ادامه حکایت آن پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت


ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه ، تفت

سایه ی یزدان چو باشد دایه اش

وارهاند از خیال و سایه اش

سایه ی یزدان بود بنده خدا

مرده ی این عالم و زنده ی خدا

دامن او گیر زودتر بی گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مد الظل نقش اولیاست

کو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا احب الافلین گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عرس

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد تو را در ره گلو

در حسد ابلیس را باشد غلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد

با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه یی زین صعب تر در راه نیست

ای خنک آن کش حسد همراه نیست

این جسد ، خانه ی حسد آمد ، بدان

کز حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانه ی حسد باشد ، ولیک

آن حسد را پاک کرد الله ، نیک

طهرا بیتی بیان پاکی است

گنج نور است ، اَر طلسمش خاکی است

چون کنی بر بی حسد مکر و حسد

ز آن حسد ، دل را سیاهی ها رسد

خاک شو مردان حق را زیر پا

خاک ، بر سر کن حسد را همچو ما

آن وزیرک از حسد بودش نژاد

تا به باطل ، گوش و بینی باد داد

بر امید آنکه از نیش حسد

زهر او در جان مسکینان رسد

هر کسی کو از حسد بینی کند

خویشتن بی گوش و بی بینی کند

بینی آن باشد که او ، بویی برد

بوی ، او را جانب کویی برد

هر که پویش نیست ، بی بینی بود

بوی ، آن بویی است کآن دینی بود

چونکه بویی برد و شکر آن نکرد

کفر نعمت آمد و بینی اش خورد

شکر کن مر شاکران را بنده باش

پیش ایشان مرده شو ، پاینده باش

چون وزیر ، از ره زنی مایه مساز

خلق را تو بر میاور از نماز

ناصح دین گشته آن کافر وزیر

کرده او را از مکر در لوزینه ، سیر

هر که صاحب ذوق بود از گفت او

لذتی می دید و تلخی جفت او

نکته ها می گفت او آمیخته

در جلاب قند ، زهری ریخته

ظاهرش می گفت : در ره چست شو

وز اثر می گفت جان را : سست شو

ظاهر نقره گر اسپیدست و نو

دست و جامه می سیه گردد ازو

آتش ارچه سرخ رویی است از شرر

تو ز فعل او سیه کاری نگر

برق اگر نوری نماید در نظر

لیک هست از خاصیت ، دزد بصر

هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود

گفت او در گردن او ، طوق بود

مدتی ، شش سال در هجران شاه

شد وزیر اتباع عیسی را پناه

دین و دل را کل بدو بسپرد خلق

پیش امر و حکم او می مرد خلق

در میان شاه و او پیغام ها

شاه را پنهان بدو آرام ها

پیش او بنوشت شه ، کای مقبلم

وقت آمد ، زود فارغ کن دلم

گفت : اینک اندر آن کارم شها !

کافکنم در دین عیسی فتنه ها

قوم عیسی را بد اندر دار و گیر

حاکمانشان ده امیر و دو امیر

هر فریقی مر امیری را تبع

بنده گشته میر خود را از طمع

این ده و این دو امیر و قومشان

گشته بنده ، آن وزیر بد نشان

اعتماد جمله ، بر گفتار او

اقتدای جمله ، بر رفتار او

پیش او در وقت و ساعت هر امیر

جان بدادی ، گر بدو گفتی : بمیر

ساخت طوماری به نام هر یکی

نقش هر طومار ، دیگر مسلکی

حکم های هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ، ز پایان تا به سر

در یکی راه ریاضت را و جوع

رُ کن توبه کرده و شرط رجوع

در یکی گفته : ریاضت سود نیست

اندرین ره ، مخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

در یکی گفته که واجب ، خدمت است

ور نه ، اندیشه ی توکل تهمت است

در یکی گفته که امر و نهی هاست

بهر کردن نیست ، شرح عجز ماست

تا که عجز خود ببینیم اندر آن

قدرت حق را بدانیم آن زمان

در یکی گفته که عجز خود مبین

کفر نعمت کردن است آن عجز ، هین

قدرت خود بین ، که این قدرت ازوست

قدرت تو نعمت او دان ، که هوست

در یکی گفته کزین دو ، برگذر

بت بود هرچه بگنجد در نظر

در یکی گفته : مکش این شمع را

کین نظر ، چون شمع آمد جمع را

از نظر چون بگذری و از خیال

کشته باشی نیمشب ، شمع وصال

در یکی گفته : بکش ، با کی مدار

تا عوض بینی نظر را صد هزار

که ز کشتن ، شمع جان افزون شود

لیلی ات از صبر تو ، مجنون شود

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش

پیش آمد پیش او دنیا و بیش

در یکی گفته که آنچت داد حق

بر تو شیرین کرد در ایجاد ، حق

بر تو آسان کرد و خوش ، آن را بگیر

خویشتن را در میفکن در زحیر

در یکی گفته که بگذار آن خود

کآن قبول طبع تو ردست و بد

راه های مختلف ، آسان شده است

هر یکی را ملتی ، چون جان شده است

گر میسر کرده حق ، ره بدی

هر جهود و گبر ازو آگه بدیدر یکی گفته میسر آن بود

که حیات دل ، غذای جان بود

هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت

بر نه آرد همچو شوره ، ریع و کشت

جز پشیمانی نباشد ربع او

جز خسارت بیش نارد بیع او

آن میسر نبود اندر عاقبت

نام او باشد معسر ، عاقبت

تو معسر از میسر بازدان

عاقبت بنگر جمال این و آن

در یکی گفته که استادی طلب

عاقبت بینی ، نیابی در حسب

عاقبت دیدند هر گون ملتی

لاجرم گشتند اسیر زلتی

عاقبت دیدن ، نباشد دست باف

ورنه کی بوی ز دین ها اختلاف ؟

در یکی گفته که استا هم تویی

زآنکه استا را شناسا هم تویی

مرد باش و سخره ی مردان مشو

رو سر خودگیر و سرگردان مشو

در یکی گفته که این جمله ، یکی است

هر که او دو بیند ، احول مردکی است

در یکی گفته که صد ، یک چون بود

این کی اندیشد ؟ مگر مجنون بود

هر یکی قولی است ضد همدگر

چون یکی باشد ، یکی زهر و شکر ؟

تا ز زهر و از شکر در نگذری

کی ز وحدت ، وز یکی ، بویی بری ؟

این نمط ، وین نوع ، ده دفتر و دو

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

او ز یکرنگی عیسی ، بو نداشت

و ز مزاج خم عیسی ، خو نداشت

جامه ی صدرنگ از آن خم صفا

ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا

نیست یکرنگی کزو خیزد ملال

بل مثال ماهی و آب زلال

گرچه در خشکی هزاران رنگهاست

ماهیان را با یبوست جنگهاست

کیست ماهی ؟ چیست دریا در مثل ؟

که بدان ماند ملک عز و جل

صد هزاران بحر و ماهی در وجود

سجده آرد پیش آن اکرام و جوه

چند باران عطا باران شده

تا بدان آن بحر ، در افشان شده

چند خورشید کرم افروخته

تا که ابر و بحر جود آموخته

پرتو دانش زده بر خاک و طین

تا شده دانه ، پذیرنده ی زمین

خاک ، امین و هرچه در وی کاشتی

بی خیانت جنس آن برداشتی

این امانت ، ز آن امانت یافته ست

کآفتاب عدل ، بر وی تافته ست

تا نشان حق نیارد نوبهار

خاک ، سرها را نکرده آشکار

آن جوادی که جمادی را بداد

این خبرها ، وین امانت ، وین سداد

هر جمادی را کند فضلش خبیر

عاقلان را کرده قهر او ضریر

جان و دل را طاقت آن جوش نیست

با که گویم در جهان یک گوش نیست

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت

هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت

کیمیا سازست ، چه بود کیمیا ؟

معجزه بخش است ، چو بود سیمیا ؟

این ثنا گفتن ز من ، ترک ثناست

کین دلیل هستی و ، هستی خطاست

پیش هست او بباید نیست بود

چیست هستی پیش او ؟ کور و کبود

گر نبودی کور ، ازو بگداختی

گرمی خورشید را بشناختی

ور نبودی او کبود از تعزیت

کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟

همچو شه نادان و غافل بد وزیر

پنجه می زد با قدیم ناگزیر

با چنان قادر خدایی کز عدم

صد چو عالم هست گرداند به دم

صد چو عالم در نظر پیدا کند

چون که چشمت را به خود بینا کند

گر چهان پیشت بزرگ و بی بنی است

پیش قدرت ذره یی می دان که نیست

این جهان ، خود حبس جان های شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان ، محدود آن ، خود بی حداست

نقش و صورت پیش آن معنی سداست

صد هزاران نیزه ی فرعون را

درشکست از موسئی با یک عصا

صد هزاران طب جالینوس بود

پیش عیسی و دمش افسوس بود





__________________________________________________ __
تفت ===== گرم ، سوزان ، با شتاب ، شتابان
خلیل ===== دوست
سور ===== شادی ، ضیافت
عُرس ===== طعامی که در مهمانی دهند
غلو ===== افراط و زیاده روی
عقبه ===== گردنه
خُنُک ===== خوشا ، خوب و خوش
لوزینه ===== نوعی باقلوا ، کنابه از باطل را به حق درآمیختن
جلاب قند ===== شربت گلاب
چست ===== چالاک
طوق ===== مأخوذ از تازی به معنی گردن بند
اتباع ===== پیروان
مقبل ===== نیکبخت ، سعادتمند
سبط ===== نواده
فریق ===== گروهی از مردم
میر ===== مخفف امیر
بدنشان ===== فرومایه
تخلیط ===== درآمیختن حق و باطل
مسلک ===== راه و طریقه
جوع ===== گرسنگی
ریع ===== بالیدن
معسر ===== دشوار
احول مردک ===== مرد حقیر کژبین و لوچ
نمط ===== روش ، طریقه
یبوست ===== خشکی
طین ===== گِل
سداد ===== راستی و درستی
ضریر ===== کور



ادامه دارد ...

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان