گندم هايش رسيد و خوشه شد.
داسی برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايی از جانب خداوند رسيد كه ای موسی! تو كه كاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را می بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا!
در اين خوشهها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانههای گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم می كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود:
اين دانش را از چه كسی آموختی كه با آن يک خرمن گندم فراهم كردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلايق روح های پاک هست، روح های تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد،
بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را برای آن می آفرينم كه گنج حكمت های نهان الهی آشكار شود.
خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.
10 - دباغ در بازار عطر فروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت. ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چيزی
می گفت، همه برای درمان او تلاش می كردند.
يكی نبض او را می گرفت، يكی دستش را می ماليد، يكی كاه گِلِ تر جلو بينی او میگرفت، يكی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود.
ديگری گلاب برصورت آن مرد بيهوش می پاشيد و يكی ديگر عود و عنبر می سوزاند. اما اين درمان ها هيچ سودی نداشت.
مردم همچنان جمع بودند. هركسی چيزی می گفت.يكی دهانش را بو می كرد تا ببيند آيا اوشراب خورده است.
حال مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانوادهاش باخبر شدند.
آن مرد برادر دانا و زيركی داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می دانم،
برادرم دباغ است و كارش پاک كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لايههای مغزش پر از بوی سرگين و مدفوع است.
كمی سرگين بدبوی سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، كنار برادرش نشست و سرش را
كنار گوش او آورد به گونهای كه می خواهد رازی با برادرش بگويد.
با زيركی طوری كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوی را جلو بينی برادر گرفت. زيرا داروی مغز او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.
مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است! در گوش اين مريض افسونی خواند و او را درمان كرد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)