دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 35

موضوع: داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    5 - مست و محتسب


    محتسب(1) در نيمه شب، مستی را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستی، بگو چه خورده‌ای؟ چه گناه و جُرمِ بزرگی كرده‌ای! چه خورده‌ای؟

    مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم.

    محتسب: در سبو چه بود؟

    مست: چيزی كه من خوردم.

    محتسب: چه خورده‌ای؟

    مست: چيزی كه در اين سبو بود!

    اين پرسش و پاسخ مثل چرخ می چرخيد و تكرار می شد.

    محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من می گويم «آه» كن، تو «هو» می كنی؟

    مست خنديد و گفت: «آه» نشانه غم است. امّا من شادم، غم ندارم، ميخوارانِ حقيقت از شادی «هو هو» می زنند.

    محتسب خشمگين شد، يقه مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌ای، بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر می توانستم برخيزم به خانه خودم می رفتم،

    چرا به زندان بيايم؟! من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود می رفتم!

    محتسب گفت: چيزی بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام ، چيزی ندارم خود را زحمت مده...!


    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

    1) محتسب : مأمور حكومت دينی که مردم را به دليل گناه دستگير می كند.
    2) سبو: كوزه كه شراب در آن می ريختند.
    3) هُو: در عربی به معنی «او». صوفيان برای خدا به كار می بردند، هوهو زدن يعنی خدا را خواندن.



    6 - پیر و پزشک


    پيرمردی پيش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعيف شده است.

    پزشك گفت: به علتِ پيری است.

    مرد: چشم‌هايم هم خوب نمي‌بيند.

    پزشك: ای پير كُهن، علت آن پيری است.

    مرد: پشتم خيلی درد می كند.

    پزشك: ای پيرمرد لاغر اين هم از پيری است.

    مرد: هرچه می خورم برايم خوب نيست.

    طبيب گفت: ضعف معده هم از پيری است.

    پير گفت: وقتی نفس می كشم نفسم می گيرد.

    پزشك: تنگی نفس هم از پيری است وقتی فرا می رسد صدها مرض می آيد.

    پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: ای نادان! تو از علم طب همين جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی دانی كه خدا هر دردی را درمانی داده است.

    تواز بی عقلی در جا مانده‌ای!

    پزشك آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيری است. همه اعضای وجودت ضعيف شده صبر و حوصله‌ات ضعيف شده است.

    تو تحمل شنيدن دو جمله حرف حق را نداری. همه پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.

    از برون پير است و در باطن صَبی(1)
    خود چه چيز است؟ آن ولی(2) و آن نبی(3)

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ

    1) صبی: كودكي
    2) ولی : مرد حق
    3) نبی: پيامبر


    ویرایش توسط چکامه91 : 6th June 2013 در ساعت 09:56 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  2. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)



    7-
    موشی که مهار شتر را می کشید

    موشی مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد.

    شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌ای خوش باشد. موش مهار را مي‌كشيد و شتر می آمد.

    موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با اين عظمت را می كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌ای رسيدند، پر آب،

    كه شير و گرگ از آن نمی توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.

    شتر گفت: چرا ايستادی؟ چرا حيرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو، تو پيشوای من هستی برو!

    موش گفت: آب زياد و خطرناك است. می ترسم غرق شوم.

    شتر گفت: بگذار ببينم اندازه آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود.

    شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا می ترسی؟ آب تا زانو بيشتر نيست.

    موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.

    شتر گفت: ديگر بی ادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی كن. موش با شتر هم سخن نيست.

    موش گفت: ديگر چنين كاری نمی كنم، توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياری كن و از آب عبور ده.

    شتر مهربانی كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.




    8- درخت بی مرگی

    دانایی به رمز داستانی می گفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمی شود و نمی ميرد.

    پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد، يكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد.

    آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌ای نماند كه نرود. از مردم نشانيی آن درخت را می پرسيد، مسخره‌اش می كردند.

    می گفتند: ديوانه است. او را بازی می گرفتند بعضی می گفتند: تو آدم دانايی هستی در اين جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می دادند.

    از هر كسی چيزی می شنيد. شاه برای او مال و پول می فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختی های بسيار، نااميد به ايران برگشت.

    در راه می گريست و نااميد می رفت، تا در شهری به شيخ دانايی رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه می گردی؟ چرا نااميد شده‌ای؟

    فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كميابی را پيدا كنم كه ميوه آن آب حيات است و جاودانگی می بخشد.

    سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزی حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: ای مرد پاك دل! آن درخت، درخت علم است در دل انسان.

    درخت بلند و عجيب و گسترده دانش,.آب حيات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زيرا به دنبال صورت هستی نه معنی.

    آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب، گاه دريا و گاه ابر، علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.

    علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌های بسيار. مانند پدرِ تو، كه نام‌های زياد دارد: برای تو پدر است، برای پدرش، پسر است.

    برای يكی دشمن است، برای يكی دوست است، صدها اثر و نام دارد ولی يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد، مثل تو نااميد می ماند،

    و هميشه در جدايی و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌ای نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معنی و صفات بنگر تا به ذات حقيقت برسی.

    همه اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز می شود. در دريای معنی، آرامش و اتحاد است.



    9 - نزاع چهار نفر بر سر انگور

    چهار نفر، با هم دوست بودند: عرب، ترك، رومی و ايرانی.

    مردی به آنها يك دينار پول داد. ايرانی گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» می خواهم!

    ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومی گفت: دعوا نكنيد! استافيل می خريم! آنها به توافق نرسيدند.

    هر چند همه آنها يك ميوه، يعنی انگور می خواستند.

    از نادانی مشت بر هم می زدند. زيرا راز و معنای نام‌ها را نمی دانستند.

    هر كدام به زبان خود انگور می خواست.

    اگر يك مرد دانای زبان‌دان آنجا بود، آنها را آشتی می داد و می گفت من با اين يك دينار خواسته همه ی شما را می خرم، يك دينار هر چهار خواسته شما را بر آورده می كند.

    شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ها را می دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت، معنا و حقيقت يك چيز است.



    ویرایش توسط چکامه91 : 6th June 2013 در ساعت 10:01 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  4. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)



    *دفتر سوم*


    1 - شغال در خم رنگ

    شغالی به درونِ خم رنگ‌آميزی رفت و بعد از ساعتی بيرون آمد، رنگش عوض شده بود.

    وقتی آفتاب به او می تابيد، رنگها می درخشيد و رنگارنگ می شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت: من طاووس بهشتی ام!

    پيش شغالان رفت و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند: چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می كنی؟ اين تكبّر و غرور برای چيست؟

    يكی از شغالان گفت: ای شغالك آيا مكر و حيله‌ای در كار داری؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌ای؟ آيا قصدِ فريب مردم را داری؟

    شغال گفت: در رنگهای زيبای من نگاه كن، مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم.

    من نشانه لطف خدا هستم، زيبايی من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايی دارد؟!

    شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند ای والای زيبا، تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم.

    شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه، نيست. گفتند: پس طاووس نيستی. دروغ می گويی. زيبايی و صدای طاووس هديه خدايی است.

    تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی رسی.



    2 - مرد لاف زن

    يك مرد لاف زن، پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب می كرد و به مجلس ثروتمندان می رفت.

    چنين وانمود مي‌كرد كه غذای چرب خورده است. دست به سبيل خود می كشيد تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستی گفتار من.

    امّا شكمش از گرسنگی ناله می كرد كه‌ ای درغگو، خدا حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش می زند.

    الهی آن سبيل چرب تو كنده شود، اگر تو اين همه لافِ دروغ نمی زدی ، لااقل يك نفر رحم می كرد و چيزی به ما می داد.

    ای مرد ابله، لاف و خودنمايی، روزی و نعمت را از آدم دور می كند. شكم مرد، دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا می كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن

    تا بخشندگان بر ما رحم كنند و چيزی به اين شكم و روده برسد.

    عاقبت دعای شكم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولی گربه دنبه را برد.

    پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد.

    آن دنبه‌ای كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب می كردی. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند.

    آنگاه بر آن مرد دلسوزی كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  6. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

    3 - مارگیر بغداد

    مارگيری در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهای بزرگ مرده‌ای ديد. خيلی ترسيد. امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد

    تا مردم تعجب كنند و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان تا بغداد آورد.

    همه فكر می كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما يخ زده بود و مانند اژدهای مرده، بی حركت بود.

    دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی جان است اما در باطن زنده و دارای روح است.

    مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند، او منتظر بود تا جمعيت بيشتری بيايند و

    او بتواند پول بيشتری بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و برای احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق،

    اژدها را گرم كرد. يخ های تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد

    و به مردم حمله بُرد. مردم زيادی در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت.

    ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهای مرد در شكم اژدها خُرد شود.

    شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند، زنده می شود و ما را می خورد.


    4 - فیل در تاریکی

    شهری بود كه مردمش، اصلاً فيل نديده بودند.

    از هند فيلی آوردند و به خانه تاريكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند. مردم در آن تاريكي نمی توانستند فيل را با چشم ببينيد.

    ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لوله بزرگ است.

    ديگری كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكی بر پای فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است.

    و كسی ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است.

    آنها وقتی نام فيل را می شنيدند هر كدام گمان می كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود.

    اگر در آن خانه شمعی می بود؛ اختلاف سخنان آنان از بين می رفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمی توان همه چيز را با حس و عقل شناخت.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  8. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

    5 - معلم و کودکان

    كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند.

    يكی از شاگردان كه از همه زيرك تر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب می آييم و يكی يكی به استاد می گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟

    وقتی همه اين حرف را بگوييم او باور می كند و خيال بيماری در او زياد می شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در

    اين كار متفق باشند و كسی خبرچينی نكند.

    فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل می شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود

    و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟

    استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟

    وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سی شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد.

    شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوری؟ رنگ زرد مرا نمی بينی؟

    بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويی و كينه، بدی حال مرا نمی بينی. تو مرا دوست نداری! چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟

    زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.

    استاد گفت: تو هنوز لجاجت می كنی! اين رنج و بيماری مرا نمی بينی؟ اگر تو كور و كر شده‌ای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آیينه می آورم تا در آينه ببينی،

    كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آیينه‌ات، هيچكدام راست نمی گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمنی داری.

    زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد. زن كمی ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ايستاده‌ای ؟

    زن نمی دانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستی، مرا به دشمنی متهم می كند و گمان بد می برد كه من در هنگام نبودن او

    در خانه كار بد انجام می دهم. اگر چيزی نگويم اين ماجرا جدی می شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشيد.

    كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس می خواندند و خود را غمگين نشان می دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند.

    بعد گفت : آرام بخوانيد صدای شما استاد را آزار می دهد. آيا ارزش دارد كه برای يك ديناری كه شما به استاد می دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست می گويد.

    برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند.

    مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند:

    شما دروغ می گوييد. ما فردا به مكتب می آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد.

    بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله می كرد، مادران پرسيدند:

    چه شده؟ از كی درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بی خبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند.

    من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماری خود را نمی فهمد!



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  10. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  11. #16
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    6 - دقوقی

    دقوقی يك درويش بسيار بزرگ و با كمال بود. وی بيشتر عمر خود را در سير وسفر می گذراند. به ندرت دو روز در يك جا توقف می كرد.

    بسيار پاك ، دين دار و با تقوی بود. انديشه‌ها و نظراتش درست و دقيق ، اما با اين همه بزرگی و كمال، پيوسته در جست وجوی اوليای يگانه خدا بود

    و يك لحظه از جست و جو باز نمی ايستاد. سالها به دنبال انسان كامل می گشت. پابرهنه و جامه چاك، بيابان های پر خار و كوه های پر از سنگ را طی می كرد و

    از اشتياق او ذره ای كم نمی شد.

    سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دريايی رسيد و با منظره عجيبی روبرو شد. او داستان را چنين تعريف می كند:

    « ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم كه شعله ی آنها تا اوج آسمان بالا می رفت. با خودم گفتم: اين شمع ها ديگر چيست؟ اين نور از كجاست؟

    چرا مردم اين نور عجيب را نمی بينند؟ درهمين حال ناگهان آن هفت شمع به يك شمع تبديل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان

    هفت شمع به شكل هفت مرد نورانی درآمد كه نورشان به اوج آسمان می رسيد. حيرتم زياد و زيادتر گشت. كمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم.

    منظره عجيب‌تری ديدم. ديدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت يك درخت بزرگ با برگ های درشت و پراز ميوه‌های شاداب و شيرين پيش روی من ايستاده‌اند.

    از خودم پرسيدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار اين درختان می گذرند ولی آنها را نمی بينند؟ باز هم جلوتر رفتم، ديدم هفت درخت يكی شدند.

    باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستاده‌اند.گویی نماز جماعت می خوانند. خيلی عجيب بود. درخت ها مثل انسان ها نماز می خواندند، می ايستادند،

    در برابر خدا خم و راست می شدند و پيشانی بر خاك می گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكيل دادند.

    از حيرت درمانده بودم. چشمانم را می ماليدم، با دقت نگاه كردم تا ببينم آن ها چه كسانی هستند؟ نزديكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند.

    مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا می دانند؟ چگونه مرا می شناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پيش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كرده‌ای

    مگر نمی دانی كه عارفان روشن‌ بين ،از دل و ضمير ديگران باخبراند و اسرار و رمزهای جهان را می دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم

    و تو امام نماز ما باشی. من قبول كردم».

    نماز جماعت در ساحل دريا آغاز شد، در ميان نماز چشم دقوقی به موج های متلاطم دريا افتاد. ديد در ميانه امواج بزرگ يك كشتی گرفتار شده و توفان، موج های كوه‌پيكر

    را برآن می كوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را می آورد. مسافران كشتی از ترس فرياد می كشيدند. قيامتی بر پا شده بود. دقوقی كه در ميان نماز اين ماجرا را می ديد،

    دلش به رحم‌آمد و از صميم دل برای نجات مسافران دعا كرد. و با زاری و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خداوند دعای دقوقی را قبول كرد و

    آن كشتی به سلامت به ساحل رسيد. نماز مردان نورانی نيز به پايان رسيد. در اين حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم می پرسيدند: چه كسي در كار خدا دخالت كرد

    و سرنوشت را تغيير داد؟ هر كدام گفتند: من برای مسافران دعا نكردم. يكی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران كشتی دعا كرد و خدا هم دعای او را اجابت كرد.

    دقوقی می گويد:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببينم آنها چه می گويند. اما هيچ كس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند.

    اكنون سال هاست كه من در آرزوی ديدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نيافته‌ام».

    ـــــــــــــــــــــــــ ـ

    * اين داستان يكی از داستان های بلند مثنوی می باشد و در قالب سوررئاليستی نوشته شده است و مشخص نيست كه دقوقی كيست و مولوی قهرمان قصه را از كجا يافته است .



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  12. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    7 - دز
    د دهل زن

    دزدی در نيمه شب، پای ديواری را با كلنگ می كَنَد تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود.

    مردی كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمی برد، صدای تق تق كلنگ را می شنيد. بالای بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدی را ديد كه ديوار را سوراخ می كند.

    گفت: ای مرد تو كيستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار می كنی در اين نيمه شب؟

    دزد گفت: دُهُل می زنم. مرد گفت: پس كو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بيرون می آيد...!


    8 - رقص صوفی بر سفره خالی

    يك صوفی، سفره‌ای ديد خالی که از درخت آويزان است.

    صوفی شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذای سفره شادی می كرد و جامه خود را می دريد و شعر می خواند: «نانِ بی نان، سفره درد گرسنگی

    و قحطی را درمان می كند».

    شور و شادی او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو می زدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بيهوش افتادند.

    مردی پرسيد. اين چه كار است كه شما می كنيد؟ رقص و شادی برای سفره بی نان و غذا چه معنی دارد؟

    صوفی گفت: مرد حق، در فكر «هستی» نيست. عاشقانِ حق، با بود و نبود كاری ندارند. آنان بی سرمايه، سود می برند. آنها ، «عشق به نان» را دوست دارند

    نه نان را. آنها مردانی هستند كه بی بال دور جهان پرواز می كنند. عاشقان در عدم، ساكن‌اند. مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.


    9 - استر و اشتر

    استری و شتری با هم دوست بودند. روزی استر به شتر گفت: ای رفيق! من در هر فراز و نشيبی و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين می افتم

    ولی تو به راحتی می روی و به زمين نمی خوری. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.

    شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين‌تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه می كنم.

    وقتی بر سر كوه بلند می رسم از بلندی همه راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندی می نگرم. من ازسر بينش گام بر می دارم و به همين دليل نمی افتم و براحتی

    راه را طی می كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را می بينی و در راه دوربين و دور انديش نيستی.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  14. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  15. #18
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    10 - خواندن نامه عاشقانه نزد معشوق

    معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادی نامه كه قبلاً در زمان دوری و جدايی برای يارش نوشته بود،

    از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد.

    معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را برای چه كسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام.

    اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

    عاشق جواب داد: بله، می دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمی دانم چرا آن لذتی كه از ياد تو در دوری و جدايی احساس می كردم اكنون كه در كنار تو

    هستم چنان احساسی ندارم. معشوق می گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق.

    تو بسته حال هستی و ازاين رو تعادل نداری.

    مرد حق بيرون از حال و زمان می نشيند. او امير حال ها است و تو اسير حال های خود هستی. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بنده

    حالات گوناگون خواهی بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والای خود نگاه كن

    و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.


    11 - مسجد مهمان کش

    در اطراف شهر ری مسجدی بود كه هر كس پای در آن می گذاشت، كشته می شد! هيچ كس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد.

    مخصوصاً در شب هر كس وارد می شد در همان دم در از ترس می مرد. كم كم آوازه اين مسجد در شهرهای ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد.

    تا اين كه شبی، مرد مسافر غريبی از راه رسيد و يك سره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاری داری؟

    اين مسجد مهمان‌كش است. مگر نمی دانی؟ مرد غريب با خونسردی و اطمينان كامل گفت: می دانم، می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرت‌زده گفتند :

    مگر از جانت سير شده‌ای؟ عقلت كجا رفته؟! مرد مسافر گفت: من اين حرف ها سرم نمی شود. به اين زندگی دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم.

    مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.

    مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روی زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صدای درشت و هولناكی

    از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می آيم و جانت را می گيرم. اين صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره می كرد

    پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوری كنم.

    يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست می گويی بيا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست.

    از هر گوشه طلا می ريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون می برد و در بيرون شهر درخاك پنهان می كرد و برای آيندگان گنجينه زر می ساخت.




    و همه ی ما خاطره ایم.....


  16. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  17. #19
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    *دفتر چهارم*


    1 - درویش یک دست

    درويشی در كوهساری دور از مردم زندگی می كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود.

    در آن كوهستان، درختان سيب و گلابی و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه می خورد. روزی با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايی

    بخورد كه باد از درخت بر زمين می ريزد. درويش مدتی به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهی، امتحان سختی برای او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌ای

    از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابی چيد و خورد.

    خداوند به سزای اين پيمان شكنی او را به بلای سختی گرفتار كرد.

    قصه از اين قرار بود كه روزی حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدی را ميان خود تقسيم می كردند.

    يكی از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند

    و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پای دزدان را قطع كردند. وقتی نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند

    و همين كه خواستند پايش را ببرند، يكی از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حكم فرياد زد و گفت:ای پست!

    اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدی؟

    خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويی و مهربانی گفت :

    اين سزای پيمان شكنی من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.

    از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايی و به دور از غوغای خلق در كلبه‌ای بيرون شهر به عبادت و

    راز و نياز با خدا مشغول بود. روزی يكی از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل می بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت

    چرا بی خبر پيش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوری شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: تورا به خدا سوگند می دهم تا زمان مرگ من،

    اين راز را با هيچ كس نگويی.

    اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همه مردم از اين راز با خبر شدند. روزی درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردی؟

    خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگمانی

    آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.


    2 - خرگوش پیامبر ماه

    گله‌ای از فيلان گاه گاه بر سر چشمه زلالی جمع می شدند و آنجا می خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار می كردند و مدت ها تشنه می ماندند.

    روزی خرگوش زيركی چاره انديشی كرد و حيله‌ا‌ی به كار بست. برخاست و پيش فيل ها رفت. فرياد كشيد كه : ای شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم.

    ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين به بعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم كرد.

    نشان راستی گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.

    پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادی از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟

    همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است.

    از ترس پا پس كشيد و بقيه فيل ها به دنبال او از چشمه دور شدند.




    و همه ی ما خاطره ایم.....


  18. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  19. #20
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)



    3 -
    تشنه صدای اب

    آب در گودالی عميق در جريان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان می داد. گردوها در آب می افتاد و همراه صدای زيبای آب حباب های

    روی آب پديد می آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت می برد. مردی كه خود را عاقل می پنداشت از آنجا می گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار می کنی؟

    مرد گفت: تشنه صدای آبم.

    عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می ريزد و تو دستت به گردوها نمی رسد. تا تو از درخت پايين بيايی آب گردوها را می برد.

    تشنه گفت: من نمی خواهم گردو جمع كنم. من از صدای آب و زيبایی حباب لذت می برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاری دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد،

    مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه می گردند.

    *شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب، رمز عالم الهی و صدای آب، رمز الحان موسيقی است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالای درخت آگاهی

    به جهان می نگرد و در اشياء لذت مادی نمی بيند بلكه از همه چيز صدای خدا را می شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترين عامل برای رسيدن به حقيقت می داند.


    4 - مور و قلم

    مورچه‌ای كوچك ديد كه قلمی روی كاغذ در حركت است و نقش‌های زيبا رسم می كند. به مور ديگری گفت اين قلم نقش‌های زيبا و عجيبی رسم می كند.

    نقش‌هایی كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلی، انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا می دارند. مور سوم گفت: نه

    فاعل اصلی، انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروی بازو كمك می گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد.

    هر مورچه نظر عالمانه‌تری می داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نيست.

    اين كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی خبر می شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می كند.

    مولوی در ادامه داستان می گويد: آن مورچه عاقل هم، حقيقت را نمی دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود

    رها كند، همين عقل زيرك بزرگ، نادانی ها و خطاهای دردناكی انجام می دهد.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  20. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th May 2013, 12:08 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th July 2011, 08:29 AM
  3. مقاله: تحلیل داستان شاه و کنیزک در مثنوی مولوی ( قسمت اول )
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 07:41 PM
  4. آموزشی: تفاوت جستجوی وب نامرئی با جستجوی عادی؟
    توسط آبجی در انجمن آموزش وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th June 2010, 01:57 PM
  5. جستجوی حیات بر روی خواهران یخ زده زمین!
    توسط Victor007 در انجمن اخبار هوا فضا
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th May 2010, 02:44 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •