سالروز تولد آدم نزديک بود و خداوند سخت در انديشه ي هديه اي براي آدم بود ...
يکي ازفرشتگان شاید میکائیل، پيش آمد و گفت: او را به گردشي بر فراز زمين ها و دريا ها ببر.
خداوند گفت کم است. اين را خودش بدست مي آورد. فرشته ديگري شايد ، اسرافيل ، گفت : گوهر شب چراغ را به او بده شادمان خواهد شد.خداوند ابرو در هم گشيد و گفت هنوز نميدانيد آدم کيست ؟ که چنين چيزي پيشکش مي کنيد ؟
فرشتگان سکوت کردند. دردانه خداوند روزی دیگريکساله مي شد. و آنها نميدانستند چه ارزشي اين روز دارد.
خداوندگفت : خودم مي دانم.
سپس فرشتگان را فرمود تا از گوشه گوشه کائنات قطره هاي پراکنده مهرباني را گرد آورند و از لابلاي گلبرگ گلهاي زمين و بهشت شهد هاي خوشبو بياورند و سپس آميزه اي از اين همه طراوت شهد و لذت را به باقي مانده گلي زد که آدم را از آن سرشته بود. آن روز آدم خوابيد ، و وقتي بيدار شد تنها نبود.
خداوند زن را آفريد.
روز تولد آدم ، روز تولد عشق، روز تولد تمنا و روز زيباي تکامل دردانه (هاي) خداوند بود.. روز مرگ تنهائی بود. روز تولد آدم، عطر زن در زمین پیچیدهديه عروسي اين دو ، گوهر شب چراغ بود. که آدم بر فراز خانه اش افراز نمود
تنها خداوند اين تنهايي را فهميده بود. چون خودش تنها بود ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)