می روم خسته و افسرده و زار
دیدار تلخ آشنایی شد یار من
از درون من جست اسرار من
بی گنه تیر بر قلبم زدند
وای از چشم آبی رنگ مَه
روز و شب دیدار من در چشم مَه
گاه به گوشم می رسد آوایش
اندوهت ز چیست؟
با او بی قرار بی او بی قرار
نشانم داد باغی لیکن در انتها
خود را دیدم در میان خارها
هیچ جز حسرت نشد کار من
حال
بخت بد آشنایی شد یار من