دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 35

موضوع: داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

  1. #21
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

    5 - شاهزاده و زن جادو

    پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، هنگامی كه متوجه شد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده

    خيلی خوشحال شد و آن غم خواب را به شادی بيداری تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزی پسرش بميرد از او هيچ يادگاری ندارد. پس تصميم گرفت برای پسرش

    زن بگيرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسيا، پادشاه، دختری زيبا را از خانواده‌ای پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانواده پاك نهاد،

    فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت می نمود. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد،

    و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيبای خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر گشت. جادوگر پيرزن نود ساله‌ای بود مثل ديو سياه و بد بو.

    شاهزاده به پای اين گنده پير می افتاد و دست و پای او را می بوسيد. شاه و درباريان خيلی نارحت بودند. دنيا برای آنها مثل زندان شده بود.

    شاه از پزشكان زيادی كمك گرفت ولی از كسی كاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر می شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود.

    شاه يقين كرد كه رازی در اين كار هست، دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد، خداوند دعای او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكی

    كه همه اسرار جادو را می دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش،

    من برای همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه می گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.

    فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدی هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسی. آن ريسمان گره های زيادی دارد.

    گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.

    فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همه كارها را انجام داد. به محض اينكه گره ها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت.

    به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادی كردند. شاهزاده زندگی جديدی را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه،

    دق كرد و مرد.


    6- پرده نصیحت گو

    مردی شكارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌ای و هيچ وقت سير نشده‌ای.

    از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمی شوی. اگر مرا آزاد كنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

    پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم كنی پند دوم را وقتی كه روی بام خانه‌ات بنشينم به تو می دهم. پند سوم را وقتی كه بر درخت بنشينم.

    مرد قبول كرد. پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسی باور مكن.

    مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزی كه از دست دادی حسرت مخور.

    پرنده روی شاخ درخت پريد و گفت : ای بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود.

    و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت:

    مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدی يا كر هستی؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكنی.

    ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يک مرواريد ده درمی در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت:

    ای پرنده دانا پندهای تو بسيار گرانبها است. پند سوم را هم به من بگو.

    پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردی كه پند سوم را هم بگويم؟

    پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است.


    و همه ی ما خاطره ایم.....


  2. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  3. #22
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    7 -
    مرد گل خوار


    مردی كه به گل خوردن عادت داشت به يک بقالی رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مردی دغلكاربود، به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت

    تا سبكتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آيا قبول ميكنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوه دل من است.

    به بقال گفت: مهم نيست، بكش.

    بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را می شكست، به ظاهر كار را طول داد و پشتش به گل خوار بود،

    گل خوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می خورد و می ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدی گل خوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می داد كه نديده است

    و با خود می گفت: ای گل خوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می دزدی ولی از پهلوی خودت می خوری.

    تو از فرط نادانی، از من می ترسی، ولی من می ترسم كه توكمتر بخوری. وقتی قند را وزن كنيم می فهمی كه چه كسی نادان و چه كسی عاقل.

    مثل مرغی كه به دانه دل خوش می كند ولی همين دانه او را به كام مرگ می كشاند.


    8 - دزد و دستار فقیه

    عالمی دروغين، عمامه‌اش را بزرگ می كرد تا در چشم مردم عوام، شخص بزرگ و دانایی به نظر بيايد. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامه خود می پيچيد و

    عمامه ی بسيار بزرگی درست می كرد و بر سر می گذاشت. ظاهر اين دستار خيلی زيبا، پاک و تميز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره.

    يک روز صبح زود که عمامه بزرگ را بر سر گذاشته بود به مدرسه رفت. وی غرور و تكبر زيادی داشت. در تاريكی و گرگ و ميش هوای صبح،

    دزدی كمين كرده بود تا از رهگذران چيزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامه بزرگ افتاد، با خود گفت: چه دستار زيبا و بزرگی! اين دستار ارزش زيادی دارد.

    حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندی يافتی آن را ببر!

    دزد که می پنداشت كالای گران قيمتی را دزديده و با تمام توان فرار می كرد، حس كرد چيزهايی از عمامه روی زمين می ريزد. با دقت نگاه كرد، تكه تكه‌های پارچه كهنه

    و پاره پاره‌های لباس را دیدکه از آن می ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد. عمامه باز شد و دزد ديد فقط يك متر پارچه سفيد بيشتر نيست. فریاد زد: ای مرد دغلباز

    مرا از كار و زندگی انداختی.من که خود فردی دغلباز هستم را بنگر که گول تورا خورده ام!



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  4. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  5. #23
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    9 -
    گوهر پنهان

    روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را می آفرينی و باز همه را خراب می كنی؟ چرا موجودات نر و

    ماده زيبا و جذاب می آفرينی و بعد همه را نابود می كنی؟

    خداوند فرمود : ای موسی! من می دانم كه اين سؤال تو از روی نادانی و انكار نيست و گرنه تو را ادب می كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالی می دادم.

    اما می دانم كه تو می خواهی راز و حكمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه كنی. تو پيامبری و جواب اين سؤال را می دانی.

    اين سؤال از علم برمی خيزد. هم سؤال از علم بر می خيزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می شود هم هدايت و نجات. همچنان كه دوستی و دشمنی از آشنايی برمی خيزد.

    آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اينكه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمين بكار، صبر كن تا خوشه شود. موسی بذرها را كاشت و گندم هايش رسيد و خوشه شد.

    داسی برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايی از جانب خداوند رسيد كه ای موسی! تو كه كاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا!

    در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌های گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم می كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود:

    اين دانش را از چه كسی آموختی كه با آن يک خرمن گندم فراهم كردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

    خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلايق روح های پاک هست، روح های تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد،

    بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را برای آن می آفرينم كه گنج حكمت های نهان الهی آشكار شود.

    خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.



    10 - دباغ در بازار عطر فروشان


    روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت. ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چيزی

    می گفت، همه برای درمان او تلاش می كردند.

    يكی نبض او را می گرفت، يكی دستش را می ماليد، يكی كاه گِلِ تر جلو بينی او می
    گرفت، يكی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود.

    ديگری گلاب برصورت آن مرد بيهوش می پاشيد و يكی ديگر عود و عنبر می سوزاند. اما اين درمان ها هيچ سودی نداشت.

    مردم همچنان جمع بودند. هركسی چيزی می گفت.يكی دهانش را بو می كرد تا ببيند آيا اوشراب خورده است.

    حال مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند.

    آن مرد برادر دانا و زيركی داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می دانم،

    برادرم دباغ است و كارش پاک كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لايه‌های مغزش پر از بوی سرگين و مدفوع است.

    كمی سرگين بدبوی سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، كنار برادرش نشست و سرش را

    كنار گوش او آورد به گونه‌ای كه می خواهد رازی با برادرش بگويد.

    با زيركی طوری كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوی را جلو بينی برادر گرفت. زيرا داروی مغز او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.

    مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است! در گوش اين مريض افسونی خواند و او را درمان كرد!

    ویرایش توسط چکامه91 : 17th June 2013 در ساعت 10:12 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  6. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  7. #24
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    * دفتر پنجم *

    1 - اشک رایگان

    مردی عرب سگی داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و برای سگ خود گريه می كرد. گدايی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسيد:

    چرا گريه می كنی؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان می دهد. اين سگ روزها برايم شكار می كرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد.

    گدا پرسيد: بيماری سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می ميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش می دهد.

    گدا يک كيسه پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پيدا كند؟

    عرب گفت: نان‌ها را از سگم بيشتر دوست دارم. برای نان و غذا بايد پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گريه می كنم. گدا گفت : خاك بر سر تو!

    اشک خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشک از نان بيشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.



    ​2 - دشمن طاووس

    طاووسی در دشت پرهای خود را می كند و دور می ريخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهای زيبايت را می كنی؟ چگونه دلت می آيد كه

    اين لباس زيبا را بكنی و به ميان خاک و گل بيندازی؟ پرهای تو از بس زيباست مردم برای نشانی، در ميان قرآن می گذارند يا با آن باد بزن درست می كنند. چرا ناشكری می كنی؟

    طاووس مدتی گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوی ظاهر را می خوری. آيا نمی بينی كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجی می برم؟

    هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می رسد. شكارچيان بی رحم برای من همه جا دام می گذارند. تير اندازان برای بال و پر من به سوی من تير می اندازند.

    من نمی توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبایی، وسيله غرور و تكبر است.

    خودپسندی و غرور بلاهای بسيار می آورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمی توانند خود را بپوشانند. زيبايی نور است و پنهان نمی ماند.

    من نمی توانم زيبايی خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  8. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  9. #25
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    3 -اهو در طویله خران

    صيادی، آهویی زيبا شكار كرد وان را به طويله خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف می گريخت.

    شب هنگام مرد صياد، كاه خشک جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی كاه را مانند شكر می خوردند. آهو، رم می كرد و از اين سو به آن سو

    می گريخت، گرد و غبار كاه او را آزار می داد. چندين روز آهوی زيبای خوشبو در طويله خران شكنجه می شد. مانند ماهی كه از آب بيرون بيفتد و در خشكی در حال

    جان دادن باشد. روزی يكی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! اين امير وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد.

    خر ديگری گفت: اين آهو از اين رميدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. ديگری گفت: ای آهو تو با اين نازكی و ظرافت بايد بروی

    بر تخت پادشاه بنشينی. خری ديگر كه خيلی كاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: می دانم كه ناز می كنی و

    ننگ داری كه از اين غذا بخوری.

    آهو گفت: ای الاغ! اين غذا شايسته توست. من پيش از اين‌كه به اين طويله تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آب‌های زلال و باغ‌های زيبا.

    اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام.

    خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جايی كه تو را نمی شناسند می توانی دروغ زياد بگويی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زيبای مشک در ناف من گواهی

    می دهد كه من راست می گويم. اما شما خران نمی توانيد اين بوی خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوی بد عادت كرده ايد.


    4 - پوستین کهنه در دربار

    اياز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامی

    خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می كرد و از بدبختی و فقر خود ياد می آورد و سپس به دربار می رفت.

    او قفل سنگينی بر در اتاق می بست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمی دهد.

    به شاه خبر دادند كه اياز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می كند. سلطان می دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاری است.

    اما گفت: وقتی اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را برای خود برداريد.

    نيمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست، به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزی نيافتند.

    فقط يک جفت چارق كهنه و يک دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلی ترسيدند، چون پيش سلطان دروغ زده می شدند.

    وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمديد؟ گنج ها كجاست؟ آنها سرهای خود را پايين انداختند و معذرت خواهی كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب می شناسم.

    او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه می كند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد.





    و همه ی ما خاطره ایم.....


  10. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  11. #26
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

    5 - روز با چراغ گرد شهر

    راهبی چراغ به دست در روز روشن در كوچه ها و خيابان های شهر دنبال چيزی می گشت. كسی از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه می گردی ؟، چرا در روز

    روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟

    راهب گفت: دنبال آدم می گردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال كسی می گردم كه از روح خدايی زنده باشد. انسانی كه در هنگام

    خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگه دارد. من دنبال چنين آدمی می گردم. مرد گفت: دنبال چيزی می گردی كه يافت نمی شود.

    " ديروز شيخ با چراغ در شهر می گشت و می گفت من از شيطان‌ها وحيوانات خسته شده‌ام آرزوی ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ايم يافت نمی شود،

    گفت دنبال همان چيزی كه پيدا نمی شود هستم و آرزوی همان را دارم.

    دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
    گز دیو دد ملولم و انسانم ارزوست

    گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
    گفت انک یافت می نشود انم ارزوست "


    6 - لیلی و مجنون

    مجنون در عشق ليلی می سوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزی نمی دانستند گفتند ليلی خيلی زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از او زيادند،

    دخترانی مانند ماه، تو چرا اين قدر ناز ليلی را می كشی!؟ بيا و از اين دختران زيبا يكی را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلی مانند كوزه است،

    من از اين كوزه شراب زيبايی می نوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كننده زيبايی می دهد. شما به ظاهر كوزه دل نگاه می كنيد. كوزه مهم نيست،

    شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزه ليلی به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد.

    گفت صورت کوزه است و حسن می
    می خدایم می دهد از نقش وی

    مر شما را سرکه داد از کوزه اش
    تا نباشد عشق اوتان گوش کش

    خداوند از يک كوزه به يكی زهر می دهد به ديگری شراب و عسل. شما كوزه صورت را می بينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما ديده نمی شود.

    مانند دريا كه برای مرغ‌ آبی مثل خانه است اما برای كلاغ باعث مرگ و نابودی است.

    هست دریا خیمه ای در وی حیات
    بط را لیکن کلاغان را ممات

    صورت هر نعمتی و محنتی
    هست این دوزخ ان را جنتی
    ویرایش توسط چکامه91 : 18th June 2013 در ساعت 01:23 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  12. کاربرانی که از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند.


  13. #27
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    7 -
    گوشت و گربه

    بود مردی کدخدا اورا زنی
    سخت طناز و یلیده رهزنی

    هر چه اوردی طلف کردیش زن
    مرد مضطر بود اندر تن زدن

    مردی، زن فريبكار و حيله‌گری داشت. مرد هرچه می خريد و به خانه می آورد، زن آن را می خورد يا خراب می كرد. مرد كاری نمی توانست بكند.

    روزی مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت ها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن

    و برای مهمان ها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است.

    گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟!

    گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر
    هست گربه نیم من هم ای ستیر

    این اگر گربه است پس ان گوشت کو
    ور بود این گوشت گربه کو، بجو

    ....

    هر دو ان باشد ولی از ریع زرع
    دانه باشد اصل و ان که پره فرع




    8 - باغ خدا ، دست خدا ، چوب خدا


    مردی در يک باغ، درخت خرما را با شدت ‌تكان می داد و خرما بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد نادان! چرا اين كار را می كنی؟ دزد گفت:

    چه اشكال دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می ورزی؟ !

    گفت از باغ خدا بنده خدا
    گر خورد خرما که حقش کرد عطا

    عامیانه چه ملالت میکنی
    بخل بر خوان خداوند غنی

    صاحب باغ به غلامش گفت: ای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد.

    دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟ مرا می كشی.

    گفت اخر از خدا شرمی بدار
    می کشی این بی گنه را زار زار

    صاحب باغ گفت: اين بنده خدا، با چوب خدا، در باغ خدا، بر پشت تو میزند. من اراده‌ای ندارم كار، كار خداست.

    چوب حق و پشت و پهلو ان او
    من غلام و الت فرمان او

    دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.

    گفت توبه کردم از جبر ای عیار
    اختیار است اختیار است اختیار




    و همه ی ما خاطره ایم.....


  14. کاربرانی که از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند.


  15. #28
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    9 - دستگیری خرها

    مردی با ترس و رنگ و رويی پريده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می ترسی؟ چرا فرار می كنی؟ مردِ فراری جواب داد: مأموران بی رحم حكومت،

    خرهای مردم را به زور می گيرند و می برند. صاحبخانه گفت: خرها را می گيرند ولی تو چرا فرار می كنی؟ تو كه خر نيستی؟ مردِ فراری گفت: مأموران احمق‌اند و

    چنان با جديت خر می گيرند كه ممكن است مرا به جای خر بگيرند و ببرند!



    10 - خواجه بخشنده و غلام وفادار

    درويشی بود بسيار فقير، در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می ديد كه جامه‌های زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهای

    ابريشمين بر كمر. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم.

    ...
    کای خدا زین خواجه صاحب منن
    چون نیاموزی تو بنده داشتن

    بنده پروردن بیاموز ای خدا
    زین رئیس و اختیار شاه ما

    زمان گذشت واز قضا روزی شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. می خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می پرسيد آنها چيزی نمی گفتند.

    يک ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را می برم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم.

    اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمی گفتند. شاه یکایک انان را می کشت ولی هيچ يک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.

    مدت یک ماهشان تعذیب کرد
    روز و شب اشکنجه و افشار و درد

    پارا پاره کردشان و یک غلام
    راز خوجه وانگفت از اهتمام

    شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه می گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

    گفت اندر خواب هاتف کای کیا
    بنده بودن هم بیاموز و بیا

    ای دریده پوستین یوسفان
    گر بدرد گرگت این از خویش دان

    زانکه می بافی همه ساله بپوش
    زانکه میکاری همه ساله بنوش




    ویرایش توسط چکامه91 : 18th June 2013 در ساعت 09:21 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  16. کاربرانی که از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند.


  17. #29
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    11 - جزیره سرسبز و گاوغمگین

    جزيره سرسبز و پر علف است وگاو خوش خوراكی در ان زندگی می كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می خورد و چاق و فربه می شود. شب هنگام

    كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست: آيا فردا چيزی برای خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی

    لاغر و باريک می شود. صبح، صحرا سبز و خرم است. علف ها بلند شده و تا كمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول می شود و تا شب می چرد

    و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف برای خوردن پيدا می كند يا نه لاغر و باريک می شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او

    هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سال هاست از اين علف‌‌زار می خورم و علف هميشه هست و تمام نمی شود، پس چرا بايد غمناک باشم؟

    نفس ان گاو است و ان دشت این جهان
    کوهمی لاغر شود از خوف نان

    که چه خواهم خورد مستقبل عجب
    لوت فردا از کجا سازم طلب

    سال ها خوردی و کم نامد زخور
    ترک مستقبل کن و ماضی نگر

    لوت و پوت خورده را هم یاد ار
    منگر اندر غابر و کم باش زار




    و همه ی ما خاطره ایم.....


  18. کاربرانی که از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند.


  19. #30
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)



    * دفتر ششم *


    1 - دزد بر سر چاه

    شخصی قوچی داشت، ريسمان به گردن آن بسته بود و به دنبال خود می كشيد. دزدی بر سر راه كمين كرد و در يک لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند

    را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می گشت، تا به سر چاهی رسيد، ديد مردی بر سر چاه نشسته و گريه می كند

    و فرياد می زند: ای داد! ای فرياد! بيچاره شدم ، بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله می كنی ؟ مرد گفت : كيسه ای طلا داشتم در اين چاه افتاد.

    اگر بتوانی آن را بيرون بياوری، بیست درصد (خمس) آن را به تو پاداش می دهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد، قوچم را برد، اما روزی من بيشتر شد.

    خمس صد دینار بستانی به دست
    گفت او این خود بهای ده قچ است

    گر دری بر بسته شد ده درگشاد
    گر قچی شد حق عوض اشتر بداد


    لباس ها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی كه بر سر چاه بود همان دزدی بود كه قوچ را برده بود، بلافاصله لباس های صاحب قوچ را برداشت و برد.

    حازمی باید که ره تا ده برد
    حزم نبود طمع طاعون اورد

    او یکی دزد است فتنه سیرتی
    چون خیال او را به هر دم صورتی

    کس نداند مکر او الا خدا
    در خدا بگریز و وا ره زان دغا




    2 - پیرزن و ارایش صورت

    بود کمپیری نود ساله کلان
    پر تشنج روی و رنگش زعفران

    چون سر سفره رخ او توی توی
    لیک در وی بود مانده عشق شوی

    ریخت دندان هاش و مو چون شیر شد
    قد کمان و هر حسش تغییر شد

    عشق شوی و شهوت حرصش تمام
    عشق صید و پاره پاره گشت دام


    پيرزنی بود نود ساله، كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروک ، دندان هايش ريخته، قدش مانند كمان خميده و حواس از كار افتاده، اما با اين سستی و پيری

    ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. روزی همسايه‌ها او را به عروسی دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر روی خویش

    می ماليد اما از بس صورتش چين و چروک داشت، صاف نمی شد. برای اينكه چين و چروک ها را صاف كند، نقش‌های زيبای وسط آيه‌ها و صفحات قرآن را می بريد

    و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می ماليد. اما همين كه چادر بر سر می گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز می شد و می افتاد،

    دوباره آن ها را می چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب های قرآن از صورتش كنده می شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد.

    ناگهان شيطان در آيينه، پيش روی پيرزن ظاهر شد و گفت: ای پیرزن! من كه به حيله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكری به ذهنم خطور نكرده بود.

    چرا مرا لعنت می كنی، تو خود از صد ابليس مكارتری. تو ورق های قرآن را پاره پاره كردی تا صورت زشتت را زيبا كنی. اما اين رنگ مصنوعی، صورت تو

    را سرخ و با نشاط نكرد.

    *مولوی با استفاده از اين داستان می گويد: ای مردم دغلكار! تا كی سخنان خدا را به دروغ بر خود می بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و

    دل هایتان را پر نشاط و زيبا كند.



    ویرایش توسط چکامه91 : 19th June 2013 در ساعت 09:15 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  20. کاربرانی که از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند.


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th May 2013, 12:08 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th July 2011, 08:29 AM
  3. مقاله: تحلیل داستان شاه و کنیزک در مثنوی مولوی ( قسمت اول )
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 07:41 PM
  4. آموزشی: تفاوت جستجوی وب نامرئی با جستجوی عادی؟
    توسط آبجی در انجمن آموزش وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th June 2010, 01:57 PM
  5. جستجوی حیات بر روی خواهران یخ زده زمین!
    توسط Victor007 در انجمن اخبار هوا فضا
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th May 2010, 02:44 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •