دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    Post یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    داستان شاهزاده مغرور و پسرک خل!


    سلام

    بنام خدا
    یکی بود یکی نبود
    اون زمونا که خدا سرجمع یکی بیشتر نبود...سلطانی زندگی میکرد که یک دختری هم داشت
    این شاهزاده خانوم،یک اخلاق بدی هم داشت، اونم اینکه خیلی مغرور بود چون هم قشنگ بود و هم اینکه باباش پادشاه بود برای همین همش پیش این و اون پز میداد!

    این اخلاق بد دختره بلای جون پادشاه شده بود چون هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد و هر شاهزاده ای که برای خواستگاریش می اومد یه عیبی براش می گرفت و اون و با لگد بیرون میکرد!

    پادشاه هم خیلی نگران بود و دائم بهش میگفت:

    دختر، تو تا کی می خوای توی خونه من زندگی کنی! من تا ابد
    که نمی تونم خرجت و بدم که!!

    آخه داشت تبدیل به تُ ر ش ی میشد... شایدم خ ی ا ر شورررر!... من دقیق نمی دونم والاٌ!



    ولی شاهزاده هر دفعه یک بهونه ای میاورد و حتی اواخر می گفت من تازه می خوام برم دانشگاه !( دروغ می گفت عمه ننه، چون تا کلاس دوم نهضت بیشتر سواد نداشت !)

    اماااااااا...
    روزی از روزها که این شاهزاده خانوم مغرور آنها در حال قدم زدن در باغات مملکت باباییش بود و داشت به زمین و زمان فخر رو با قیمت گزافی می فروخت ...یهو پاش سر خورد و افتاد توی یک چاه!

    ندیمش که دست و پاش و قاطی کرده بود هر مدل که می تونست بدو بدو کرد تا به سلطان خبر بده!


    سلطان هم با عجله اومد ،اما حتی با کمک درباریانش هر کاری کردن نتونستن شاهزاده خانوم و نجات بدن!


    پادشاه که دستش از همه جا کوتاه شده بود و دیگه فکری به کلش نمی رسید به جارچی گفت بره و در تموم شهر ها جار بزنه که هر کسی بتونه شاهزاده خانوم و نجات بده من دخترم و به عقد اون در میارم !
    (دیگه بادا باد خسته شدم)

    **************

    از قضا همان روز جوان رعنایی با اسب سفیدش از این شهر می گذشت،اما همین که شهر به این بزرگی رو خالی از سکنه و حتی جانوران و گیاهان دید خیلی خیلی تعجب کرد!

    کلی این ور و اون ور و گشت تا به هر جان کندنی بود یک درویش پیدا کرد!
    بعدم از اون پرسید: چرا
    شهرتون اینقدر خالیه؟

    درویش نگاهی به جوان انداخت ، بعدش یه کاغذ از توی جیبش در آورد که این شعر توش نوشته بود:


    آی سوار سوار لخ لخی

    نقـــــــره سوار لخ لخی
    تو خانه شـــاه می روی
    آن موش موشـک را بگو
    تیر تیری گوشـک را بگو
    بــــــــگو نازت آب افتاده
    ناز پــــــــــرت آب افتاده
    کاتــــــــــــی نقره بیاره
    ماتـاب خانوم و در بیاره!

    پسرک جوان که خیلی باهوش بود فورا متوجه نکته انحرافی توی این شعر میشه و بلافاصله
    به سمت قصر پی تی کو پی تی کو کرد تا زودتر برسه!

    اما...

    همین که به چند صد فرسنگی قصر رسید می بینه جمعیت بسیار زیادی از تمام قبایل و شاهزاده های شهر ها و کشور های اطراف (حتی سیاره های دیگه هم من شنیدم اونجا بودن که احتمالا این قسمت و تحریف کردند!) بعلاوه ی تمام گدایان و مستمندان و گرسنگان و معتادان شهر ها و کشور های دیگه همه در یک صف عریض و طویل... به امید اینکه شاید تقٌی به توقٌی بخوره و بختشون در قصر سلطان وا بشه، کیپ تا کیپ پشت هم ایستاده بودن و دائم همدیگه رو هل میدادن، هی هل میدادن،
    هی هل میدادن !!!


    *******************

    پسرک جوان هم که آخر از همه رسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه بره در انتهای صف منتظر بمونه تا نوبش بشه (هر چند خیلی سعی کرد تا غیر نوبت وارد بشه ولی هر کاری میکرد نمیشد چون اونا پارتی آقاشون خیلی کلفت بود!)

    یک روز گذشت...

    دو روز گذشت...
    یک ماه گذشت...تا اینکه بالاخره نگهبان در باغ قصر اسم پسرک را صدا کرد.
    پسرک جوان که بزور با ذخیره کاه توی پالون اسبش ( احتمالا الاغ بوده و نویسندش اینجا خالی بست!) تونسته بود خودش و زنده نگه داره،سینه خیز روان خودش و میرسونه بالای چاهه و با حداکثر تعجب می بینه که، اونقدر شاهزاده های شهر ها و کشور ها (شایدم سیارک های) دیگه در چاه حماقتشون افتادن و غرق شدن که آب چاه تا نزدیکی های لبه ش اومده بود بالای بالا طوری که شاهزاده خانوم کاملا پیدا بود و هی می گفت ...کمک...کمک!

    پسرک جوان متوجه شد که این چاه احتمالا جادو شده و فورا به یاد حرفهای درویشه افتاد و به سلطان گفت این چاه طلسمی توش هست که هر پسری که بره توش، فورا غرق میشه!
    اما اگه برای من یک نردبون نقره بیارین شاید من بتونم شاهزاده خانوم و از توی چاه بیارم بیرون!

    بلــــــــــــه بچه ها...

    پسرک جوان نردبون نقره ای که براش آوردن و انداخت توی چاه و با اون بالاخره تونست شاهزاده خانوم و از توی چاه طلسم شده بیارتش بیرون!

    غوغایی به پا شد و کل شهر و کشور غرق در شادی و سرور شد
    بعدم وزیران دستور دادن به میمنت این توفیقی که نصیب ما شده
    تا بیست سال اموال بیت المال را برای جشن و مراسم اون مفت مفت خرج کنن!!!

    سلطان هم که خیلی خوشحال شده بود پسرک جوان را محکم در آغوش گرفت و دستش و به عنوان نفر اول مسابقات المپیک (در رشته چاه باز کنی!) بالا برد و گفت من امروز این جوان را به عقد دخترم در می آورم تا بعد از من پادشاه این سرزمین بشه!


    اماا توی این شلوغ پلوغی پسره ی ساده لوح ما !، در کمال ناباوری و تعجب پادشاه و دخترش و بقیه مردم (که اکثرا مونث بودن) پیشنهاد سلطان و قبول نکرد و اعلام میکنه که من الان اصلا آمادگی ازدواج ندارم که هیچ بلکه تازه می خوام بهمراه اسب سفیدم برم تا شاهزاده خانوم های دیگه ای که درچاه های مختلفی افتادن و دارن غرق میشن و نجات بـــــــــــــــــــدم...... .........!!

    خوب بود نه؟؟؟؟؟اره بابا خودم میدونم قشنگ بود.قشنگ مختص بچه هاست



    ************************


    و اما حاشیه های این ماجرا:


    1-دختر پادشاه که روزگار درس خوبی بهش داد و حسابی ادب شده بود بالا خره یا پایین خره اخرش قبول کرد که شوهر کنه! (حتی حاضر بود با یک گدای دست پا چلفتی هم ازدواج کنه...تا این حد!!! )

    اما کــــــووووووو...

    دریغ از حتی یک دونه خواستگار !
    تموم شاهزاده های شهر های دیگه که غرق شده بودن هیچی.
    اون مردم مستضعف و بینوایی هم که بهشون امیدی بود هم به علت طولانی شدن زمان انتظار در صف های عریض و طویل فشرده و همچنین بر اثر سوء تغذیه شدید و نرسیدن مواد و خماری بیش از حد، پشت به پشت تلف شده بودن و حتی نتونستن خودشون و به نزدیکی های اون چاه برسونن که لااقل ببینن شاهزاده خانومه چه شکلیه!

    2- پسرک جوان داستان ما که تازه احساس قهرمان بازی به کلش زده بود سال های درازی رو به کشور ها و سرزمین های دیگه صرف سفر کرد و به سلطان های زیادی مراجعه کرد اما امان از حتی یک دونه شاهزاده خانوم که افتاده باشه توی چاه !

    چون بیشترشون یا پسر بچه عمل اومده بودن و یا اینکه اگر شاهزاده خانومی هم بود مشکل اینجا بود که هرچی اصرار میکرد اون نمی رفت تو چاه!!
    و اگه بر حسب اتفاق توی چاه هم می افتادن باز هم بعلت نداشتن امکانات رسانه ای و تبلیغاتی گسترده قبل اینکه پسر جوان ما به دادش برسه همون جا غرق می شد


    نکته جالب:

    حتی مارکوپولو هم در دست نوشته هاش قید کرده بود که اونو دیده (نه یکبار ...بلکه چند بار) که در تمام مدت ول می گشت و دائم با پسر های سلاطین مختلف درگیر میشد که لااقل اجازه بدن یکبارم که شده شاهزاده خانوم قصرشون بیفته تو چاه بلکه اون بیاد نجاتش بده!
    اما هر دفعه در حالی که کلی کتک می خورد،
    اما عجیب این بود که اصلا نامید نمیشد!(درود بر این قهرمان)

    هرچند مارکوپولو بعد ها اعتراف کرد هیچ کس داستان اونو درباره این قهرمان اسطوره ای باور نکرد!






    خب بچه ها داستان ما به سر رسید اما هیچکی به هیچکی نرسید که هیچ بلکه تلفات زیادی هم داشت!
    ویرایش توسط solinaz : 7th April 2013 در ساعت 07:51 PM



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  2. 12 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار تالار مهندسی عمران
    رشته تحصیلی
    نفت و پلیمر
    نوشته ها
    494
    ارسال تشکر
    7,685
    دریافت تشکر: 3,187
    قدرت امتیاز دهی
    12780
    Array
    AaZaAdeh's: جدید117

    پیش فرض پاسخ : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    ااااااااااااااااااااااااا فرین... برای بچه های دیروزه که الان بزرگ شدن
    سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
    از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
    اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!







  4. 2 کاربر از پست مفید AaZaAdeh سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مامایی
    نوشته ها
    110
    ارسال تشکر
    999
    دریافت تشکر: 474
    قدرت امتیاز دهی
    49
    Array

    پیش فرض پاسخ : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    خیلی با مزه بود .دستت درد نکنه.

  6. کاربرانی که از پست مفید کتایون50 سپاس کرده اند.


  7. #4
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    -----------
    نوشته ها
    73
    ارسال تشکر
    1,337
    دریافت تشکر: 851
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Dirya_Del's: چشمک2

    پیش فرض پاسخ : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    کنجکاو شدم و همشو خوندم و البته خوشمم اومد
    باحال و با مزه و جذاب بود
    هی میخواسم ببینم آخرش چی میشه
    براي دشمنانت ، كوره را آنقدر داغ مكن كه حرارتش خودت را هم بسوزاند...



  8. کاربرانی که از پست مفید Dirya_Del سپاس کرده اند.


  9. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    باغبانی
    نوشته ها
    259
    ارسال تشکر
    1,293
    دریافت تشکر: 1,645
    قدرت امتیاز دهی
    295
    Array

    پیش فرض پاسخ : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    عذر میخام که نمیتونم تعریف کنم از قصه ات
    کلی انتقاد بهش وارد هست که الان فرصت ندارم همشو بشمورم
    خیلی کوچه بازاری هست
    معلوم نیست تخیلی هست؟ امروزی هست؟ قدیمی هست؟
    هیچ تعقلی توش بکار نرفته؟ انسجام خوبی هم نداره.
    موارد بداموزی هم داره
    موارد دیگر هم هست که فرصت ندارم بگم..............

    مهمتر از همه شروع قصه ات هست:
    اون زمونا که خدا سرجمع یکی بیشتر نبود. مگر الان خدا زیاد شده؟ به جملاتتان مخصوصا در ابتدا و انتهای داستان، که تاثیر گذارترین قسمت داستان است دقت کنید.

    ضمنا اونجا که نوشتید پالان، باید بنویسید خورجین. چون در پالان نمیشه چیزی رو ذخیره کرد.

  10. 2 کاربر از پست مفید somayehfaridi سپاس کرده اند .


  11. #6
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟

    راستش من هم با سمیه خانم موافقم
    در کل به درد بچه ها که نمی خورد
    ولی در کل قشنگ هم بود
    راستشو بخوای فقط می تونم بگم :ماشاءالله به این اعتماد به نفس
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  12. کاربرانی که از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2009, 08:11 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •