شَهدای من بشنو سوز دل راکز فراقت دیده بخشکیدبه سر آمدِ عمر خزانمجاده ای است زِ دنیایمجاده ای سرد و تاریکزِ سقفش ابری پاییزی دلگیر
آدمیانشدرختانی محزون قد به خمیدهآگاه زِ هر بگو مگوی همدر این جاده کلبه ای استکلبه و جاده تمثل دو دریچه روبه روی همکلبه بسانِ د لی است درویشدل زِ برای جسمی است خاکیروحی در درونش پریشاناسیر همچو پرنده ای چهره پیر در قفسزِ درونش فریادی است بی صداصدایی مخوف تر از بادزو زویی مخوف تر از هر صداییدر تاریکی دل شباکنون دل من خسته و شکسته استچرا که شَهدا زِ دل من بی خبر است
علاقه مندی ها (Bookmarks)