دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    دراینجا نوشته های اعضای گروه و همچنین تمریناتی که داده میشود گذاشته میشود.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  2. 13 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرینات:
    به اینا میتونید به عنوان دست گرمی نگاه کنید.فرقی بین حرفه ای یا مبتدی نیست.درقدم اول باید با قلم دوست باشید.
    این تمرین اینجوریه که من یک سری گرا ها و خصوصیات افراد و مکان هارو میگم و شما با فکرتون داستانی میسازید.اگرازکسی تقلب کنید اولین نفرخودتون ضرر کردید.امروز که زمان استارت و شروع گروه نویسندگان سایت و گروه های مربوط هست رو گرامی میداریم و جشن میگیریم.امیدواریم مسئولین سایت هم این روز رو در تقویم سایت ثبت کنند و مارو در هرچه بهتر و خوب کردم گروه کمک کنند...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  4. 15 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرین1:

    1. یک پسر قد بلند
    2. اصلا به کتاب و کتاب خوانی اهمیتی نمیده و یک جوری از مطلعه و کتاب فرار میکنه.
    3. پیرزن کتاب خوان
    4. تاکسی ( مقصد و مبدا رو خودتون مشخص کنید )
    5. هوای ابری
    6. تصادف
    7. عشق
    8. مدرسه
    9.خودکار
    10. نویسنده شدن


    اینها خصوصیات و ابزاری هستش که شما باید با اسفاده ازاونها داستان بسازید.خیلی اسونه فقط فکر،یادتون نره تقلب ضرر به خودتونه و استعدادتون.
    کمکی خواستید پ.خ بدید.مرسی.
    مدت زمان نوشتن این داستان و تمرین 1 ، تا 3شنبه هفته اینده ست.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  6. 14 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  7. #4
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    12,119
    ارسال تشکر
    25,003
    دریافت تشکر: 20,366
    قدرت امتیاز دهی
    2457
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.
    ​​


  8. 9 کاربر از پست مفید وحید 0319 سپاس کرده اند .


  9. #5
    همكار تالار اخبار
    نوشته ها
    2,603
    ارسال تشکر
    11,278
    دریافت تشکر: 11,277
    قدرت امتیاز دهی
    9184
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس، منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره ،گریه میکنه و سکوت پر معناش. چند وقت پیش یکی از دوستام میگفت آدمای قدبلند به خدا نزدیکترن، شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله، آفتابی باشه شادم، ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
    بالاخره زنگ مدرسه خورده شد، از مدرسه تا خونه مون تقریباً راه طولانیه، تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم، سوار تاکسی که شدم یه خانمی تقریباً میانسال کنارم بود و کتاب میخوند، کنجکاو شدم ببینم چه کتابی میخونه، رو جلدش نوشته بود " تصادف شبانه " ، ازش پرسیدم شما همیشه کتاب میخونید، سرشو از کتابش بیرون آورد و با مهربونی گفت آره، اکثره مواقع که تنها هستم میخونم، بهش گفتم من زیاد اهله کتاب نیستم، جواب داد: بعضی وقتا بهترین دوست برا پر کردنه تنهاییت کتابه، بعد خودکارشو از کیفش درآورد و رو همون کتابی که میخوند نوشت: همیشه از یه جا باید شروع کرد و پایینشو امضا و تاریخ زد و کتابو داد به من ، گفتم ماله من، گفت با این شروع کن حتماً خوشت میاد، دیگه باید پیاده میشدم ، ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم، تو راه چند صفحه از کتاب رو ورق زدم، شب از کنجکاوی چند صفحه رو خوندم و طی چند شب تمومش کردم، الان چند وقته از اون ماجرا میگذره و من یه کتابخونه کوچیک دارم، بعضی وقتام یه داستانایی به ذهنم میاد و مینویسم، کی از آینده خبر داره شاید همین نوشته هامو در آینده به چاپ رسوندم، اون خانم راست میگفت " همیشه از یه جا باید شروع کرد."

    ویرایش توسط saamaaneh : 8th November 2012 در ساعت 11:41 PM


  10. 9 کاربر از پست مفید saamaaneh سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    دندانپزشکی
    نوشته ها
    294
    ارسال تشکر
    3,082
    دریافت تشکر: 2,068
    قدرت امتیاز دهی
    118
    Array
    nafise khanom's: جدید147

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    بارون یعنی نقطه چین تا خدا...آدم احساس میکنه بهش نزدیکتره...
    دنیای عجیبیست...اینجا لبخند را هم میزنند!!!

  12. 3 کاربر از پست مفید nafise khanom سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29795
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    چشم های روشنش به انتهای کوچه مه آلود دوخته شده بود.ذهنش آشفته بود وبه این فکرمی کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت او نیست.دلش نمی خواست این موضوع را باور کند.حتی فکر به این موضوع هم قلبش را به درد می آورد.
    برای رهایی از این افکار سرش را تکانی داد و نگاهش را به آسمان ابری و گرفته انداخت.تک و توک دانه های ریز و سرد باران به شیشه پنجره باریک و دراز اتاق می خورد و با هر برخورد موجی از اندوه را جاری بر قلب مرد
    جوان می کرد.زیر لب زمزمه کرد:چرا حالا که از هر وقتی بهت بیشتر احتیاج داشتم فکر رفتن به سرت زد؟
    رویش را از پنجره که حالا بخار کرده بود گرفت و به زوایای اتاق نگاهی انداخت.فضای کوچکی که اطرافش می دید متشکل بود ازیک تلوزیون قدیمی و خاک خورده ...یک کاناپه فرسوده با روکش پارچه ای خردلی ...یک آینه قدی که قسمت بالایی اش شکسته و افتاده بود...چند گلدان و یک میز کار چوبی قدیمی که پر بود از کاغذ و روزنامه و خرت و پرت و چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود.مرد جوان تصمیم گرفت به سمت میز برود تا یکی از بطری ها را بردارد اما وقتی از کنار آینه رد می شد چیزی توجهش را به خود جلب کرد.برگشت و مقابل آینه قرار گرفت.قامت بلند خودش را برانداز کرد اما طبق معمول تصویر صورت خودش را نتوانست ببیند چون درست در جایی قرار می گرفت که آینه شکسته و افتاده بود.پوز خند عصبی ای زد و گفت:هه!از اولم بی کله بودم...اما حالا دیگه این تن هم برام معنی ای نخواهد داشت.اون تصادف لعنتی کار هر دومونو ساخت عزیزم!!
    به سمت بطری ها رفت و یکی را برداشت.جرعه ای نوشید اما انگار که زهر می نوشید چهره اش را در هم کشید و فریاد زد:از کتاب ها متنفرم!!لعنتی!!
    و بطری ای که در دست داشت رو با قدرت تمام به سمت آینه پرت کرد.صدایی که در اثر برخورد بطری با آینه ایجاد شد با صدای رعد و برق در هم آمیخت و صحنه ای هولناک در آن اتاق تاریک و نمور پدید آورد.در این فضای پر از خشم و نفرت مرد جوان احساس کرد که قلبش در حال انفجار است.فکری که به سرش زده بود تنش را به رعشه آورده بود.به سمت میز کار رفت و کاغذ ها را به این طرف و آن طرف پرت کرد.زیر توده کاغذ های خط خطی و مچاله شده دفترچه طلایی و کوچکی قرار داشت.وقتی مرد جوان دفترچه را دید ناخودآگاه اشک از چشم هایش سرازیر شد.آن را به دست گرفت و پشت میز کار روی صندلی چوبی نشست. صدای جیر جیر صندلی بلند شد اما مرد جوان حالا غرق در
    کابوسی شد که روزی تمام آرزو و امید و عشقش بود. دفترچه را به سینه اش فشرد و آه سوزناکی کشید.صدای فریاد ملتمسانه او هنوز هم در گوشش می پیچید.چشم هایش را بست و آن دو نگاه سحر آگین را در ذهنش مرور کرد.همان
    دو نگاهی که این مرد شکسته امروز را روزی غرق در عشق و شادی می کرد...اما حالا بسته و بی فروغ...در تاریکی اغما به سر می برد.دفتر چه را باز کرد. همان قلم تراش خورده زیبا که در روز تولدش از او هدیه کرفته
    بود میان دفترچه جا گرفته بود.قلم را به دست گرفت.نگاهی به آن انداخت و گفت:من هیچ وقت نمی تونستم مثل تو بنویسم...هیچ وقت نمی تونستم زیبا بنویسم...زیبا ببینم و زیبا حس کنم...حالا دیگه حتی نمی تونم تو رو که تمام زیبایی دنیای کوچک من بودی رو بدست بیارم ...تمام برگه های این دفتر رو تو با عشق و علاقه پر می کردی...پر از خاطره های باهم بودن من وتو...پر از لمس عشقی که بین من و تو بوده و هست...و پر از زیبایی بی همتای خودت...اما حالا من...آخرین برگه این دفترچه که شده داستان زندگی من و تو رو پر می کنم...هر چند که هیچ وقت نمی تونم مثل تو بنویسم...نمی تونم مثل تو زیبا بنویسم...
    سیگاری آتش زد و همین جملات را در دفترچه نوشت.کمی در فکر فرو رفت و ادامه متنش را این طور نوشت:
    از نویسنده شدن...از کتاب...از هر چه که بشه توش چیزی نوشت یا خوند متنفرم...
    عزیز دلم می دونم بی شک از این حرف من هم تعجب می کنی و هم بی اندازه دلگیر می شی...
    می دونم که می دونی من شناختن تو رو ...بودن با تورو...و زندگی با تورو ...هر چند که سرنوشت اجازه نداد بیشتر از یک سال بشه...مدیون همین کاغذ ها و نوشتن و نویسندگی هستم...
    اما حالا همین نویسندگی...همین علاقه و استعداد زیبای تو برای نوشتن باعث شد که من تو رو برای همیشه از دست بدم...
    عزیزم نمی دونم تو توی اون روز کذایی وقتی داشتی از محل کارت...از مدرسه برمی گشتی...از اون پیرزن دوره گرد کولی که همیشه برام از خودش و قصه هایی که تو مسیر برگشت برات تعریف می کرد می گفتی...همون پیرزنی که من هیچ وقت ندیدمش و نفهمیدم کی بود یا چی بود...چی شنیدی که یکدفعه به سرت زد و تصمیم کرفتی که بری...
    تصمیمت برام قابل هضم نبود...قابل درک نبود...
    می گفتی می خوای بری...می خوای بری به کشف ناشناخته ها...می خوای بری سراغ یه دنیای جدید...
    از اون روز جهنمی تو انگار که سحر شده باشی تو یه عالم دیگه سیر می کردی و من که تماشات می کردم اینو حس می کردم که این حرفا و این کارات بوی جدایی می ده...بوی غربت و بوی غم می ده...
    شبا تو آسمون دنبال اخترک شازده کوچولو می گشتی...نقاشی هایی می کشیدی که دنیایی مثل دنیای شازده کوچولوی قصه داشت...طوری حرف می زدی که انگار کسی این حرف هارو بهت یاد داده و حرف های خودت نیست...
    گاهی بی هوا بق می کردی و یه گوشه می شستی و به نقطه دور دستی زل می زدی...
    و وقتی من به نجاتت از اون حال عجیب می اومدم به چشم های من مات و مبهوت می شدی و می گفتی:فکر می کنی می تونم به دنیای آبی چشم های تو سفر کنم؟؟
    بعد که از من که گیج و گنگ می موندم جوابی نمی شنیدی آهی می کشیدی و دست ظریفتو زیر چانه ات می زدی و می گفتی:باید یه راهی پیدا کنم!!
    عزیزم این نهایت بی انصافی تو بود که منو این چنین تنها و ویرون شده رها کردی و رفتی...آره اما انگار واقعا راهی پیدا کردی!به آبی چشم هایم راه پیدا کردی چون حالا حتب وقتی چشم هامو نمی بندم هم تورو میبینم...
    و اون روز که ساکت رو بستی ازت پرسیدم کجا می ری و تو با حالت غریب و ناشناخته ای که فکر می کنم آمیخته ای از شادی و غم و دلتنگی و امید و ناامیدی بود گفتی:می رم دنیایی که می خوام رو کشف کنم...نگرانم نباش زود بر می گردم پیشت...یادت نره که قراره من راهی به دنیای چشم هات هم پیدا کنم...پس خیلی زود بر می گردم!!فقط تو این مدت یادت نره به گل ها آب بدی...اگه آب ندی اونها با من قهر می کنن...شاید هم بمیرن!...
    در این هنگام مرد جوان که حالا به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهی به گلدان های گوشه اتاق انداخت و آه از نهادش بلند شد...همه گل ها خشک و پر پر شده بودند...
    باز نوشت که
    تو راست می گفتی گلدان ها با من هم قهر کردند!!تقصیر من بود...
    وقتی دیدم سوار تاکسی شدی فهمیدم که سفرت بی برگشت خواهد بود...تا ته کوچه با نگاهم دنبالت کردم و تو رفتی...حالا از تو فقط جسم بی روحت پیش من برگشته و روی تخت بیمارستان خوابیده...
    نه اینطوری نمی شود...من هم باید راهی به دنیای تو پیدا کنم...فکر کنم راهی باشد...
    بلند شد و گلدان ها را آب داد...بطری های مشروب را تا ته سر کشید...بوسه ای به دفترچه زد و خودگار را به دستش گرفت...به سمت پنجره دراز و بیقواره رفت.زیر لب گفت:گل های بیچاره یکم هوای تازه می خوان!
    و پنجره را باز کرد...
    نور خورشید از پس ابر هایی که یک دل سیر گریه کرده بودند به زوایای اتاق تابید...برگه های دفترچه روی میز با نوازش باد تکان تکان می خورد...قطره آب از روی گلبرگ خشکیده گل روی زمین چکید...
    صدای زنی که فریاد زنان از مردم طلب کمک می کرد در خیابان پیچید.....


    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  14. 6 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط وحید-الهام نمایش پست ها
    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.

    سلام.
    کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.
    (یکمی اشکال وجود داره. کتاب های اینچنینی یک چیزه گنگه،باید حتما موضوع رو مشخص کنیم تا خواننده گیج نشه.
    - ویرگول توی جمله نقش مهمی داره.حتما باید استفاده کرد اگر نباشه جمله بهم میپاشه و باعث ضعف داستان میشه.
    - اینجوری بهتره(قفسه کتابخانه اش جای کتاب جدید نداشت) یا اینکه یکمی ارایه تشخیص برای قشنگ کردن جمله استفاده کنیم.)

    همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت.
    (نشان دهنده ی تازه کار بودن است. « واقعا افرین این تیکه واقعا عالی بود.» )


    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...
    (با خود اضافه است و باعث نازیبا شدن جمله و درنتیجه داستان میشه.
    کلمه « برای » خیلی تکرار شده این اشکال بزرگیه.
    اینجوری بهتره بنویسی : « غرق در فکر نقطه آغازین داستان بود.نمیدانست چه چیزی بهتر است در اغاز داستان نوشته بشود و... » )


    وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید.
    ( کتاب جدیدش یعنی راوی دانای کل است. ما نمیدانیم او چه تجربه ای در خواندن داستان دارد. بهتر است بگیم « کتابی میخواند و... »، پیرزن پسر رراا ،این را اشتباه است و اضافی است و تریتب جمله را برهم میزند. چند را در جمله فقط در موارد استثناء ممکن است. )



    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.
    (زبان داستان اینجا عوض میشه اینکار اشتباه است و باعث ضعف نوشته میشود و خواننده را عصبانی میکند . )



    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.
    (این جمله درسته و داستان رو قشنگ کرده. افرین.)


    کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید.
    (به،در اول جمله جا انداخته شده.
    بهتر است در ادامه بگوییم « چند دقیقه ای ایستاد،تاکسی از دور به این سمت میآمد و... » )



    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.


    (این جمله اخر شاهکار است و قشنگ جای گرفته است.)

    اشکالات رو درست کن و داستان رو برای خودت ازاول بخون،با صدای بلند بخون خود داستان میگه کجاها اشکال داره.
    ضمنا « او » خیلی تکرار شده.این اشکاله.داستان باید روان باشه.فاعل داستان مشخصه پس مدام او اوردن یعنی داستان رو اشکال دار کردن.

    برای تمرین اول از 10 نمره بهت 7میدم.اشکالات رو درست کن.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  16. 6 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس.
    (خوبه این جمله اما خوب توصیف نشده یعنی بهتره یکمی بیشتر و بهتر توضیح داده بشه.جمله ی " پشیمان شد " یک حس تشخیص میده ولی بهتره یکمی بیشتر این صحنه توصیف بشه.)

    منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره.
    (جمله گنگیه.مفهوم یا حس خاصی رو یاداوری نیمکنه. بهتر بود مثلا گفته بشه" این هوای ابری،من رو یاده دل عاشق که هرلحظه از عشوه های معشوقش می اندازه و... " )


    گریه میکنه و سکوت پر معناش.
    (جمله و کلمات قشنگی استفاده شده اما یک جمله یا کلمه ی تکمیل کننده یا تموم کننده کم داره یه جورایی باید شک بده به ادم...)


    شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله
    (جمله ی گنگ. معنای خاصی نمیده بهتره یکمی واضح تر مفهوم داده بشه. به آسمون کی؟چرا؟)



    ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
    (جمله ی خیلی عالی و زیبا کننده.آفرین)



    تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم...
    (این جمله ناقصه،اینجوری که گفته ششده باید یک جمله ی بعدی هم گفته بشه یعنی از ظاهر و این جمله معلومه که یک جمله ی مکمل و تکیمل کننده بعد برم وجود داره.اصلاح بشه بهتره.،این جوری جمله هاج و واجه)


    نقد : داستان قشنگی بودش.آخرش نشون از ماهری نویسنده بود که چقدر خوب و قشنگ داستان رو تموم کرد.بهتره اولش رو هم یکمی اصلاح کنه و دست به آخرش نزنه و دوباره یک بار بخونه.
    از نمره 10 به این داستان9میدم.خیلی قشنگ جملات رو کنار هم اورده بودی خیلی قشنگ.واقعا با دل بازی میکرد.خیلی آفرین

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  18. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  19. #10
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29795
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط وحید-الهام نمایش پست ها
    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...

    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.



    1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
    2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
    3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

    با تشکر از توجه شما...

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  20. 4 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اسب داستان‌نویسی جان آپدایک
    توسط MR_Jentelman در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th August 2011, 12:01 AM
  2. مهاجرت قصه‌نویسی به شهرستان‌ها
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th October 2010, 03:19 PM
  3. بحث: عناصر داستان نویسی
    توسط AHB در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: 24th September 2010, 07:48 AM
  4. لایه نویسی استاندارد
    توسط آبجی در انجمن برنامه نویسی تحت وب
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 14th February 2010, 12:50 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •