دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    دراینجا نوشته های اعضای گروه و همچنین تمریناتی که داده میشود گذاشته میشود.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  2. 13 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرینات:
    به اینا میتونید به عنوان دست گرمی نگاه کنید.فرقی بین حرفه ای یا مبتدی نیست.درقدم اول باید با قلم دوست باشید.
    این تمرین اینجوریه که من یک سری گرا ها و خصوصیات افراد و مکان هارو میگم و شما با فکرتون داستانی میسازید.اگرازکسی تقلب کنید اولین نفرخودتون ضرر کردید.امروز که زمان استارت و شروع گروه نویسندگان سایت و گروه های مربوط هست رو گرامی میداریم و جشن میگیریم.امیدواریم مسئولین سایت هم این روز رو در تقویم سایت ثبت کنند و مارو در هرچه بهتر و خوب کردم گروه کمک کنند...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  4. 15 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرین1:

    1. یک پسر قد بلند
    2. اصلا به کتاب و کتاب خوانی اهمیتی نمیده و یک جوری از مطلعه و کتاب فرار میکنه.
    3. پیرزن کتاب خوان
    4. تاکسی ( مقصد و مبدا رو خودتون مشخص کنید )
    5. هوای ابری
    6. تصادف
    7. عشق
    8. مدرسه
    9.خودکار
    10. نویسنده شدن


    اینها خصوصیات و ابزاری هستش که شما باید با اسفاده ازاونها داستان بسازید.خیلی اسونه فقط فکر،یادتون نره تقلب ضرر به خودتونه و استعدادتون.
    کمکی خواستید پ.خ بدید.مرسی.
    مدت زمان نوشتن این داستان و تمرین 1 ، تا 3شنبه هفته اینده ست.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  6. 14 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  7. #4
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    12,119
    ارسال تشکر
    25,003
    دریافت تشکر: 20,366
    قدرت امتیاز دهی
    2457
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.
    ​​


  8. 9 کاربر از پست مفید وحید 0319 سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط وحید-الهام نمایش پست ها
    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.

    سلام.
    کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.
    (یکمی اشکال وجود داره. کتاب های اینچنینی یک چیزه گنگه،باید حتما موضوع رو مشخص کنیم تا خواننده گیج نشه.
    - ویرگول توی جمله نقش مهمی داره.حتما باید استفاده کرد اگر نباشه جمله بهم میپاشه و باعث ضعف داستان میشه.
    - اینجوری بهتره(قفسه کتابخانه اش جای کتاب جدید نداشت) یا اینکه یکمی ارایه تشخیص برای قشنگ کردن جمله استفاده کنیم.)

    همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت.
    (نشان دهنده ی تازه کار بودن است. « واقعا افرین این تیکه واقعا عالی بود.» )


    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...
    (با خود اضافه است و باعث نازیبا شدن جمله و درنتیجه داستان میشه.
    کلمه « برای » خیلی تکرار شده این اشکال بزرگیه.
    اینجوری بهتره بنویسی : « غرق در فکر نقطه آغازین داستان بود.نمیدانست چه چیزی بهتر است در اغاز داستان نوشته بشود و... » )


    وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید.
    ( کتاب جدیدش یعنی راوی دانای کل است. ما نمیدانیم او چه تجربه ای در خواندن داستان دارد. بهتر است بگیم « کتابی میخواند و... »، پیرزن پسر رراا ،این را اشتباه است و اضافی است و تریتب جمله را برهم میزند. چند را در جمله فقط در موارد استثناء ممکن است. )



    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.
    (زبان داستان اینجا عوض میشه اینکار اشتباه است و باعث ضعف نوشته میشود و خواننده را عصبانی میکند . )



    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.
    (این جمله درسته و داستان رو قشنگ کرده. افرین.)


    کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید.
    (به،در اول جمله جا انداخته شده.
    بهتر است در ادامه بگوییم « چند دقیقه ای ایستاد،تاکسی از دور به این سمت میآمد و... » )



    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.


    (این جمله اخر شاهکار است و قشنگ جای گرفته است.)

    اشکالات رو درست کن و داستان رو برای خودت ازاول بخون،با صدای بلند بخون خود داستان میگه کجاها اشکال داره.
    ضمنا « او » خیلی تکرار شده.این اشکاله.داستان باید روان باشه.فاعل داستان مشخصه پس مدام او اوردن یعنی داستان رو اشکال دار کردن.

    برای تمرین اول از 10 نمره بهت 7میدم.اشکالات رو درست کن.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  10. 6 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29795
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط وحید-الهام نمایش پست ها
    روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
    او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
    و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
    با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
    با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...

    کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
    اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.



    1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
    2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
    3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

    با تشکر از توجه شما...

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  12. 4 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    نقل قول نوشته اصلی توسط shiny7 نمایش پست ها

    1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
    2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
    3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

    با تشکر از توجه شما...


    آفرین شاینی.نظرات قشنگ بودن افرین.
    جالبه اون هم اومدن توی دفتر حضور غیاب اعلام حضور کردن الان با 4نفر شروع کردیم؟چرااااا؟من اصلا نمیفهمم.
    کم کم پیشرفت میکنیم فکرهایی دارم که اگر دوستان و خودتون بخواید ازهمین نوشته ها راحت میتونید پول دربیارید.البته اگر روی حضورتون بمونید و واقعا علاقه به نوشتن داشته باشید و علاقه مند بمونید.یا هم یک گروه کاملا حرفه ای درست کنیم و به همه ثابتش کنیم...
    ولی جای سوال داره 4نفر اومدن...چراشو نمیدونم اصلا شاید مارو قابل ندونستن...

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  14. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  15. #8
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    مدرسه ما پشت بازارچه فرش فروش ها بود . امیر هم عصر ها آن جا کار میکرد . یک پسر قد بلند و لاغر مردنی که همیشه تمام هوش و ذکاوت اندکی را که داشت صرف فرار از مدرسه می کرد . اصلا علاقه ای به درس و مدرسه نداشت و به اصرار مادر پیرش بود که تن به این کار مشقت بار می داد . همیشه می گفت : امسال را که تمام کنم می روم توی بازار و کمک این و اون کار می کنم و سرمایه ای جمع می کنم و می رم توی خیابون اصلی یه دهنه مغازه می خرم و یه سوپری توپ باز میکنم . حتی به ما قول داد که همه مان را یک بار دعوت کند مغازه اش تا به اندازه 500 تومان هرچی خواستیم بخوریم . از نظر امیر مولایی کتاب وسیله ای بود که باید برگ هایش را کند و تویشان خواروبار ریخت و فروخت به مردم . به همین دلیل هم تمام کتاب هایش را نگه داشته بود تا هروقت خواست یک سوپری باز کند برگه کم نیاورد .
    آن سال ها گذشت و گذشت تا من که شاگرد اول کلاس بودم شدم یک معلم تازه کار . سال سوم دبیری ام بود ، محسن (یکی از شاگرد هایم) شاگرد اول کلاس بود . از آن بچه هایی که معلوم بود مادرش آن قدر قربان صدقه اش می رود تا قلم بدهد دستش... همیشه خودم را برایشان مثال می زدم و از سختی های زمان خودمان برایشان می گفتم تا کمی درس بگیرند .
    فامیل محسن مولایی بود ، ناخداگاه آدم را یاد امیر می انداخت ولی این کجا و آن کجا . از بین بچه های آن دوره کمتر کسی را به خاطر می آوردم ولی امیر چیز دیگری بود . یک پسر شرو شور که ایده هایش برای فرار از مدرسه حتی به فکر من هم نمی رسید .
    والدین محسن هیچ وقت مدرسه نمی آمدند . یک بار کشیدمش یک گوشه و از پدر و مادرش پرسیدم
    می لرزید ، آن همه ابهت سردرس جواب دادنش به یکباره فرو ریخته بود .
    - چرا پدر و مادرت برای جلسه اولیا و مربیان نیومدن؟ هان ؟
    - آقا بابا و مامانمون هردو تاشون میرن سر کار
    - بابات چیکارس؟
    - مغازه فرش فروشی داره آقا
    خیالم راحت شد . اگر پسر امیر بود حتما بابایش سوپری داشت . به هرحال قرار شد بابایش بیاید مدرسه...
    روز بعد پدر محسن دیر تر از قرار معلوم آمد ، لاغر اندام و بود قد بلند ، جوری که اندامش در آن پیراهن شیری رنگش کمی ناجور بود .
    چایی ام را از روی میز برداشتم و به سمتش آمدم .توی چشم هایش که نگاه کردم یک دفعه خشکم زد . مراقب استکان چای بودم که از دستم نیفتد .پدر محسن با دیدن لبخند گشادی که بر پهنای صورتم نقش بسته بود کمی چپ چپ به من نگاه می کرد . گویی از سلامت عقلی من اطمینان نداشت . پریدم و بقلش کردم .کمی از چایی روی موزاییک های دفتر مدرسه ریخت . گفتم : شما امیر مولایی هستید مگر نه ؟
    از بغلم بیرون آمد و خوب توی صورتم نگاه کرد . پس از مدت کوتاهی کند و کاو در صورت و قد و قواره ام با شک و تردید پرسید : محسن سلطانی؟
    نیشم تا بناگوش باز شد . این بار سخت تر از قبل یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
    پرسیدم چه شد که فرش فروشی باز کردی ؟ پس آن سوپری که قولش را می دادی چه شد ؟ ترسیدی بیاییم و نفری 500 تومان مجانی ازت چیز بخریم .
    خنده تلخی کرد و جواب داد:
    سال بعد که راهنمایی ام تمام شد مادرم مرد (خدا رحمتش کند) پیرزن بیچاره خیلی برایم زحمت کشید . آرزویش این بود که من درسخوان بشوم و برایش شاهنامه بخوانم ... من هم دیگر مدرسه نرفتم و رفتم بازار .طبق حساب و کتاب هایم بعد از 5 سال پول خرید مغازه را گیر می آوردم . پنج سال تمام شد و من همان مقدار پول را هم جمع کردم ولی قیمت مغازه دوبرابر شد . ان جوری باید 5 سال دیگر هم کار می کردم ، تازه به شرط آن که دوباره قیمت مغازه گران نمی شد . این طور شد که از سوپری دست کشیدم و توی همان شاگردی فرش فروشی ماندم . بعدش هم ازدواج کردم و حالا محسن هم پسر ماست .
    با چه شور و شوقی از پسرش تعریف می کرد . میگفت اسم مرا روی بچه اش گذاشته تا او هم مثل من درس خوان بشود . می گفت روزی چند بار داستان زندگی اش را برای محسن تعریف می کند تا او دیگر مثل پدرش نشود .
    آن روز هوا گرفته و ابری بود .وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم بغضم با رعد آسمان ترکید . دلم سوخت ، برای امیرو محسن و همه آن هایی که دلش می خواست یک سوپری باز کنند ولی نشد ...
    در طول راه به همه چیز فکر کردم ، به این که چه طور تصادفا امیر را و پسرش را دیدم و ... . گیج و منگ بودم و زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودم . توی خیابان همه تاکسی ها برایم بوق می زدند . دلم به حالشان سوخت ، نکند آن هاهم دلشان می خواسته سوپری باز کنند ؟ سوار یکی از قراضه ترین هایشان شدم . یک پیکان سفید با یک نوار آبی آسمانی...
    این طور شد که من یک داستان نویس شدم . داستان زندگی امیر دوست دوران کودکی ام

  16. #9
    همكار تالار اخبار
    نوشته ها
    2,603
    ارسال تشکر
    11,278
    دریافت تشکر: 11,277
    قدرت امتیاز دهی
    9184
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس، منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره ،گریه میکنه و سکوت پر معناش. چند وقت پیش یکی از دوستام میگفت آدمای قدبلند به خدا نزدیکترن، شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله، آفتابی باشه شادم، ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
    بالاخره زنگ مدرسه خورده شد، از مدرسه تا خونه مون تقریباً راه طولانیه، تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم، سوار تاکسی که شدم یه خانمی تقریباً میانسال کنارم بود و کتاب میخوند، کنجکاو شدم ببینم چه کتابی میخونه، رو جلدش نوشته بود " تصادف شبانه " ، ازش پرسیدم شما همیشه کتاب میخونید، سرشو از کتابش بیرون آورد و با مهربونی گفت آره، اکثره مواقع که تنها هستم میخونم، بهش گفتم من زیاد اهله کتاب نیستم، جواب داد: بعضی وقتا بهترین دوست برا پر کردنه تنهاییت کتابه، بعد خودکارشو از کیفش درآورد و رو همون کتابی که میخوند نوشت: همیشه از یه جا باید شروع کرد و پایینشو امضا و تاریخ زد و کتابو داد به من ، گفتم ماله من، گفت با این شروع کن حتماً خوشت میاد، دیگه باید پیاده میشدم ، ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم، تو راه چند صفحه از کتاب رو ورق زدم، شب از کنجکاوی چند صفحه رو خوندم و طی چند شب تمومش کردم، الان چند وقته از اون ماجرا میگذره و من یه کتابخونه کوچیک دارم، بعضی وقتام یه داستانایی به ذهنم میاد و مینویسم، کی از آینده خبر داره شاید همین نوشته هامو در آینده به چاپ رسوندم، اون خانم راست میگفت " همیشه از یه جا باید شروع کرد."

    ویرایش توسط saamaaneh : 8th November 2012 در ساعت 11:41 PM


  17. 9 کاربر از پست مفید saamaaneh سپاس کرده اند .


  18. #10
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس.
    (خوبه این جمله اما خوب توصیف نشده یعنی بهتره یکمی بیشتر و بهتر توضیح داده بشه.جمله ی " پشیمان شد " یک حس تشخیص میده ولی بهتره یکمی بیشتر این صحنه توصیف بشه.)

    منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره.
    (جمله گنگیه.مفهوم یا حس خاصی رو یاداوری نیمکنه. بهتر بود مثلا گفته بشه" این هوای ابری،من رو یاده دل عاشق که هرلحظه از عشوه های معشوقش می اندازه و... " )


    گریه میکنه و سکوت پر معناش.
    (جمله و کلمات قشنگی استفاده شده اما یک جمله یا کلمه ی تکمیل کننده یا تموم کننده کم داره یه جورایی باید شک بده به ادم...)


    شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله
    (جمله ی گنگ. معنای خاصی نمیده بهتره یکمی واضح تر مفهوم داده بشه. به آسمون کی؟چرا؟)



    ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
    (جمله ی خیلی عالی و زیبا کننده.آفرین)



    تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم...
    (این جمله ناقصه،اینجوری که گفته ششده باید یک جمله ی بعدی هم گفته بشه یعنی از ظاهر و این جمله معلومه که یک جمله ی مکمل و تکیمل کننده بعد برم وجود داره.اصلاح بشه بهتره.،این جوری جمله هاج و واجه)


    نقد : داستان قشنگی بودش.آخرش نشون از ماهری نویسنده بود که چقدر خوب و قشنگ داستان رو تموم کرد.بهتره اولش رو هم یکمی اصلاح کنه و دست به آخرش نزنه و دوباره یک بار بخونه.
    از نمره 10 به این داستان9میدم.خیلی قشنگ جملات رو کنار هم اورده بودی خیلی قشنگ.واقعا با دل بازی میکرد.خیلی آفرین

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  19. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اسب داستان‌نویسی جان آپدایک
    توسط MR_Jentelman در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th August 2011, 12:01 AM
  2. مهاجرت قصه‌نویسی به شهرستان‌ها
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th October 2010, 03:19 PM
  3. بحث: عناصر داستان نویسی
    توسط AHB در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: 24th September 2010, 07:48 AM
  4. لایه نویسی استاندارد
    توسط آبجی در انجمن برنامه نویسی تحت وب
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 14th February 2010, 12:50 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •