دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 57

موضوع: اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29795
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    دوستان اگر کسی نظری درباره نوشته ها داره...
    یا نقد و یا ایرادی رو می بینه...
    که لازم می دونه مطرح کنه...
    ازش استقبال می شه!
    با تشکر...


    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  2. 3 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  3. #12
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    12,119
    ارسال تشکر
    25,003
    دریافت تشکر: 20,366
    قدرت امتیاز دهی
    2457
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط shiny7 نمایش پست ها

    1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
    2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
    3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

    با تشکر از توجه شما...
    سلام ممنونم خیلی

    بله درسته ولی در داستان گفتم نسبتا آفتابی

    درسته در اینجا ذهن نویسنده این حرفو زده ...من به شخصه پیرزن های زیادی رو دیدم که مثلا پسری رو میبینن میگن که این اصلا معلومه کتاب نمیخونه از این جهت گفتم

    و در مقابل هم وقتی پسری پیرزنی رو ببینه با مشغولیات ذهنی که داره ...با این سنو سال حتما تعجب میکنه که چه حوصله ای داره


    بله قصدم هم همین بوده یک ارتباطی میخواستم تصادفی و بدور از کلامی که بین این دو رد وبدل بشه...

    دقیقا درسته ولی این پسر درگیر ذهنیات بوده اون موقع خسته از داستان وکتاب ....این شده که وقتی پیرزن رو میبینه اینو میگه....این رو گذاشتم بر عهده خوانندگان عزیز هرجوری که دوست دارن برداشت کنن...ولی برداشت من این بود به شخصه...


    خواهش میکنم ..از شماهم ممنون
    ​​


  4. 4 کاربر از پست مفید وحید 0319 سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط shiny7 نمایش پست ها

    1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
    2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
    3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

    با تشکر از توجه شما...


    آفرین شاینی.نظرات قشنگ بودن افرین.
    جالبه اون هم اومدن توی دفتر حضور غیاب اعلام حضور کردن الان با 4نفر شروع کردیم؟چرااااا؟من اصلا نمیفهمم.
    کم کم پیشرفت میکنیم فکرهایی دارم که اگر دوستان و خودتون بخواید ازهمین نوشته ها راحت میتونید پول دربیارید.البته اگر روی حضورتون بمونید و واقعا علاقه به نوشتن داشته باشید و علاقه مند بمونید.یا هم یک گروه کاملا حرفه ای درست کنیم و به همه ثابتش کنیم...
    ولی جای سوال داره 4نفر اومدن...چراشو نمیدونم اصلا شاید مارو قابل ندونستن...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  6. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط shiny7 نمایش پست ها
    چشم های روشنش به انتهای کوچه مه آلود دوخته شده بود.ذهنش آشفته بود وبه این فکرمی کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت او نیست.دلش نمی خواست این موضوع را باور کند.حتی فکر به این موضوع هم قلبش را به درد می آورد.
    برای رهایی از این افکار سرش را تکانی داد و نگاهش را به آسمان ابری و گرفته انداخت.تک و توک دانه های ریز و سرد باران به شیشه پنجره باریک و دراز اتاق می خورد و با هر برخورد موجی از اندوه را جاری بر قلب مرد
    جوان می کرد.زیر لب زمزمه کرد:چرا حالا که از هر وقتی بهت بیشتر احتیاج داشتم فکر رفتن به سرت زد؟
    رویش را از پنجره که حالا بخار کرده بود گرفت و به زوایای اتاق نگاهی انداخت.فضای کوچکی که اطرافش می دید متشکل بود ازیک تلوزیون قدیمی و خاک خورده ...یک کاناپه فرسوده با روکش پارچه ای خردلی ...یک آینه قدی که قسمت بالایی اش شکسته و افتاده بود...چند گلدان و یک میز کار چوبی قدیمی که پر بود از کاغذ و روزنامه و خرت و پرت و چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود.مرد جوان تصمیم گرفت به سمت میز برود تا یکی از بطری ها را بردارد اما وقتی از کنار آینه رد می شد چیزی توجهش را به خود جلب کرد.برگشت و مقابل آینه قرار گرفت.قامت بلند خودش را برانداز کرد اما طبق معمول تصویر صورت خودش را نتوانست ببیند چون درست در جایی قرار می گرفت که آینه شکسته و افتاده بود.پوز خند عصبی ای زد و گفت:هه!از اولم بی کله بودم...اما حالا دیگه این تن هم برام معنی ای نخواهد داشت.اون تصادف لعنتی کار هر دومونو ساخت عزیزم!!
    به سمت بطری ها رفت و یکی را برداشت.جرعه ای نوشید اما انگار که زهر می نوشید چهره اش را در هم کشید و فریاد زد:از کتاب ها متنفرم!!لعنتی!!
    و بطری ای که در دست داشت رو با قدرت تمام به سمت آینه پرت کرد.صدایی که در اثر برخورد بطری با آینه ایجاد شد با صدای رعد و برق در هم آمیخت و صحنه ای هولناک در آن اتاق تاریک و نمور پدید آورد.در این فضای پر از خشم و نفرت مرد جوان احساس کرد که قلبش در حال انفجار است.فکری که به سرش زده بود تنش را به رعشه آورده بود.به سمت میز کار رفت و کاغذ ها را به این طرف و آن طرف پرت کرد.زیر توده کاغذ های خط خطی و مچاله شده دفترچه طلایی و کوچکی قرار داشت.وقتی مرد جوان دفترچه را دید ناخودآگاه اشک از چشم هایش سرازیر شد.آن را به دست گرفت و پشت میز کار روی صندلی چوبی نشست. صدای جیر جیر صندلی بلند شد اما مرد جوان حالا غرق در
    کابوسی شد که روزی تمام آرزو و امید و عشقش بود. دفترچه را به سینه اش فشرد و آه سوزناکی کشید.صدای فریاد ملتمسانه او هنوز هم در گوشش می پیچید.چشم هایش را بست و آن دو نگاه سحر آگین را در ذهنش مرور کرد.همان
    دو نگاهی که این مرد شکسته امروز را روزی غرق در عشق و شادی می کرد...اما حالا بسته و بی فروغ...در تاریکی اغما به سر می برد.دفتر چه را باز کرد. همان قلم تراش خورده زیبا که در روز تولدش از او هدیه کرفته
    بود میان دفترچه جا گرفته بود.قلم را به دست گرفت.نگاهی به آن انداخت و گفت:من هیچ وقت نمی تونستم مثل تو بنویسم...هیچ وقت نمی تونستم زیبا بنویسم...زیبا ببینم و زیبا حس کنم...حالا دیگه حتی نمی تونم تو رو که تمام زیبایی دنیای کوچک من بودی رو بدست بیارم ...تمام برگه های این دفتر رو تو با عشق و علاقه پر می کردی...پر از خاطره های باهم بودن من وتو...پر از لمس عشقی که بین من و تو بوده و هست...و پر از زیبایی بی همتای خودت...اما حالا من...آخرین برگه این دفترچه که شده داستان زندگی من و تو رو پر می کنم...هر چند که هیچ وقت نمی تونم مثل تو بنویسم...نمی تونم مثل تو زیبا بنویسم...
    سیگاری آتش زد و همین جملات را در دفترچه نوشت.کمی در فکر فرو رفت و ادامه متنش را این طور نوشت:
    از نویسنده شدن...از کتاب...از هر چه که بشه توش چیزی نوشت یا خوند متنفرم...
    عزیز دلم می دونم بی شک از این حرف من هم تعجب می کنی و هم بی اندازه دلگیر می شی...
    می دونم که می دونی من شناختن تو رو ...بودن با تورو...و زندگی با تورو ...هر چند که سرنوشت اجازه نداد بیشتر از یک سال بشه...مدیون همین کاغذ ها و نوشتن و نویسندگی هستم...
    اما حالا همین نویسندگی...همین علاقه و استعداد زیبای تو برای نوشتن باعث شد که من تو رو برای همیشه از دست بدم...
    عزیزم نمی دونم تو توی اون روز کذایی وقتی داشتی از محل کارت...از مدرسه برمی گشتی...از اون پیرزن دوره گرد کولی که همیشه برام از خودش و قصه هایی که تو مسیر برگشت برات تعریف می کرد می گفتی...همون پیرزنی که من هیچ وقت ندیدمش و نفهمیدم کی بود یا چی بود...چی شنیدی که یکدفعه به سرت زد و تصمیم کرفتی که بری...
    تصمیمت برام قابل هضم نبود...قابل درک نبود...
    می گفتی می خوای بری...می خوای بری به کشف ناشناخته ها...می خوای بری سراغ یه دنیای جدید...
    از اون روز جهنمی تو انگار که سحر شده باشی تو یه عالم دیگه سیر می کردی و من که تماشات می کردم اینو حس می کردم که این حرفا و این کارات بوی جدایی می ده...بوی غربت و بوی غم می ده...
    شبا تو آسمون دنبال اخترک شازده کوچولو می گشتی...نقاشی هایی می کشیدی که دنیایی مثل دنیای شازده کوچولوی قصه داشت...طوری حرف می زدی که انگار کسی این حرف هارو بهت یاد داده و حرف های خودت نیست...
    گاهی بی هوا بق می کردی و یه گوشه می شستی و به نقطه دور دستی زل می زدی...
    و وقتی من به نجاتت از اون حال عجیب می اومدم به چشم های من مات و مبهوت می شدی و می گفتی:فکر می کنی می تونم به دنیای آبی چشم های تو سفر کنم؟؟
    بعد که از من که گیج و گنگ می موندم جوابی نمی شنیدی آهی می کشیدی و دست ظریفتو زیر چانه ات می زدی و می گفتی:باید یه راهی پیدا کنم!!
    عزیزم این نهایت بی انصافی تو بود که منو این چنین تنها و ویرون شده رها کردی و رفتی...آره اما انگار واقعا راهی پیدا کردی!به آبی چشم هایم راه پیدا کردی چون حالا حتب وقتی چشم هامو نمی بندم هم تورو میبینم...
    و اون روز که ساکت رو بستی ازت پرسیدم کجا می ری و تو با حالت غریب و ناشناخته ای که فکر می کنم آمیخته ای از شادی و غم و دلتنگی و امید و ناامیدی بود گفتی:می رم دنیایی که می خوام رو کشف کنم...نگرانم نباش زود بر می گردم پیشت...یادت نره که قراره من راهی به دنیای چشم هات هم پیدا کنم...پس خیلی زود بر می گردم!!فقط تو این مدت یادت نره به گل ها آب بدی...اگه آب ندی اونها با من قهر می کنن...شاید هم بمیرن!...
    در این هنگام مرد جوان که حالا به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهی به گلدان های گوشه اتاق انداخت و آه از نهادش بلند شد...همه گل ها خشک و پر پر شده بودند...
    باز نوشت که
    تو راست می گفتی گلدان ها با من هم قهر کردند!!تقصیر من بود...
    وقتی دیدم سوار تاکسی شدی فهمیدم که سفرت بی برگشت خواهد بود...تا ته کوچه با نگاهم دنبالت کردم و تو رفتی...حالا از تو فقط جسم بی روحت پیش من برگشته و روی تخت بیمارستان خوابیده...
    نه اینطوری نمی شود...من هم باید راهی به دنیای تو پیدا کنم...فکر کنم راهی باشد...
    بلند شد و گلدان ها را آب داد...بطری های مشروب را تا ته سر کشید...بوسه ای به دفترچه زد و خودگار را به دستش گرفت...به سمت پنجره دراز و بیقواره رفت.زیر لب گفت:گل های بیچاره یکم هوای تازه می خوان!
    و پنجره را باز کرد...
    نور خورشید از پس ابر هایی که یک دل سیر گریه کرده بودند به زوایای اتاق تابید...برگه های دفترچه روی میز با نوازش باد تکان تکان می خورد...قطره آب از روی گلبرگ خشکیده گل روی زمین چکید...
    صدای زنی که فریاد زنان از مردم طلب کمک می کرد در خیابان پیچید.....



    شاینی تقریبا خوبه اما بهتره یک بار خودت کامل بازنویسی کنی یک جاهایی ویرگول نزاشتی.افرین عزیزم

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  8. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرین دوم :

    یک گوشی پرت شده و شیشه ی شکسته

    بچه ها نقش اولتون مهمه. سوم شخص بنویسید اگر تونستید.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  10. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  11. #16
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    منم بیام ؟
    من رو هم راه میدید توی گروهتون ؟
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  12. 3 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sa.n نمایش پست ها
    منم بیام ؟
    من رو هم راه میدید توی گروهتون ؟

    سلام اجی.گروه برای علاقه مندانه هرکسی هروقتی خواست قدمش روی چشم.
    خوش اومدی اجیه گلم.
    تمرین دوم رو گذاشتم شروع کن.مرسی

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  14. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  15. #18
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    سر سفره ناهار نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم که داداشم بحث خواستگاری رفتن رو پیش کشید این 10 باری بود که این بحث توی خونه ی ما در گرفته بود و بابا هم مخالفت می کرد اما امروز که انگار حال بابا هم اصلا خوب نبود دوباره بحث خواستگاری پیش کشیده شد و
    ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد و بعد از دعوا بابا شال و کلاه کرد و رفت بیرون داداش من هم که رفت تو اتاقش و در رو بست
    تا این که بعد از 3 ساعت مامانم گفت برو داداشتو بیا با بابات آشتی بده من هم که موضوع رو جدی نمی دیدم رفتم
    رفتم در اتاق رو زدم گفتم : داداش ، داداشی قهر نکن دیگه بیا بیا غذا تو بخور بابا مهم نیست که حالا بابا اینجوری میگه اما خودم راضیش می کنم میریم خواستگاری
    محکم تر د رمیزنم : آخه کاری رو که میشه با زبون حل کرد چرا با جنگ و دعوا !
    کم کم نگران شدم همون طور که صدا می زدم ضربه ها رو محکم تر می کردم و لی جواب نمی داد
    دستگیره در رو چرخوندم و وارد اتاق شدم
    شیشه ی بالکن رو شکونده بود و موبایلش هم روی زمین افتاده بود همون طور که لب هایم می لرزید و گلویم از بغض گرفته بود سرم گیج رفت و زمین خورده بودم خودم رو کشون کشون به سمت در بالکن رسوندم شیشه خرده ها پاهام رو زخمی کرده بود و رو زمین پر خون شده بود و همون طور که پاهام زخم بود به موبایلش نگاه کردم و دیدم شماره ی همون کسی که بعد از ظهر به بابا التماس می کرد بریم خواستگاریش رو موبایلشه
    هی به خودم دلداری می دادم که نه بابا حتما چیزی به شیشه خورده و شیشه شکسته رفتم تو بالکن پایین رو که دیدم جنازه ی برادرم غرق در خون بود جیغ بلندی کشیدم و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب
    اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  16. 2 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  17. #19
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    این 10 باری بود. ( این جمله اصلا درقالب داستان نیست،این دهمین باری بود، بهتره.)

    ما در گرفته بود. ( در گرفته بود، اصلا جمله ی خوبی نیست.یعنی اینجا کاربرد نداره، سر گرفته بود بهتره.)

    بیار با ( حرف ر ننوشته شده،تصحیح شود.)

    رفتم رفتم در اتاق ( تکرار)

    د رمیزنم ( محکم تر در زدم.)

    سرم گیج رفت و زمین خورده بودم. ( رفت و خورده بودم اصلا باهم جور نیستن،پیشنهاد : سرم گیج رفت و به شدت زمین خوردم،

    و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن ( بهتربود داستان رو همون جور شگفت ادامه میدادی یا اخرش رو باز میزاشتی تا خواننده حودش اخرش رو حدس بزنه اینجوری خیلی بهتربود تا اینکه یهو بگی خواب پریدم و... . به هرحال خیلی قشنگ بود افرین.باید بیشتر تمرین کنی کتاب بخون تا زمان افعال رو بهتربشناسی.)

    نکته مثبت داستان :
    ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد. ( این جمله خیلی خوب نوشته شده و کلمات کنارهم گذاشته شدن واقعا این جمله خیلی عالیه.افرین)

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  18. 2 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  19. #20
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    - او چه میخواست؟
    او از خواسته هایش محروم بود، محروم از زندگی، محروم از همه چیز و همه کس! اری او محروم بود!...
    از یک سال پیش، درست یک سال پیش دیگر نگاه پدری، بر سرش نبود. دیگر مهر مادری نبود. دست یاری خواهر از او کوتاه بود.
    دیگر هیچ کس از او نمی پرسید : « حالت خوب است؟» ، « کمک نمی خواهی؟ » ، « من هستم، نگران نباش.» ، « خدا بزرگ است، درست می شود.»
    خدا....
    ایا خدا این گونه برایش خواسته بود؟ ایا سرنوشتش این بود که در یک عصر پاییزی، سه یار زندگی اش او را وداع گویند و برای همیشه تنها بماند؟ بی پدر، بی مادر، بی خواهر...

    تمام فکرش این بود: چرا؟ اخر چرا؟ چرا من؟ مگر من چه کرده بودم؟...
    تمام زندگی اش این بود: تنها، بی کس، بی هیچ کس...
    تمام رویایش این بود: پدر، مادر، خواهر...
    تمام کسش این بود: دوستی صادق و همراه که تنها دلخوشی اش شده بود؛ تنها کسی بود که ارامش می کرد.
    اما این برایش کافی بود؟...نه...هرگز...

    او می پنداشت که تمام امیدهایش، ارزوهایش، دلخوشی هایش و حتی خدایش! ترکش گفته اند.
    و حال فقط ان دوست بود که می خواست برای اخرین بار با او حرف بزند و صدایش را بشنود.
    می خواست به او بگوید که دیگر تنها یارانش، یک گوشی پرت شده ای است که مثل خودش حال و روز خوبی ندارد! و تکه شیشه ای شکسته ....
    اری... گوشی پرت شده و تکه شیشه ای شکسته که می توانست او را به هدفش برساند....



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  20. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اسب داستان‌نویسی جان آپدایک
    توسط MR_Jentelman در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th August 2011, 12:01 AM
  2. مهاجرت قصه‌نویسی به شهرستان‌ها
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th October 2010, 03:19 PM
  3. بحث: عناصر داستان نویسی
    توسط AHB در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: 24th September 2010, 07:48 AM
  4. لایه نویسی استاندارد
    توسط آبجی در انجمن برنامه نویسی تحت وب
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 14th February 2010, 12:50 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •