دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 21 , از مجموع 21

موضوع: خاطرات بیمارستانی

  1. #21
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مامایی
    نوشته ها
    3,947
    ارسال تشکر
    36,060
    دریافت تشکر: 18,520
    قدرت امتیاز دهی
    28276
    Array
    yas-90's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بیمارستانی

    نمیدونم چرا یاد حمید افتادم.....یه پسر شاید دوازده سیزده ساله که از دو سالگی با سرطان دست و پنجه نرم میکرد و هر دفعه به خاطر عود بیماریش یه چند وقتی رو بیمارستان بستری میشد

    کارآموزی اطفال داشتیم ....بخش اطفال ....استاد هر کدوم از ما رو مسئول یکی دو تا بیمار کرد که کاراش رو تا جایی که میشه انجام بدیم و پرونده بیمار رو بخونیم و علائم رو بررسی کنیم و شرح حالش رو بگیریم ....در آخر کارآموزی هم بایستی درمورد بیمارامون و کارایی که انجام دادیم و به نتایجی که رسیدیدم توضیح میدادیم....تا ظهر سرمون شلوغ بود موقع راند دادن یکی از بچه ها درمورد مشکلات بیماری که بهش سپرده شده بود خیلی متاثر بود و ما هم کنجکاو شده بودیم حتما ببینیمش.....یکی دو تا از بچه ها رفتن دیدن اونا هم اومدن گفتن که آره خیلی بد و گناه داره و کاش حالش خوب شه و اینجور چیزا....من دیگه خسته بودم و گفتم فردا میرم میبینمش و راستش علتش هم میتونست این باشه که بچه ها کلا وقتی یه چیزی رو میدیدن که خوب نبود یکم با آب و تاب تعریف میکردن و منم به این حساب گذاشتم که واقعا اونقدر اوضاعش بد نیست فقط چون بچه ست اینجوری میگن...که خوب حق هم داشتن دیدن یه بچه مریض واقعا دردآوره

    روز بعد دیدم بچه ها رفتن بهش سر بزنن ببینن بهتر شده یا نه منم رفتم ببینمش چشتون روز بد نبینه یک قدم گذاشتم جلو دیدمش بدون اینکه خودم متوجه بشم دور زدم از اتاق اومدم بیرون چون ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و نمیخواستم خود بیمار و خانوادش متوجه بشن رفتم بیرون و چند تا نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم داخل اتاق نمیدونم چقدر تونستم نگاهمو کنترل کنم که دلسوزی رو نشون نده چون این نگاه مطمئنم بیشتر عذابشون میده....پسر بچه خودش رو از ما پنهان میکرد که چهره ش رو نبینیم ولی چون خیلی بی حال بود نمیتونست کامل صورتشو زیر پتو بپوشونه البته بدنش هم پوشونده نبود زیاد چون نمیدونم این سرطان دیگه به چه مرحله ای رسیده بود پوستش فوقالعاده سیاه و زخمی و مثل پوستی که سوخته شده باشه میموند و مثل فردی که بدنش رو جذام گرفته باشه.....اصلا نمیفهمیدم چطور سرطان به اینجا رسیده بود خیلی وحشتناک بود اونم برای یه پسر سیزده ساله که تو سنی بود که بیشتر به فکر جلب توجه و نگاه اطرافیان بود پسری که همسن و سالاش سرشون رو با خوش تیپ کردن و تو آینده نگاه کردن و گردش و تفریح میگذروندن و اون باید خودش رو از چشم دیگرون پنهان میکرد..... بیش از چیزی که فکرشو میکردم ذهنم رو درگیر کرده بود...اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که کم مونده بود واسه سلامتی که دارم همونجا وسط بیمارستان سجده شکر کنم.....کارم هر روز شده بود دعا کردن واسش آخه بدبختی اینجا بود که نمیدونستم چه دعایی باید بکنم....میگفتن خوب نمیشه از طرفی هم به هیچ وجه دلم نمیخواست بگم خدا خلاصش کن و راحتش کن..تنها چیزی که هنوز هم براش دعا میکنم اینه که خدایا معجزه کن براش.....واقعا دلم میخواد بخنده هر چند بعد از چند روز حالش بهتر شد و میخندید و حرف میزد اما هنوز هم دلم با دیدنش ریش میشد.....تنها چیزی که میدونم اینه که همیشه یکی از پایه ثابتای دعاهامه نمیدونم الان کجاست و حالش چطوره ولی فکر نکنم هیچ وقت از دعا کردن براش دست بکشم....امیدوارم خوب بشه....شما هم دعا کنید چون به دعاهای من اعتباری نیست

    خدا رو شکر که بهم سلامتی هدیه داد

    امیدوارم همیشه سلامت باشید همیشه ی همیشه........الهی آمین
    طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند

  2. 9 کاربر از پست مفید yas-90 سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 07:25 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •