دوستان اگر کسی نظری درباره نوشته ها داره...
یا نقد و یا ایرادی رو می بینه...
که لازم می دونه مطرح کنه...
ازش استقبال می شه!
با تشکر...
دوستان اگر کسی نظری درباره نوشته ها داره...
یا نقد و یا ایرادی رو می بینه...
که لازم می دونه مطرح کنه...
ازش استقبال می شه!
با تشکر...
GOD is Watching YOU
insta:
_shiny7_
سلام ممنونم خیلی
بله درسته ولی در داستان گفتم نسبتا آفتابی
درسته در اینجا ذهن نویسنده این حرفو زده ...من به شخصه پیرزن های زیادی رو دیدم که مثلا پسری رو میبینن میگن که این اصلا معلومه کتاب نمیخونه از این جهت گفتم
و در مقابل هم وقتی پسری پیرزنی رو ببینه با مشغولیات ذهنی که داره ...با این سنو سال حتما تعجب میکنه که چه حوصله ای داره
بله قصدم هم همین بوده یک ارتباطی میخواستم تصادفی و بدور از کلامی که بین این دو رد وبدل بشه...
دقیقا درسته ولی این پسر درگیر ذهنیات بوده اون موقع خسته از داستان وکتاب ....این شده که وقتی پیرزن رو میبینه اینو میگه....این رو گذاشتم بر عهده خوانندگان عزیز هرجوری که دوست دارن برداشت کنن...ولی برداشت من این بود به شخصه...
خواهش میکنم ..از شماهم ممنون
آفرین شاینی.نظرات قشنگ بودن افرین.
جالبه اون هم اومدن توی دفتر حضور غیاب اعلام حضور کردن الان با 4نفر شروع کردیم؟چرااااا؟من اصلا نمیفهمم.
کم کم پیشرفت میکنیم فکرهایی دارم که اگر دوستان و خودتون بخواید ازهمین نوشته ها راحت میتونید پول دربیارید.البته اگر روی حضورتون بمونید و واقعا علاقه به نوشتن داشته باشید و علاقه مند بمونید.یا هم یک گروه کاملا حرفه ای درست کنیم و به همه ثابتش کنیم...
ولی جای سوال داره 4نفر اومدن...چراشو نمیدونم اصلا شاید مارو قابل ندونستن...
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
تمرین دوم :
یک گوشی پرت شده و شیشه ی شکسته
بچه ها نقش اولتون مهمه. سوم شخص بنویسید اگر تونستید.
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
منم بیام ؟
من رو هم راه میدید توی گروهتون ؟
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
سر سفره ناهار نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم که داداشم بحث خواستگاری رفتن رو پیش کشید این 10 باری بود که این بحث توی خونه ی ما در گرفته بود و بابا هم مخالفت می کرد اما امروز که انگار حال بابا هم اصلا خوب نبود دوباره بحث خواستگاری پیش کشیده شد و
ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد و بعد از دعوا بابا شال و کلاه کرد و رفت بیرون داداش من هم که رفت تو اتاقش و در رو بست
تا این که بعد از 3 ساعت مامانم گفت برو داداشتو بیا با بابات آشتی بده من هم که موضوع رو جدی نمی دیدم رفتم
رفتم در اتاق رو زدم گفتم : داداش ، داداشی قهر نکن دیگه بیا بیا غذا تو بخور بابا مهم نیست که حالا بابا اینجوری میگه اما خودم راضیش می کنم میریم خواستگاری
محکم تر د رمیزنم : آخه کاری رو که میشه با زبون حل کرد چرا با جنگ و دعوا !
کم کم نگران شدم همون طور که صدا می زدم ضربه ها رو محکم تر می کردم و لی جواب نمی داد
دستگیره در رو چرخوندم و وارد اتاق شدم
شیشه ی بالکن رو شکونده بود و موبایلش هم روی زمین افتاده بود همون طور که لب هایم می لرزید و گلویم از بغض گرفته بود سرم گیج رفت و زمین خورده بودم خودم رو کشون کشون به سمت در بالکن رسوندم شیشه خرده ها پاهام رو زخمی کرده بود و رو زمین پر خون شده بود و همون طور که پاهام زخم بود به موبایلش نگاه کردم و دیدم شماره ی همون کسی که بعد از ظهر به بابا التماس می کرد بریم خواستگاریش رو موبایلشه
هی به خودم دلداری می دادم که نه بابا حتما چیزی به شیشه خورده و شیشه شکسته رفتم تو بالکن پایین رو که دیدم جنازه ی برادرم غرق در خون بود جیغ بلندی کشیدم و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب
اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
این 10 باری بود. ( این جمله اصلا درقالب داستان نیست،این دهمین باری بود، بهتره.)
ما در گرفته بود. ( در گرفته بود، اصلا جمله ی خوبی نیست.یعنی اینجا کاربرد نداره، سر گرفته بود بهتره.)
بیار با ( حرف ر ننوشته شده،تصحیح شود.)
رفتم رفتم در اتاق ( تکرار)
د رمیزنم ( محکم تر در زدم.)
سرم گیج رفت و زمین خورده بودم. ( رفت و خورده بودم اصلا باهم جور نیستن،پیشنهاد : سرم گیج رفت و به شدت زمین خوردم،
و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن ( بهتربود داستان رو همون جور شگفت ادامه میدادی یا اخرش رو باز میزاشتی تا خواننده حودش اخرش رو حدس بزنه اینجوری خیلی بهتربود تا اینکه یهو بگی خواب پریدم و... . به هرحال خیلی قشنگ بود افرین.باید بیشتر تمرین کنی کتاب بخون تا زمان افعال رو بهتربشناسی.)
نکته مثبت داستان :
ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد. ( این جمله خیلی خوب نوشته شده و کلمات کنارهم گذاشته شدن واقعا این جمله خیلی عالیه.افرین)
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
- او چه میخواست؟
او از خواسته هایش محروم بود، محروم از زندگی، محروم از همه چیز و همه کس! اری او محروم بود!...
از یک سال پیش، درست یک سال پیش دیگر نگاه پدری، بر سرش نبود. دیگر مهر مادری نبود. دست یاری خواهر از او کوتاه بود.
دیگر هیچ کس از او نمی پرسید : « حالت خوب است؟» ، « کمک نمی خواهی؟ » ، « من هستم، نگران نباش.» ، « خدا بزرگ است، درست می شود.»
خدا....
ایا خدا این گونه برایش خواسته بود؟ ایا سرنوشتش این بود که در یک عصر پاییزی، سه یار زندگی اش او را وداع گویند و برای همیشه تنها بماند؟ بی پدر، بی مادر، بی خواهر...
تمام فکرش این بود: چرا؟ اخر چرا؟ چرا من؟ مگر من چه کرده بودم؟...
تمام زندگی اش این بود: تنها، بی کس، بی هیچ کس...
تمام رویایش این بود: پدر، مادر، خواهر...
تمام کسش این بود: دوستی صادق و همراه که تنها دلخوشی اش شده بود؛ تنها کسی بود که ارامش می کرد.
اما این برایش کافی بود؟...نه...هرگز...
او می پنداشت که تمام امیدهایش، ارزوهایش، دلخوشی هایش و حتی خدایش! ترکش گفته اند.
و حال فقط ان دوست بود که می خواست برای اخرین بار با او حرف بزند و صدایش را بشنود.
می خواست به او بگوید که دیگر تنها یارانش، یک گوشی پرت شده ای است که مثل خودش حال و روز خوبی ندارد! و تکه شیشه ای شکسته ....
اری... گوشی پرت شده و تکه شیشه ای شکسته که می توانست او را به هدفش برساند....
و همه ی ما خاطره ایم.....
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)