دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    Post داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    سلام به همه!
    منو سامان عزیز و شاینی گل طی یک مکالمه کوتاه توی پیام خصوصی تصمیم گرفتیم که اینبار یه داستان گروهی ترسناک بنویسیم.
    اما این سبک داستان نوشتن اصول داره!اصولشم اینه که یه دفه هیجانو وارد داستان نکنین!باید در هین داستان یه سری اتفاقات مرموز بیوفته و اخرای داستان ازش پرده برداری بشه!
    خب حالا من شروعش میکنم بقیشم با هم ادامه میدیم:

    تابستون بود و 5 تا نوجوون به اسمای اِما،بروس،کریستینا،سوفی و ماریا برای خوش گذرونی مدتی به یه جنگل دور از شهر رفتن و محل اسکانشون یه کلبه ی قدیمی وسط جنگل بود...


    چه داستانی بشه ایییییییییین
    ویرایش توسط solinaz : 26th August 2013 در ساعت 11:22 PM



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  2. 12 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    نسیم خنکی می وزید و موهای طلایی ماریا را به رقص در می آورد.
    اما چشمانش را تنگ کرد و با پوزخند روبه کریستینا که به کلبه زل زده بود گفت:
    -هی کریستینا!فکر کنم بدت نیاد یه خورده با من دنبال چیزای اسرار آمیز بگردی!
    سوفی با غرولند و درحالی که کوله ا را روی زمین می انداخت گفت:
    -اما همش تقصیر توا.قرار بود بیایم خوش بگذرونیم ولی حالا تو مارو آوردی تو یه کلبه خرابه که مکنه هر لحظه تو جنگل روبه روش گم شیم!
    ماریا هم به حمایت از سوفی دستانش را به کمر زد و گفت:
    -دقیقا!اصلا تو اینجا رو از کجا آوردی؟
    اما بی توجه به حرف های ماریا و سوفی به سمت کلبه رفت و پایش را روی اولین پله گذاشت.
    بوی نم را می شد از همان جا نیز حس کرد.
    بروس که تا آن موقع ساکت بود و با دقت به پیکر کهنه و رازآلود کلبه نگاه می کرد گفت:
    -نه خیر اما خانوم دنبال ماجراجویی خودشون بودن!اون به عموش اصرار کرد که بیایم این جا!
    کریستینا با چشمانی گرد شده از خشم و تعجب پرسید:
    -اصرار کرده؟اون که گفت عموش خودش کلید این جا رو بهش داده!
    اما دست از بازرسی کلبه برداشت و در حالی که می خواست همه ی آن ها را ساکت کند گفت:
    -آره چون عمو اجازه نمیداد!حالا به جای غرغر بیان تو ببینین چه خبره!
    و کلید را در قفل انداخت و لبخندی از رضایت زد.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  4. 11 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی فیزیک
    نوشته ها
    58
    ارسال تشکر
    480
    دریافت تشکر: 675
    قدرت امتیاز دهی
    1351
    Array
    sami-k's: جدید143

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    وقتی در باز شد همه به جز اما با بهت به سر تا سر کلبه با چشمای گشاد شده زل زده بودن.اولین نفری که به حرف اومد بروس بود.بروس از همسایه ها والبته یکی از دوستای نزدیک اما بود که گفت:اما!کلبه قدیمی تر از این عموت نداشت به ما بده؟
    ماریا که همکلاسی اما بود و از بقیه بیشتر ترسو بود با صدای لرزون گفت:اما!اینجا خیلی ترسناکه!من شب برمیگردم خونه!
    اما که از غر زدن اونا خسته شده بود گفت:اه!بس کنین دیگه!از کریس یاد بگیرین!هیچی نمیگه!ماریا خانوم جنابعالی هم هیچ جا نمیری!مطمئنم پات برسه بیرون کلبه گم شدی!
    کریستینا که هم همسایه و هم همکلاسی اما بود به طرفداری از اما گفت:بچه ها راس میگه!اینجا اونقدرا هم بد نیست!یه مدت اینجا میمونیم،ماجراجویی میکنیم و بعد میریم دیگه!بروس تو نگو که میترسی!
    کرسیتینا،که معمولا کریس صداش میکردن،تقریبا اخلاقی مثل اخلاق اما داشت.نترس و ماجراجو بود.
    بروس که تو رودربایستی قرار گرفته بود خطاب به جمعیت گفت:...

  6. 11 کاربر از پست مفید sami-k سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    -معلومه که نه!
    و بعد نفس عمیقی کشید که بوی نم را با تمام اعضای بدنش حس کرد.
    ماریا با شک دستی بر روی دیوار پوسیده ی کلبه کشید.مورمورش شد.با لرزش خفیفی در صدایش گفت:
    -خ...خیلی خوب!ولی این جا چه تفریحی هست؟
    سوفی وسایلش را به داخل کلبه که فضای آن تاریک و روشن بود آورد و داخل خانه را برانداز کرد.
    یک آشپزخانه قدیمی و یک میز فلزی داخل آن...یک فرش کهنه روی کف چوبی زمین که هنگام راه رفتن روی آن جیر جیر می کرد...و چند پله که به طبقه بالا می رفت...



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  8. 10 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  9. #5
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی فیزیک
    نوشته ها
    58
    ارسال تشکر
    480
    دریافت تشکر: 675
    قدرت امتیاز دهی
    1351
    Array
    sami-k's: جدید143

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    بعد از پله ها توجه سوفی به ایوون که درش کنار پنجره سمت چپ کلبه بود جلب شد.بدون اینکه چشماشو از رو در ایوون برداره گفت:کریستینا!بیا اینجا رو ببین!
    از لحن حرف زدن سوفی،توجه بروسم جلب شد به ایوون اما سمت اونا نرفت.
    کریستینا با قدم های کوتاه اما محکم به سمت سوفی رفت و گفت:چیه؟؟
    سوفی به انگشت به اعماق جنگل اشاره کرد و گفت:اونجا حتما چیزای جالبی پیدا میشه!به نظرت چطوره فردا صبح بریم اونجا؟
    سوفی سه سال بود که همکلاسی اما بود و از اخلاق اون خوشش میومد و کما بیش ماجراجوییاشو دنبال میکرد.میشه گفت دختر نترسی بود.
    بروس که کنجکاو بود ببینه سوفی داره چیرو به کریستینا نشون میده،به سمت اونا رفت و گفت:بچه ها اینجا چه خبره؟
    سوفی موهای کوتاه و سیاهشو از تو صورتش کنار زد و باز اون مکانو به بروس نشون داد و نظر اونم پرسید.
    کریستینا دست به سینه و راست ایستاد و با یه لبخند کج به سوفی گفت:من موافقم.
    اما بروس در حالی که دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو میکرد گفت:اما من مخالفم!فردا خیلی زوده!تازه کلی وقت میبره تا ماریا به اینجا عادت کنه!
    صدای اِما که داشت از پله ها میرفت بالا نذاشت بحثشون ادامه پیدا کنه:بچه ها چرا خشکتون زده؟اینجا یه طبقه دیگه هم داره!
    ماریا که خیلی تلاش میکرد ترسش مشخص نباشه گفت:اِما میشه من پایین بمونم؟اینجا خیلی قدیمیه!هر لحظه ممکنه کفِش بشکنه!
    کریستینا سعی میکرد همه چیزو برای ماریا ساده جلوه بده برای همین گفت:نترس ماریا!از کاغذ نیست که!چوبه!تازه اونقدرام که تو میگی قدیمی نیست حالا بیا بریم بالا ببینیم چه خبره!
    و یکی یکی و پشت سر هم از پله ها بالا رفتن...

  10. 9 کاربر از پست مفید sami-k سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    طبقه بالا 3تا اتاق خواب داشت که دراش چوبی بود.دوتا از اون اتاقا سمت چپ و یکی دیگش سمت راست سالن بود.یه راهرو باریک و کوتاهم سمت راست سالن خودنمایی میکرد که انتهاش به راه پله های زیر شیروونی و انباری میخورد.ماریا که کم مونده بود گریه کنه،خودشو به بروس نزدیکتر کرد و بازوی اونو فشار داد.
    با این کار بروس زیر گوشش گفت:نترس!همش یه خونستا!تو چجوری میخوای بری تو جنگل؟؟؟
    ماریا با صدای لرزون و پایین جواب داد:آخه ظاهرش خیلی ترسناکه!درضمن من تو جنگل نمیام!
    اِما که مکالمه بروس و ماریا رو میشنید به ماریا توپید:اه!بس کن دیگه این ترس مسخره رو!!!مگه اینجا چی داره؟؟مثل خونه خودتون دو طبقه داره!با زیر شیروونیو انبار!!کجاش ترسناکه؟؟؟دختره لوس!!!
    کریستینا خواست اون جو متشنجو عوض کنه گفت:ااااا بچه ها اینجارو!!!
    و با دست پنجره رو نشون داد.
    -اینجا رود خونه هم داره!!!!!
    با این حرف ماریا حواسش به رودخونه پرت شد و بازوی بروسو ول کرد...
    ویرایش توسط solinaz : 22nd May 2013 در ساعت 10:34 PM



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  12. 7 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  13. #7
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی فیزیک
    نوشته ها
    58
    ارسال تشکر
    480
    دریافت تشکر: 675
    قدرت امتیاز دهی
    1351
    Array
    sami-k's: جدید143

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    ماریا گفت:رودخونه!!!من عاشق رودخونم!
    کریستینا گفت:میخوین بریم از نزدیک ببینیمش؟؟
    ماریا که حواسش به رودخونه بود هیچی نشنید پنجره رو باز کرد تا صدای رودخونه به گوشش برسه!دید دستگیره خرابه کریستینا درستش کرد و پنجره رو باز کردن کریستینا بازم تکرار کرد بریم از نزدیک ببینیم؟
    ماریا حرف خودشو گفت و به حرف اون توجهی نکرد!
    ماریا گفت:...



    چه رویایی!!

    سوفی یکدفعه ای گفت:منم موافقم بریم رودخونه رو از نزدیک ببینیم...به نظر من رودخونه به ادم ارامش میده!

    ماریا گفت:شما برین من نمیام من از دور نگاه میکنم بیشتر خوشم میاد.
    همه فهمیدن که ماریا میترسه!

    بعد...




  14. 7 کاربر از پست مفید sami-k سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    ما هم یه خونه داشتیم که نزدیک یه رودخونه بود!
    سوفی که کلافه شده بود از حواس پرتی ماریا،از پشت موهای حالت دار و طلایی اونو که دم اسبی بسته بودو کشید و گفت:ماریا خانوم بگو میخوای بری پایین یا نه؟؟؟
    ماریا که از این کار خیلی بدش میومد به سوفی گفت:ااااا سوفی!!!چشم نداری ببینی من موهام بلنده هی اونارو میکشی!
    آره میخوام برم پایین کسی با من نمیاد؟
    کریس گفت:چرا من میام ولی اول بذار اتاقارو مشخص کنیم بعد همه با هم میریم پایین.
    سوفی و بروس شروع کردن به تقسیم اتاقا.
    بروس:کریس و اِما با هم توی اتاق سمت راست
    منم تو اتاق دومیه سمت چپ میمونم
    سوفی گفت:پس ماریا بریم وسایلمونو بذاریم تو اتاقمون که اینبار منو تو باهم هم اتاق شدیم.
    بعد از جابجایی وسایل کریس و ماریا رفتن پایین کنار رودخونه.چیزی از پایین اومدنشون نگذشته بود که بروس با یه بسته توی دستش به اونا ملحق شد و گفت:...



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  16. 7 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    هی بچه ها!ببینید چی آوردم!

    همه ی نگاه ها به سمت بروس بسته ی داخل دستانش چرخید.

    یروس با پوزخندی بر گوشه ی لب هایش گفت:

    -اگه گفتین توش چیه؟

    اما پیش دستی کرد و زودتر از همه گفت:

    -از تو چی میشه انتظار داشت؟لابد بازی فکریه!

    برقی در چشمان کریستینا نشست و درحالی که به بروس نزدیک میشد گفت:

    -آوردیش؟این همونیه که قولشو دادی؟

    ماریا مرتبا با تردید نگاهش را از روی کریستینا و بروس بر روی بسته می لغزاند و در حمان حال گفت:

    -کریس موضوع چیه؟

    کریس بدون این که نگاهش را از بسته بردارد گفت:

    -این یه بسته پر از ترقه و فشفشه س!واسه یه آتیش بازی به مناسبت اولین مسافرت دسته جمعیمون!

    همه باهم هورایی گفتند و به بیرون کلبه رفتند.
    ویرایش توسط solinaz : 1st August 2013 در ساعت 07:35 PM



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  18. 7 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  19. #10
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان

    ماریا بر خلاف ترسی که داشت،همیشه از
    اتیش بازی خوشش میومد و حالا چون نمیدونست که کریس و بروس برنامه آتیش
    بازی دارن خیلی هیجان زده و خوشحال شد.

    سوفی داشت برگا و شاخه های خشک روی زمینو جمع میکرد تا از اتش سوزی احتمالی
    جلوگیری کنه چون میدونست اون جنگل از شهر فاصله داره و ممکنه نیرو های
    امداد به موقع نرسن. ماریا هم داشت از نقشه هایی که تو این مدت خیلی کوتاه
    برای ترقه ها کشیده بود،برای اِما،بروس و کریستینا تعریف میکرد و این امر
    کریستینا رو خوشحال میکرد چرا که دوست نداشت ماریا یه عضو ترسو تو گروهشون
    باشه و همشه هم سعی کرده بود همه چیزو عادی و معمولی برای ماریا جلوه بده.

    سوفی کارش تموم شد از همونجا داد زد:بیاین بچه ها!!چوبا رو جمع کردم!!!

    ماریا که اینو شنید شتاب زده و زود تر از همه به سمت سوفی رفت و گفت:عالی شد دستت درد نکنه!!

    بعد از اینکه تعدادی از ترقه ها رو انتخاب کردن و همونطوری که ماریا دستور
    داده بود روی زمین چیده بودن،کریستینا جلو رفت تا با فندکی که توی دستش
    بود،اونارو روشن کنه.

    وقتی فیتیله همشونو روشن کرد برگشت تا پیش بقیه بره که همون موقع سوفی فریاد زد:کریس مواظب باش!!!

    کریستینا وقتی برگشت تا ببینه چه چیزی پشت سرش خطر سازه که یکی از ترقه ها
    که روی زمین وارو شده بود به سمتش پرتاب شد و مستقیم با پهلوی اون برخورد
    کرد و باعث شد که کریس از درد روی زمین بیوفته.

    وقتی همه بالای سرش رسیدن،کریس دستشو محکم روی زخمش گذاشته بود و بروس سعی میکرد با اعمال زور دستشو برداره.

    وقتی موفق شد دست کریستینا رو از روی زخم برداره با دست خونی اون مواجه شد.

    همون موقع ماریا فریاد زد:بچه ها ماتتون نبره!!بیاین ببریمش تو خونه تا من پانسمانش کنم!!!

    و اونو با کمک هم بردن تو خونه.

    موقع پانسمان زخم کریستینا...



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  20. 2 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2009, 08:11 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •