دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان عامیانه : قد یه انگشت دونه عقل

  1. #1
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1681
    Array

    پیش فرض داستان عامیانه : قد یه انگشت دونه عقل

    روزی سه خواهر دم بخت پشت پنجره ی باز خانه شان مشغول صحبت با هم بودند. پسری بازاری داشت از آن

    جا می گذشت. دید صدای چند دختر جوان از پشت پنجره به گوش می رسد. فالگوش ایستاد تا ببیند چه می گویند.

    شنید که یکی از خواهرها که از بقیه بزرگتر هم است از خواهر وسطی اش می پرسد: تو چقدر عقل داری؟ و آن

    یکی جواب می دهد: من قد یه ملاقه عقل دارم؛ دوباره خواهر بزرگتر از خواهر کوچکترش همین سوال را

    می پرسد و او جواب می دهد: من قد یه لیوان عقل دارم؛ امّا خودش می گوید: ولی من قد یه انگشت دونه عقل

    دارم. پسر که همه ی حرفها را مو به مو از پشت پنجره شنیده بوده تندی می رود خانه و به مادرش می گوید:

    الان برو خانه ی فلان کس و دختری را که عقلش به اندازه ی یک انگشت دانه است، برای من خواستگاری کن.

    خلاصه مادره می رود خواستگاری و دختره را برای پسرش می گیرد و بعد از چند وقت بساط عروسی را

    می چینند و دست دختر را در دست پسر می گذارند و راهی شان می کنند خانه ی بخت. داماد هم که از قبل برای

    خودش خانه ی ای خریده بوده ، عروس را به خانه ی خودش می برد و بعد از مراسم و مهمانی و راهی کردن

    مهمان ها به خانه ی خودشان،دختر را فرا می خواند و بهش می گوید: تو توی این خونه هرکاری خواستی

    می تونی بکنی ولی حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون و حق هم نداری هیچ کس و حتا پدر و مادرتو بدون

    اجازه ی من به خونه بیاری. حالیت شد؟ حالا اون یه انگشت دونه عقلت رو به کار بنداز تا دست از پا خطا نکنی وگرنه پشت گوشت رو دیدی منم دیدی.

    باری چندی با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند تا این که یک سفر کاری برای مرد پیش می آید . پس می آید

    سراغ زنه و بهش می گوید: من باید برم یه سفر طولانی. باید از اینجا زعفرون ببریم هندوستان بفروشیم و از

    اونجا باید ادویه ببریم چین و اونا رو اونجا آب کنیم و از اونجا پارچه بیاریم ایران. چند سال ممکنه این سفر طول

    بکشه. به اندازه ی این چند وقت که نیستم آذوقه می خرم می ذارم تو خونه باشه . حواست رو خوب جمع کن. نبینم

    بدون اجازه ی من دست از پا خطا کنی ها. خلاصه ببینم با خونه و زندگیم چه می کنی؟ نبینم این زن و دخترای

    غریبه رو آورده باشی تو خونه م که حالتو جا می یارم؛


    و می گذارد و می رود و در خانه را هم از پشت قفل می کند و کلید را هم با خودش می برد. دختر که از قضا

    حامله هم بوده یک چند وقتی در آن خانه تک و تنها می ماند و به در و دیوار خیره می شود تا این که می بیند نه

    این طوری نمی شود. باید چاره ای اندیشید. آدمکی از خمیر درست می کند اسمش را مادربزرگ می گذارد و هر

    روز صبح می رود و شروع می کند با او درد دل کردن. هر وقت در مورد کاری می خواسته مشورت کند سراغ

    او می رود و با یک صدای ساختگی خودش جای او حرف می زند تا بتواند حواسش را در مورد زندگی اش جمع

    و جور نگه دارد و دیوانه نشود. هر وقت دلش گرفته بوده می آید سراغ خمیر و می پرسد: مادر بزرگ من چی

    کار کنم؟ و خودش جای مادر بزرگ می گوید : خمیر کن. نان بپز. بروب و مدارا کن. روزی از کوچه صدای جیغ

    و غوغای مرغ و خروس به گوشش می رسد: جلدی می آید سراغ خمیر و ازش می پرسد: مادربزرگ من چه کنم

    و خودش جای مادربزرگ می گوید: برو روی بام ببین می توانی چند تا شان را بخری؟ می پرسد چه جوری

    بخرمشان؟ و مادربزرگ می گوید یه طناب بردار ببند به یه سبد از بام بفرست پایین . پول را توش بگذار و مرغ و

    خروس ها را با آن بکش بالا. باری چنین می کند و چند تا مرغ و خروس گل باقالی می خرد و در حیاط خانه ول

    می کند . به همین ترتیب بقیه ی مایحتاج خانه اش را به همراه چند برّه و بزغاله و گوساله می خرد و در حیاط

    خانه ول می کند. صبح و شب منتظر صدای دستفروش می نشسته تا دستفروش پیداش شود و در سبدش چیز تازه

    ای بگذارد. باری چند وقت می گذرد و درد دختر شروع می شود. می آید سراغ مادربزرگ ازش می پرسد:

    مادربزرگ دارد درد زایمانم شروع می شود چه کنم . می گوید همه چیز را آماده کن بگذار کنار اتاق تا وقت زا

    برسد. قابلمه و دیگ و پنبه و آجر و قیچی و همه چیز را آماده می کند و می گذارد دم دست تا وقت زایمانش می

    رسد. با همان درد خودش را می کشد روی بام و از دور همسایه را صدا می زند و می گوید همسایه یه لطفی بکن

    برو خانه ی قابله و بیارش اینجا من دارد وقتم می شود. همسایه هم که از وضعیت دختر دلش کباب شده بوده جلدی


    می رود سراغ قابله او را می آورد و با نردبام او را می فرستد توی حیاط خانه ی دختر و قابله بچه را به دنیا می

    آورد و بعد از چله بری و حمام زایمان می رود پی کارش و به خوبی و خوشی قضیه تمام می شود و راهی خانه و

    زندگی اش می شود. چند سالی می گذرد و سفر پسر به پایان می رسد و به شهر خودش بر می گردد و می آید در

    خانه اش می بیند نه در هنوز قفل است . کلید را از جیبش در می آورد و در را باز می کند و می آید توی خانه می

    بیند. به به در خانه کلی مرغ و خروس و گوسفند وبز و گاو و گوساله دارند ول می چرخند و یک بچه هم آن وسط


    دارد دست دستی می کند. می آید داخل اتاق می بیند زن دارد نان درست می کند. زن سلام می کند و با عجله بلند


    می شود و ازمردش پذیرایی می کند. مرد که شک ورش داشته بوده از دیدن مرغ و خروس و بچه، از زنش می

    پرسد: اینها چه جوری اومدن تو خونه؟ کی در رو براشون وا کرده؟ زن می گوید: کسی در رو وا نکرد مادر

    بزرگ کمکم کرد اینا رو بیارم تو خونه و خمیر را به شوهرش نشان می دهد. مرد که گمان می کند زن مسخره اش

    کرده با لگد می زند خمیر را پرت می کند و می گوید : به من دروغ نگو. کی کمکت کرده اینا رو بیاری خونه؟ و

    زن می گوید: همون یه انگشت دونه عقلی که داشتم رو به کار انداختم تا از تنهایی دق نکنم و سیر تا پیاز ماجرا را

    برای شوهرش تعریف می کند و شوهر هم شرمنده می شود و به عقل و غیرت زنش آفرین می فرستد و دست

    زنش را می گیرد و می بردش یک مسافرت طول و دراز...

    باری ، قصه ی ما به سر رسیدکلاغه به خونه ش نرسیدپایین اومدیم دوغ بودبالا رفتیم ماست بودقصه ی ما راست بود راوی: بتول باروتی 74 ساله متولد بروجرد– بی سواد

  2. کاربرانی که از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st March 2010, 03:37 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •