دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 44 , از مجموع 44

موضوع: هیچ کسان!

  1. #41
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    پاکت سیگار سورن رو برداشتم و رفتم توی اتاق.اعصابم از دست جفت شون بهم ریخته بود.چند دقیقه بعد سورن اومد تو اتاق.رفت سمت کمد دیواری و شروع کرد به بیرون اوردن رختخواب برای ما.
    سورن – فردا صبح میریم پیش اون جن گیره.
    - یه بار دیگه تکرار کنی کله مو می کوبم به دیوار !
    سورن – جهت یادآوری گفتم.
    - لابد مسعود هم با این موضوع مشکلی نداره !
    سورن – حالا که مسعود بی خیال شده تو ول نمی کنی ؟!
    سیگارمو خاموش کردم و با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون.
    - میرم خونه ی خودم.
    سورن هم دنبالم اومد و سعی داشت جلومو بگیره.
    سورن – حالا چرا قاطی کردی؟
    - تو کوچه به چی خوردی؟
    سورن – سگ...گربه...چه فرقی داره؟!
    - برو بابا...
    مسعود با توپ و تشر گفت : ولش کن بذار بره ! تفحه! انگار نه انگار که یه ماهه ما دو تا رو علاف خودش کرده...
    بدون توجه به مسعود از ساختمون بیرون اومدم.هنوز از حیاط خارج نشده بودم که سورن بهم رسید و دستمو کشید.
    سورن – قبول ، بیا برگردیم تو خونه تا بهت بگم.
    - هم من می دونم ، هم تو.کار من تمومه...الکی داریم کشش میدیم.اگه پیش صد تا جن گیر دیگه هم بریم وضع همینه.منم دیگه از این آوارگی خسته شدم.دیگه دوست ندارم هر شب خونه ی تو و مسعود باشم.
    سورن – درکت می کنم.منم وقتی خونه ی دیگرانم حس خوبی ندارم.ولی بیا و این یه شبه رو کوتاه بیا!
    - مسئله فقط این نیست ! تو که خودت دیدی...حتی وقتی خونه ی شماها هم هستم اونا کارشونو می کنن.به نظرت این چه معنی ای میده ؟!
    سورن – به نظرم هیچ معنی ای نمیده.تو تا فردا صبر کن.اگه اون جن گیری که من میگم کاری واست نکرد، هر چی خواستی به من بگو...هر کاری دوست داشتی بکن.اصن بزن زیر گوش من.الانم از حرف مسعود ناراحت نشو.می شناسیش که...زود از کوره در میره.تازه، اینجا خونه ی منه نه اون.
    راضی شدم و برگشتیم داخل.مسعود ایستاده به دیوار تکیه داده بود.
    مسعود – چی شد برگشتی؟
    - اگه ناراحتی برم ؟
    سورن – بسه دیگه ، جر و بحث نکنید!
    - یادمه گفتی یه ماهه علاف منی، اگه ناراحتی می تونی بری...
    مسعود رو به سورن گفت : می بینی؟ جای تشکرشه...
    - ممنون ، ولی به خاطر خودت میگم.نمی خوام علاف من باشی.
    مسعود کت شو از روی مبل برداشت و گفت : " از پیشنهادت شدیدا خوشحال شدم ." و رفت.
    از رفتارش ناراحت نشدم چون حق داشت.این مشکل من بود.تا الان هم خیلی بهم لطف کردن که هوامو داشتن.اگه سورن هم کنار می کشید ناراحت نمی شدم.
    روی زمین نشستم و زانوهامو بغل کردم.سورن هم اومد پیشم.
    - خب،حالا بگو.
    سورن – چی بگم ؟
    - با ماشین به چی زدی؟
    سورن – باشه میگم.
    چند ثانیه مکث کرد و گفت : من و مسعود از ماشین پیاده شدیم و دیدیم یه نفر افتاده جلوی ماشین.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.خیلی ترسیده بودم.با هم رفتیم جلوی ماشین زیر نور چراغ ماشین به یارو نگاه کردیم.برای یه لحظه فک کردیم آدمه ولی دقیق که نگاه کردیم دیدیم نه ...
    - چه شکلی بود ؟
    سورن – سر و صورتش خونی بود...عین آدما بود ولی منقار داشت.قیافه ش خیلی عجیب بود.لباس درست و حسابی هم نداشت و ...فقط یه پا داشت !
    حرفای سورن منو می ترسوند.باورم نمیشد چنین چیزی دیده باشن،هر چند...با اتفاقای اون چند روز باورنکردنی هم نبود.
    - به نظرت مُرده بود ؟!
    سورن – نمی دونم،تو اون لحظه واسم مهم نبود.مسعود گفت که احتمالا این یه تله ست و سریع فلنگو بستیم.مطمئنم حق با مسعود بود.
    - واسه چی باید یکی از خودشونو بندازن جلوی ماشین ما بکشن ؟!
    سورن – شاید از اونا نبوده! یا باهاش خصومت داشتن.هر چی بود اتفاقی نبود.تازه تو که قیافه ی یارو رو ندیدی ... خیلی وحشتناک بود.من و مسعود کپ کرده بودیم.
    - نکنه تله نبوده باشه و به خاطر زیر گرفتنش ازمون انتقام بگیرن؟!
    سورن – نمی دونم...توی این شرایط هر چیزی ممکنه! تنها کاری که الان از دست مون برمیاد اینه که تا فردا صبر کنیم.
    - البته اگه تا اون موقع اتفاقی نیفته... .


    - - - به روز رسانی شده - - -

    قرار بود حوالی ساعت یازده صبح بریم اونجا اما من از هفت صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد.شدیدا استرس داشتم.ساعت ده و نیم سورن رو به زور از خواب بیدار کردم و آماده ی رفتن شدیم.
    سورن – حالا چرا انقد عجله داری ؟
    - می خوام این استرس کوفتی زودتر تموم بشه.شایدم نباید بریم اونجا و واسه همین استرس دارم ؟!!
    سورن – بریم تا پشیمون نشدی! در ضمن استرس ربطی به رفتن و نرفتن نداره.
    - راستی این یارو مَرده دیگه ؟!
    سورن – پس فک کردی منم مثه مسعود دوجنسه بهت معرفی می کنم ؟! آره مرده...
    - اسمش چیه ؟
    سورن – تا اونجایی که من می دونم "مجید".
    - گفتی طلبه بوده ؟
    سورن – آره، دیگه بی خیال.سوار شو بریم.
    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.خونه ی یارو برعکس چیزی که فکر می کردم تو منطقه ی شلوغ و پرتردد شهر بود.وارد یه کوچه ی بن بست شدیم که بیشتر ساختمون هاش ویلایی یا دو طبقه بودن.سورن جلوی یه خونه ی ویلایی پارک کرد.از بیرون که خونه ی قشنگی به نظر می رسید.شاخه های درختاش تا کوچه اومده بودن.پیاده شدیم و زنگ زدیم.
    از پشت آیفون یه نفر پرسید : "کیه ؟" سورن جواب داد : "یوسفی ام،میشه درو باز کنید؟".یارو سکوت کرد و بعد گفت : "نمی شناسم".دوباره سورن جواب داد : "پریروز با هم حرف زدیم!"
    طرف دوباره گفت : "نمی شناسم." و گوشی رو گذاشت.
    سورن یه نفس عمیق کشید و گفت : عجب گاویه !
    ده ثانیه بعد یارو دوباره از پشت آیفون گفت : " آهان ! یادم اومد ، بیاین تو..." و درو زد.
    - این دیگه چه نابغه ایه ؟!
    سورن – من که باهاش حرف زدم عادی به نظر میومد!
    حیاط نسبتا کوچیکی بود .سه چهار تا درخت توش بود.ساختمونش هم یه طبقه بود و پنجره های زیادی داشت.بعد چند لحظه یه نفر اومد جلوی در ساختمون.یه مرد سی و پنج شش ساله با موها و چشمای مشکی.قدش از من و مسعود کوتاه تر بود.ما رو که دید ، خندید و گفت : اِ... تویی؟! نگفته بودی فامیلی ت یوسفیه !
    سورن – گفتم ، شما فراموش کردی.
    مجید – حالا هر چی...بیاین تو.
    خودش جلوتر از ما وارد خونه شد.برخلاف خونه ی امیرمحمد ، خونه ی مجید خیلی شیک بود.البته مشخص بود که بازسازی ش کرده چون از بیرون قدیمی به نظر می رسید.طراحی خونه و وسایلش مدرن بودن.من و سورن کنار هم روی یه مبل نشستیم.با اینکه خونه ی بزرگی نبود ولی قشنگ بود.یه گربه هم داشت که گوشه ی خونه نشسته بود و اصلا حرکت نمی کرد.فقط به رو به روش نگاه می کرد.
    رو به سورن گفتم : اون گربه هه مصنوعیه ؟!
    سورن – نه بابا ، مصنوعی چیه ؟ اون روز که اومدم اینجا حرکت می کرد.
    - جدی ؟ من فک کردم خشکش کردن !
    چند لحظه بعد مجید اومد در حالی که سه تا قوطی آبمیوه دستش بود.هنوز به من و سورن نرسیده بود که در کمال ناباوری دو تا از قوطی ها رو پرت کرد تو دست ما ! حسابی خنده م گرفته بود.عجب آدم بی خیالی بود...
    مجید – من دیروز منتظرتون بودم.
    سورن – ولی ظاهرا یادتون رفته بود!
    مجید – نه نه ! اون یه اتفاق بود.من حافظه ی قوی ای دارم.حالا کدوم تون مشکل دارین ؟!
    جالبه که ادعا داشت حافظه ی قوی ای داره ! سورن به من اشاره کرد.
    سورن – ببخشید ! حرفایی که در مورد بهراد گفتم رو یادتونه یا اونم فراموش کردین ؟
    مجید گفت :" بهراد کیه ؟" و چند ثانیه مکث کرد و دوباره گفت : آهان ! ایشون اسمش بهراده ! ببخشید من امروز نمی دونم چرا اینجوری شدم ؟! یه خرده از حرفاتو یادمه.ولی میشه یه کوچولو از اتفاقایی که واست افتاده رو تکرار کنی ؟!
    - نمی دونم از کجا شروع کنم؟! یه مسئله هست که نمی دونم ربطی به جن و این چیزا داره یا نه ولی این چند وقت همش داره واسم تکرار میشه... اینکه همش خون دماغ میشم.
    مجید – دکتر رفتی ؟
    - آره ، دارو هم تجویز کرد ولی افاقه نکرد!
    مجید – برای اینکه مطمئن بشم باید جن خودمو احضار کنم ولی چیزی که واضحه اینه که کار خودشونه! از هر جا هوا رد بشه ، جن ها هم می تونن رد بشن.احتمالا هر بار که خون دماغ میشی،قبلش با تنفس یا از راه منافذ پوستت ،وارد بدنت میشن.
    با این حرفش نزدیک بود سکته کنم ! دوست نداشتم باور کنم یه جن وارد بدنم شده.خدا بقیه ش رو به خیر بگذرونه... .
    سورن – ببخشید ! گربه تون چرا اینجوری شده ؟ همش به یه نقطه خیره شده!
    مجید –" این گربه، هم صحبت منه و هم بازی جن ها."بعد از جاش بلند شد و گفت : شما آبمیوه هاتونو بخورین تا من برگردم.
    سورن – دیدی گفتم این کارش درسته ! اون یارو امیرمحمد اصن واسه خون دماغت پیشنهادی نداشت .
    - خب اینم که هنوز پیشنهاد نداده !
    سورن – آره ولی...حتما داره!
    - تا ببینیم...
    مجید با یه کاسه آب و پارچه توی دستش برگشت.کاسه رو روی زمین گذاشت و پارچه رو باز کرد.پارچه ش حدودا یک متری طول و عرض داشت.
    مجید – میشه بیاین جلو و دو تایی اطراف پارچه رو بگیرین؟
    من و سورن رفتیم و دو طرف پارچه رو دست مون داد و ازمون خواست تا روی کاسه نگه ش داریم.بعد دستشو بالای کاسه ی آب قرار داد و شروع کرد به دعا خوندن.پارچه خود به خود بالا و پایین می رفت و حرکت می کرد،هر لحظه دلم می خواست پارچه رو ول کنم.بعد چند لحظه یه پرنده به اندازه ی گنجشک زیر پارچه ظاهر شد و روی دستش نشست و به ما گفت که می تونیم پارچه رو کنار بذاریم.ما هم برگشتیم و سر جامون نشستیم.نمی دونم سورن چه حالی داشت ولی حال من که اصلا خوب نبود.نفسم به زور بالا میومد.محکم دست سورن رو چسبیده بودم و ول نمی کردم.
    پرنده روی دست مجید نشسته بود.مجید گفت : این جن ِ منه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #42
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    ما دو تا تعجب کرده بودیم و در عین حال هم می ترسیدیم.
    سورن – من تصور دیگه ای از جن داشتم !
    مجید – خب آره...جن ها این شکلی نیستن! می تونست جور دیگه ای جلوی شما ظاهر بشه اما اینجوری بهتره .اگه با اون حالت جلوتون ظاهر میشد احتمالا میفتادین رو دستم ! (و خندید)
    مجید از اون پرنده پرسید : چرا این پسر خون دماغ میشه ؟
    پرنده با زبون بیگانه ای که ما ازش سر در نمی اوردیم حرف می زد.صداش شبیه به سوت بود.
    مجید – جن ام میگه یه جن از طایفه ی نوبان (noban) وارد سرت میشه که باعث خون دماغ شدنت میشه.عامل این رنگ پریدگی ت هم اونه.
    دیگه واقعا نفسم بالا نمیومد.به زور می تونستم آب دهنمو قورت بدم.تنم داغ شده بود.نمی تونستم این حالتم رو مخفی کنم.مجید که دید اینجوری شدم گفت : یه کم آبمیوه بخور.سعی کن آروم باشی.من یادمه یه مردی رو خانواده ش پیشم اوردن که شکمش مثه زن های حامله باد کرده بود.فهمیدم یه "جن زار" رفته ی توی بدنش و خیال بیرون اومدن هم نداره.حتی گاهی اوقات از زیر پوستش حرکت هم می کرد.مشکل تو که چیزی نیست...فقط یه خون دماغ ساده.اون که همیشه توی بدنت نمی مونه.
    سورن – تونستید کمکش کنید ؟
    مجید – آره،مشکلش حل شد.بگذریم...(دوباره از پرنده پرسید : ) جن هایی که این پسر رو اذیت می کنن از چه طایفه ای اند؟ (و به ما گفت : ) میگه یهودی ان.
    - اینو می دونستیم.
    مجید – واقعا ؟ از کجا ؟
    - قبلا پیش یکی رفتیم که البته فک کنم فقط همینو بهمون راست گفت ،اسمش امیرمحمد بود.
    مجید - امیرمحمد !! نباید اونجا می رفتین...اشتباه بزرگی کردین.
    مجید از پرنده پرسید : "چرا جن ها اذیتش می کنن ؟" پرنده شروع کرد به حرف زدن.بیش تر از دو دقیقه با اون صدای خاصش حرف زد.حین حرف زدنش مجید شدیدا تعجب کرده بود و رنگ عوض می کرد.
    مجید – شما رفتین پیش امیرمحمد و اونم بهتون یه نعل داده،درسته ؟
    سورن – بله.
    مجید – روی اون نعل یه ورد نوشته شده بود که اون ورد برای جن های یهودی مهم بوده.در واقع دلشون می خواست اون ورد رو داشته باشن.وقتی شما نعل رو زیر زغال داغ گذاشتین ، یکی از بچه های اجنه می خواسته مانع سوزوندن دعا بشه و می خواسته برش داره که دستش سوخته.سوزوندن جن ها بدترین بلاییه که میشه سرشون اورد...متاسفانه شما این کارو کردین!
    - ولی ما قصد این کارو نداشتیم.یه چیزی ! شما از جن تون پرسیدین " چرا جن ها اذیتش می کنن؟" اما قضیه ی سوزوندن نعل بعد از شروع آزار و اذیت جن ها بود !
    مجید – آره...براتون توضیح میدم،یه کم صبر کنید.باید فک کنم...بهتره اول سوالای دیگه تونو جواب بدم.
    سورن – بعد از اینکه نعل رو سوزوندیم غیبش زد !
    مجید از پرنده سوال کرد و جواب داد : جن ام میگه، نعل رو جن ها بردن.اما معلوم نیست که جن های یهودی برده باشنش...نمی دونم!
    - چند شب پیش توی یه باغ که به جنگل منتهی میشه ، یه جن بهم حمله کرد.رنگ چشم ها و پوستش خاکستری بود.
    مجید – صورتش رو کامل دیدی؟
    - بله.
    مجید – اون یه جن مهاجم بوده.مهاجم ، قاتل یا یه همچین چیزی.همه جن های خاکستری این جوری هستن.یه عده شون توی جنگل ها زندگی می کنن.طبیعت خشنی دارن.اون جن های یهودی ازش خواسته بودن که تو رو بکشه.چون همه ی قربانی هاشو می کشه و دیگه کسی نمی تونه چهره شو برای دیگران توصیف کنه ، صورتشو بهت نشون داده.اما چجوری از دستش فرار کردی؟!
    - یکی دیگه ، که فک کنم جن بود کمکم کرد.می خواستم درباره ش ازتون بپرسم.
    مجید – آخر بهت میگم...ادامه بده...
    سورن – دیشب با یه چیزی تصادف کردیم، یه چیزی شبیه آدم ولی منقار داشت.یهو افتاد جلوی ماشین.ما هم که ترسیده بودیم همونجا ولش کردیم...شما می دونین چی بوده؟
    مجید – اوه...اون یه "وشق" بوده.یه دشمنی بین جن و وشق وجود داره.حتما می خواستن شما رو بترسونن و این وسط یه لذتی هم از مرگ وشق ها برده باشن.
    - دیشب می خواستیم از قرآن کمک بگیریم.یکی دو تا از سوره های قرآن رو خوندیم اما خونه م سنگ بارون شد.جوری که دیگه نتونستیم اونجا بمونیم.
    مجید – اشتباه کردید...نباید این کارو می کردید...
    سورن – چرا ؟ ینی قرآن روی اونا تاثیر نداره؟
    مجید – چرا...داره.شما با قرآن خوندن روی اونا تاثیر گذاشتین.بهشون آسیب زدین اما فقط و فقط آسیب زدین! نتونستید بکشیدشون.اونا هم که دیدن دارن آسیب می بینن شروع کردن به پرتاب سنگ.حسابی از دستتون عصبانی شدن.
    - ولی چرا نتونستیم بکشیمشون؟
    مجید – قرآن خوندن و دعا نوشتن می تونه اونا رو بکشه ولی به اینکه چه کسی اون دعا رو بخونه یا بنویسه هم ربط داره.فکر می کنید چرا اونایی که جن زده میشن،میرن سراغ یه روحانی تا براشون دعا بنویسه ؟ امام صادق هم برای کسایی که جن زده میشدن دعا می نوشت و یه سری آدم بی کار فک کردن خودشون هم می تونن کار امام صادق رو انجام بدن و یه پولی به جیب بزنن، ولی گاهی اوقات کار جن زده ها رو به مرگ هم می کشوندن! تو می تونی اونا رو بکشی اما حالا نه ... .
    سورن – مشکل این امیرمحمد چیه ؟
    مجید – آدم فاسدیه،شاید باور نکنید اما چند نفرو هم به کشتن داده ! هیچکس هم نمی تونه ازش شکایت کنه چون با جن هاش دیگرانو به کشتن میده.اینکه چرا این کارو می کنه طولانیه...شما خدارو شکر کنید که نتونست شماها رو به کشتن بده.
    - حالا میشه بگید دلیل این آزار و اذیت ها چیه ؟ اون کسی که که توی جنگل به من کمک کرد کی بود ؟! چند بار هم اطراف خونه م دیدمش... .
    مجید نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.چند ثانیه گذشت و گفت : تو چند سالته ؟
    - بیست و چهار.
    زیر لب تکرار کرد: بیست و چهار... نمی دونم چی بگم! من مثه امیرمحمد نیستم که بخوام راه های عجیب و غریب و توأم با گناه به دیگران پیشنهاد بدم و الکی دیگران رو امیدوار کنم... در عین حال خودم هم نمی تونم کاری کنم.چجوری بگم ؟! نه امیرمحمد...نه من...نه هیچکس دیگه ای نمی تونه کاری کنه.
    دیگه واقعا بغض کرده بودم.آخه چطور ممکن بود از دست هیچکس کاری برنیاد ؟!
    سورن – شما که گفتی می تونی کمک کنی ؟
    مجید – آره ولی اون زمان که اینو گفتم یه چیزایی رو نمی دونستم.جن ام بهم گفت که از دست امثال من کاری برنمیاد.
    سورن – ینی چی ؟ ینی...ینی اگه بریم پیش یه روحانی هم نمی تونه کمک کنه؟!
    مجید – متاسفم ...نه.
    سورن – پس باید چی کار کنیم ؟
    مجید – فقط ناامید نباشید... .اگه من و امثال من هم نتونستیم کاری براتون کنیم یادتون نره که خدا هست.اون شمارو فراموش نکرده.
    با ناراحتی گفتم : الان باید چی کار کنم ؟
    مجید – این چند روز رو برو خونه ی خودت.به هیچی هم فکر نکن...


    - - - به روز رسانی شده - - -

    دیگه دلیلی برای موندن نداشتیم.از خونه ی مجید بیرون اومدیم.اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم.خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نمی کردم.آخه چطور می تونستم به چیزی فکر نکنم در حالی که می دونستم کارم تمومه؟! هیچوقت فکر نمی کردم سرنوشتم اینجوری رقم بخوره! هیچوقت توی زندگی م از مرگ نمی ترسیدم اما حالا که فهمیدم چیزی بهش نمونده ترس تمام وجودمو گرفته.از این می ترسم که به بدترین نوع ممکن کشته بشم! کاش می تونستم از این جن های عوضی انتقام بگیرم...کاش...
    توی ماشین ساکت بودم.سورن هم خیلی بد رانندگی می کرد و همش به راننده های دیگه دری وری می گفت.کنترل اعصابشو از دست داده بود.
    - یادته گفتی این جن گیر می تونه کمک کنه...اگه نکرد بزن زیر گوش من؟!
    سورن – هنوز که چیزی معلوم نیست؟
    - گفت از دست هیچکس کاری برنمیاد؟
    سورن – اونم یکی مثه امیرمحمد! اصن مگه علم غیب داره ؟
    حرف زدن با سورن فایده ای نداشت.به خیال خودش می خواست منو امیدوار کنه اما برای من همه چیز تموم شده بود.دیگه حرفی نزدم.شیشه رو کشیدم پایین سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا برسیم خونه که سورن گفت: میریم خونه ی من.
    - نه.
    سورن – همین که گفتم.
    - جالبه که چقد زود حرفای دیشب تو فراموش کردی! بعدم دیگه چه فرقی داره ؟! خونه ی من نشد ، خونه ی تو ...
    سورن – انگار زیاد هم بدت نمیاد بمیری!
    - آره ! نمی بینی دارم ذوق مرگ میشم ؟! بی خیال...چرا دارم با تو بحث می کنم؟! بزن کنار پیاده شم.
    سورن توجهی نکرد و به راهش ادامه داد.منم دیگه اصرار نکردم که همونجا پیاده شم.از خونه ی من تا خونه ی سورن که راهی نبود.
    وقتی رسیدیم به خونه ی سورن، از ماشین پیاده شدم و راهی خونه ی خودم شدم.به صدا زدن های سورن توجهی نمی کردم.دیگه موندن پیش دیگران چه فایده ای داشت ؟!!
    دوباره برگشتم به کوچه ی سوت و کور خودمون.دلگیرتر از همیشه به نظر می رسید،تنها حُسنش این بود که از همسایه ی فضول خبری نیست!
    برخلاف عادت همیشگی م بدون اینکه لباس هامو عوض کنم، رفتم توی پذیرایی و روی مبل ولو شدم.حس آدمایی رو داشتم که بیماری صعب العلاج دارن.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چند تا قرص بخورم و بخوابم.بی درنگ رفتم سمت آشپزخونه و قرص خوردم و سریع برگشتم به پذیرایی.سر ظهر بود.ناهار خوردن برام اهمیتی نداشت و خیلی زود خوابم برد.
    ****
    از اینکه اونجا بودم تعجب می کردم.نمی دونستم چرا توی اون مسجدم! مطمئن بودم افرادی که توی اون مسجد حضور دارن برای مراسم تدفین اومدم.همه لباس مشکی پوشیده بودن اما چهره ی هیچکدوم برام آشنا نبود.چهره ی بعضی هاشون منو می ترسوند.با اینکه می دونستم اون یه مراسم تدفینه ولی هیچکدوم از اون آدما گریه نمی کردن.انگار اصلا براشون مهم نبود.خیلی ترسیده بودم اما تنها چیزی که بهم دلگرمی می داد آوای قرآنی بود که همه ی فضای مسجد رو پُر کرده بود.لحظه ای بعد همه از جاشون بلند شدن.دیگه خونسردی قبل رو نداشتن.یه صدای آشنا به گوش می رسید.با شنیدن اون صدا در عین حال که خوشحال شده بودم، بغض گلومو گرفت.دنبال صدا گشتم تونستم صاحبشو پیدا کنم.مادرم بود که گوشه ای از مسجد نشسته بود و گریه می کرد.یک آن متوجه شدم روی تخت غسالخونه خوابیدم و آب سردی روم ریخته شد...
    همین لحظه چشمامو باز کردم و از خواب بیدار شدم.طاق باز خوابیده بودم و هنوز سردی آب رو ، روی تنم حس می کردم.چند ثانیه طول کشید تا از شوک اون کابوس بیرون بیام.نفسم به زور بالا میومد.سر جام نشستم و به خوابی که دیده بودم فکر کردم.ناخودآگاه گریه م گرفت.بعد از چند سال این اولین باری بود که دوست داشتم پیش پدر و مادرم باشم.
    دیگه هوا تاریک شده بود و صدای اذان به گوش می رسید.بلند شدم و چراغو روشن کردم.موبایلمو برداشتم و شماره ی خونه رو گرفتم.چند تا بوق خورد و بلاخره یه نفر جواب داد.دلم می خواست راجع به اتفاقی که قراره بیفته باهاش حرف بزنم...صدام به زور بالا میومد.خودمم نمی دونستم می خوام چی بگم!...
    مامان – بله ؟
    - سلام ...بهرادم.
    مامان – تویی بهراد ؟! قربونت برم.انقدر باهامون حرف نزده بودی،داشت صداتو یادم می رفت.
    لحنش پر از گِله بود اما خوشحال بود از اینکه زنگ زده بودم.چطور می تونستم از مرگ حرف بزنم؟! بی انصافی بود...برای همین چیزی نگفتم.
    - خدانکنه، بابا خوبه ؟
    مامان – آره ، اونم خوبه.بعضی روزا خیلی دلش واست تنگ میشه.
    - واقعا؟! فک نمی کردم... .
    مامان – چرا بهمون سر نمی زنی؟
    - حتما یه روز میام... .ببخشید یه کاری برام پیش اومده باید قطع کنم.
    مامان – باشه پسرم،خدافظ.
    - خدافظ.
    بیشتر از این نمی تونستم حرف بزنم.با اینکه مکالمه ی کوتاهی داشتیم اما واقعا حس خوبی داشتم.ای کاش زودتر این کارو کرده بودم...افسوس...
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #43
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    چند دقیقه ای میشد که روی مبل نشسته بودم و فکر می کردم.تمام رویاهام مُرده بودن.انگار هیچ آرزویی نداشتم.دیگه هیچی مهم نبود... .
    زنگ در به صدا در اومد.توجهی بهش نکردم.کسی که پشت در بود دوباره زنگ زد و گفت "بهراد باز کن".سورن بود، مثل همیشه.از جام بلند شدم تا برم و درو باز کنم.هنوز به در پذیرایی نرسیده بودم که محکم بسته شد.سعی کردم بازش کنم اما قفل شده بود.بی درنگ رفتم توی هال و می خواستم از در اونجا بیرون برم اما اونم بسته شد.بعد صدای بسته شدن همه ی درها و پنجره هارو شنیدم.نمی دونستم چی کار کنم.طولی نکشید که برق قطع شد و با نیروی غیر قابل کنترلی به داخل اتاق خواب کشیده شدم.
    اتاق تاریک ِ تاریک بود و هیچی نمی دیدم.فقط به محیط گوش میدادم.از ترس خشکم زده بود.خودمو به دیوار چسبونده بودم.همچنان صدای زنگ درو می شنیدم.قلبم تند تند می تپید.صدای باز شدن در کمد دیواری رو شنیدم.کسی داشت ازش خارج میشد.ناخودآگاه از جام بلند شدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که منتظر اتفاق بعدی باشم.لحظه ای بعد ضربه ی مهلکی به سمت راست سرم وارد شد.اونقدر محکم بود که فورا نقش زمین شدم و برای چند ثانیه نور شدیدی رو می دیدم.به هیچ وجه نمی تونستم حرکت کنم.صدای سورن و مسعود رو شنیدم.انگار تونسته بودن وارد خونه بشن.خودشونو به من رسوندن.مدام صدام می زدن اما نمی تونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.سورن سرمو گذاشته بود روی پاش و از سرزنش خودش دست نمی کشید.
    ****
    به مدت چند ثانیه احساس کردم به سمت بالا در حرکتم.بعد فهمیدم توی یه جاده ی تاریک و باریک هستم.جاده ی ترسناکی بود.هیئت هایی محو دور و برم بودن که منو می ترسوندن برای همین شروع کردم به دویدن.از سرعت خودم مبهوت بودم.جریان باد رو دور خودم حس می کردم.در عرض یک ثانیه ،همه جا روشن شد.انگار کسی چراغ ها رو روشن کرد و خودم رو در مکانی زیبا دیدم.چیزی شبیه ِ باغ بود.منظره ی بی نهایت زیبایی بود.به جز من،افراد دیگه ای هم اونجا بودن.با دقت به اطراف نگاه کردم.حس کنجکاویم تحریک شده بود و دلم می خواست تمام باغ رو ببینم.راه افتادم اما برخلاف چیزی که فکر می کردم در فاصله ی نزدیکی از باغ، دره ای بی نهایت ترسناک با زمینی لم یزرع و ناخوشایند بود.با دیدن دره ترس تمام وجودمو گرفت و ناگهان یه نفر منو عقب کشید.
    با دیدنش حسابی تعجب کردم.شک نداشتم همون مردیه که اطراف خونه م می دیدم با این تفاوت که دیگه می تونستم صورتشو ببینم.عجیب بود که چهره ش شباهت زیادی به مسعود داشت.با دیدن من لبخندی زد و سلام کرد.
    با سرعت از اون منطقه دور شدیم و به باغ برگشتیم.
    دوباره دقیق بهش نگاه کردم و گفتم : تو...همونی که...؟
    قبل از اینکه جمله م تموم بشه گفت : آره،من تمام مدت مواظبت بودم.اسمم "هاموس" هست.
    - عجیبه ! پس چرا الان کوچیک تر از قبل به نظر می رسی ؟!
    هاموس – اندازه ی واقعی م همینه که می بینی.می دونی ما جن ها یه قدرتی داریم که می تونیم خودمو در نظر دیگران کوچیک تر یا بزرگ تر از چیزی که هستیم نشون بدیم، ولی فقط اینجوری به نظر میاد.
    - میشه بپرسم الان کجاییم ؟!
    هاموس – روی یه بخشی از زمین ، به "آسمون سوم" معروفه. تو از من زودتر رسیدی آخه سرعت روح آدما از جن ها بیشتره که البته دیدم داری میری تو قسمت برزخی.اونجا ، جای مناسبی برای تو نیست.
    هاموس – خب ، از بین کسایی که اینجان یه عده خوابن و یه عده هم مُردن.
    - و من جز کدوم دسته ام؟!
    - من و کسایی دیگه ، برای چی اینجاییم ؟!
    لبخندی زد و گفت : در حال حاضر مُردی.
    با شنیدن حرفش بغض گلومو گرفت.آرزو می کردم فرصت خدافظی با خانواده م رو داشتم اما... .
    هاموس – زیاد اینجا نمی مونی، نگران نباش.یهودی ها خیلی سعی داشتن تو رو بکشن.
    - فکر کنم موفق هم شدن...
    هاموس – مطمئن نباش.
    - چرا می خواستن منو بکشن؟
    هاموس – خیلی وقت بود که می خواستم اینو برات توضیح بدم اما فرصتش پیش نمیومد،حتی توی بیمارستان اومدم پیشت اما نشد... .تو توسط ما ، ینی جن های شیعه انتخاب شده بودی.از خیلی وقت پیش... .جن های یهودی ، دزدکی به حرفای ما گوش دادن و تو رو شناختن.اون زمان تو هفده سالت بود ولی ما نتونستیم همون موقع سراغت بیاییم.یهودی ها هم قضیه رو فراموش کردن... .تا چند وقت پیش که تصمیم گرفتن نقشه هاشونو عملی کنن.
    - چرا یهودی ها با شما مخالفن ؟
    هاموس – این یه موضوع قدیمیه.بعضی از جن ها خودشونو از آدما برتر می دونن،چه برسه یه یهودی ها که کلا خودشونو قوم برگزیده می دونن! اونا دوست ندارن جن ها از آدما کمک بگیرن.
    - من برای چه کاری انتخاب شده بودم؟
    هاموس – برای اینکه واسطه ای باشی بین دنیای جنیان و خودتون.که به دیگران کمک کنی.تو توانایی ش رو داری.مثه مجید.
    - جالبه ! آدم از من پاک تر پیدا نکردین ؟
    هاموس – زمانی که تو رو انتخاب کردیم پاک بودی، هر چند الان هم زیاد با اون دوران فاصله ای نداری.وقتی از پدر و مادرت جدا شدی،برنامه ی ما هم عقب افتاد.
    - مجید رو هم شما انتخاب کردید ؟
    هاموس – نه ، اون خودش این راه رو انتخاب کرد.سطح روحی و معنوی ش رو بالا برد.ما امیرمحمد رو انتخاب کرده بودیم اما قبل از اینکه بخوایم کاری کنیم به گروه دیگه ای ملحق شد.فکر نمی کنم سرنوشت خوبی در انتظارش باشه.
    - گفتی که مواظب من بودی، پس چرا گذاشتی اونا موفق بشن؟!
    هاموس – اگه بخوام ساده برات توضیح بدم باید بگم قسمتت این بوده که چنین اتفاقی واست بیفته.اما فراموش نکن تنها کسی که می تونه تو رو بکشه یا زنده نگهت داره ،خداست.
    - مگه نمیگی آدما از جن ها برترن ؟! پس چرا شما منو انتخاب کردید ؟ چرا به من این حقو ندادید؟
    هاموس – انتخاب با خودته...در واقع همیشه انتخاب با خودت بوده.اینکه ما بعضی از آدما رو انتخاب می کنیم صرفا برای اینه که خودشون از توانایی هاشون باخبر نیستن.ما فقط بهشون پیشنهاد میدیم.می تونن قبول نکنن.اگه اون جن های یهودی دخالت نمی کردن ، کار ما هیچوقت به اینجا کشیده نمیشد.
    - خیلی برام جالبه که تو انقدر به مسعود شباهت داری !
    هاموس – درسته ، مسعود همزاد من بین آدماست.خیلی وقتا اینجا همدیگه رو می بینیم اما بعد از اینکه از خواب بیدار میشه همه چیز رو فراموش می کنه.
    - ینی منم اگه برگردم همه چیزو یادم میره؟
    هاموس – نه ، در مورد تو اینجوری نیست.توانایی های تو بیشترن.حتی همزاد هم نداری... .
    - اگه تو مواظب من بودی چرا گذاشتی اونا توی این مدت انقدر به من آسیب بزنن ؟ چرا جن های شیعه جلوی اونا رو نمی گیرن؟!
    هاموس – من اجازه نداشتم از یه حدی فراتر برم و اونا رو بکشم.رهبر ما بهمون این اجازه رو نمیده مگر اینکه مجبور باشیم.اما من هیچوقت تنهات نذاشتم.حتی وقتی توی چاه افتادی من باهات بودم.هر وقت اتفاقی برات میفتاد یا خودم دست به کار میشدم و یا روی ذهن دیگران تاثیر میذاشتم تا مواظبت باشن.حتی گاهی اوقات همسایه ت رو مجبور می کردم توی کارت سَرَک بکشه.اما هیچوقت نشد که سورن و مسعود رو وادار کنم که مراقبت باشن.اونا همیشه به فکرت بودن.حالا هم اگه خیلی از یهودی ها کینه به دل گرفتی، می تونی درخواست ما رو قبول کنی و ازشون انتقام بگیری... .تو می تونی بسوزونی شون بدون اینکه بتونن بلایی سرت بیارن، اما یادت باشه این در صورتیه که به ما ملحق شی.
    - باشه ! قبول می کنم.البته اگه دیر نشده باشه.
    هاموس – دیر نشده.فقط بهم بگو ، قول میدی تمام توانایی ت رو در راه درست استفاده کنی و مثل امیرمحمد نباشی ؟
    - قول میدم.
    بعد از تموم شدن حرفامون احساس کردم سرم سنگین شده.حس خوبی نداشتم.هاموس گفت :" قبل از رفتن می خوام با یه نفر آشنا بشی." بعد رفت و کنار یه نفر ایستاد و گفت : این کسیه که بهت میگه چجوری از تواناییت استفاده کنی.چهره شو فراموش نکن." اون مرد هیچ حرکتی نمی کرد،مثل یه عکس بود.انگار از پشت یه شیشه ی مِه آلود به من نگاه می کرد.
    یک ثانیه بعد همه جا تاریک شد.داشتم به سمت پایین حرکت می کردم و ... .
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #44
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    با بدبختی چشمامو باز کردم.توی بیمارستان بودم.شب بود.کسی هم توی اتاق نبود.از اینکه دیگه قضیه رو می دونستم، شدیدا هیجان زده بودم.دوست داشتم برای سورن و مسعود تعریف کنم اما از شانس من هیچکدوم شون دم دست نبودن! اون لحظه سادیسمم گل کرده بود و با اینکه به سختی می تونستم حرکت کنم ، سعی کردم از جام بلند شم که سرم کشیده شد و سوزنش از دستم بیرون و اومد و آه از نهادم بلند شد.
    چند لحظه بعد پرستار رسید و ازش پرسیدم که من همراه دارم یا نه ؟! پرستار بیرون رفت و چند دقیقه بعد سورن اومد.
    دقیقه چهره ش مشخص نمی کرد که عصبانیه یا نگران! ولی یه چیزی بین این دو حالت بود.اومد کنارم و اولین چیزی که گفت این بود : بهراد ! خیلی بی شعوری.
    دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و همه ی چیزایی که دیده بودم رو تعریف کردم.
    سورن – اگه همش توهم بوده باشه چی؟!
    - چرا فاز منفی میدی ؟! همچین حرفایی نمی تونه ساخته ی تخیلات من باشه که توی خواب خودشونو نشون بدن !
    سورن – بهت پیشنهاد میدم زیاد روشون حساب نکنی.
    - بی خیال...بعد معلوم میشه.راستی چرا به من گفتی بی شعور ؟!
    سورن – چون عین گاو تنها رفتی تو اون خونه ی کوفتی ت! شانس اوردی من و مسعود رسیدیم وگرنه مُرده بودی.
    - زیاد هم بد نیست.
    سورن – چی ؟
    - مرگ دیگه...
    سورن – حالا مثلا می خوای بگی خیلی عارف مسلکی ؟! شانس اوردی سرت شکسته وگرنه با مشت می کوبیدم توی سرت .
    - مسعود کجاست ؟
    سورن – رفت خونه.با بابات دعواش شد.
    - برای چی؟
    سورن – اوردیمت اینجا حالت خیلی بد شد.جوری بود که دکتره غیر مستقیم داشت به من و مسعود می گفت کارت تمومه.منم یاد حرف اون جنه که از تو کمد بیرون اومد افتاده بودم دیگه کاملا ناامید شده بودم.بعدم که همه رو خبر کردیم تا بیان اینجا...
    - زحمت کشیدین! می ذاشتین بمیرم بعد همه رو خبر می کردین ...
    سورن – خفه شو بذار ادامه شو بگم.بعد همه ی فک و فامیلت ریختن اینجا.بابا و مامانت هم اومدن.همه توی سالن بیمارستان بودیم و هیچکس حرف نمیزد که یهو بابات شروع کرد به غُر زدن و گله و شکایت از مسعود و می گفت که من پسرمو به تو سپرده بودم و این حرفا...خلاصه می خواست بندازه گردن مسعود. مسعود هم که می شناسی، یهو جوش میاره.اونم نامردی نکرد و پرید به بابات.جلوی همه باباتو خیط و خجل کرد.(سورن این قسمت رو با هیجان بیشتری تعریف می کرد.) بابات هم قاطی کرد و نزدیک بود دست به یقه بشن که جداشون کردیم.نمی دونی چه فیلمی شده بود.اصن یه لحظه تو رو یادمون رفت.
    - ای بابا...مسعود هم عجب آدمیه ها.بابام که چیزی نگفته .
    سورن – چیزی نگفت چیه؟! فرض کن! جلوی همه به مسعود گفت دست و پا چلفتی.( و خندید) اونم چه آدم تخسی... .
    - بابام کلا عادتشه.به منم همیشه همینو می گفت.وقتی واسه مسعود تعریف می کردم درکم نمی کرد.
    سورن – نگران نباش.الان دیگه کاملا درکت می کنه.
    - چرا از بین اون فک و فامیلی که گفتی ، همه رفتن و تو موندی فقط ؟!
    سورن – چیه ؟ بدهکار هم شدم؟
    - همینجوری میگم... منظورم اینه که چرا مامان و بابام نموندن؟
    سورن – مامانت که یکسره غش و ضعف می کرد.ترجیح دادیم اینجا نمونه.بابات هم فرستادیم مواظبش باشه دیگه.اینا رو ولش کن.امشب با صحنه های باحالی مواجه شدم! واقعا فامیلای باحالی داری... .
    - نخند مسخره ! من داشتم می مردم، تو خوشحالی؟
    سورن – حالا که نمردی! یاد اون صحنه ها افتادم خنده م گرفت... .اون موقع که حالت بد شد ،دکترا ریختن توی اتاق ما فک کردیم مردی.بعد مسعود خیلی ناراحت بود.حسابی عذاب وجدان قلمبه کرده بود.داشت گریه می کرد.اون یارو دختر عمه ت ، نسترن رفت و بغلش کرد.بعد مسعود با عصبانیت گفت :" برو اونور ، نمی خواد به من دلداری بدی! " من به جای نسترن احساس ضایه گی می کردم.
    - خودت هم گریه کردی؟
    سورن – من ؟! عمرا ... .مگه خوابشو ببینی.
    - آره جون خودت.وقتی مسعود با اون به قول خودت تخسی ش گریه کرده، تکلیف تو که دیگه روشنه.
    سورن – شتر در خواب بیند پنبه دانه.بی خیال... . داشتم می گفتم، نسترن و علیرضا هم همدیگه رو بغل کردن!
    - ای نامردا ! ببین چجوری از مرگ من سوء استفاده می کنن !! واقعا که ... متاسفم.
    سورن – آره راست میگی.ولی با اینکه نسترن ناراحت بود اما فک کنم علیرضا خیلی حال کرد!
    - یادم باشه از مسعود بپرسم تو هم گریه کردی یا نه ؟!
    سورن – بپرس ! بچه می ترسونی ؟ من عین مرد اونجا وایساده بودم و به همه دلداری میدادم.چی فک کردی؟
    - باشه... معلوم میشه.
    اون شب تا صبح با سورن حرف زدیم و کلی غیبت فامیلای بدبخت منو کرد.ولی خدایی خیلی باحال تعریف می کرد و منو به خنده می نداخت.
    چند روز بعد با اون مردی که هاموس بهم معرفی کرد ملاقات کردم.توی شهر خودمون زندگی می کرد.اسمش محراب بود.اون بهم یاد داد چجوری به راحتی با جن ها ارتباط برقرار کنم.از اون زمان به بعد خیلی چیزا رو در مورد دنیای جن ها فهمیدم.مجبور شدم خیلی از عادت هام مثه مشروب خوردن رو کنار بذارم چون برقراری ارتباط رو مشکل می کرد.خیلی زود تونستم از اون جن های یهودی انتقام بگیرم و از شهمورش، قاضی جنیان خواستم که مجازاتشون کنه.اونا هم دست و پاشونو بستن و زندانی شون کردن.
    بعد از مدتی که مهارت هام بیشتر شدن تونستم به کسایی که جن زده میشن کمک کنم.ارتباطم با مجید بیشتر شد و با هم دوستای صمیمی شدیم.
    بعد از تموم شدن دانشگاه و گرفتن مدرک لیسانس اونم با هزار بدبختی ، تونستیم با سورن یه دفتر وکالت بزنیم و هر دو از آویزونی دربیایم.
    نسترن هم با علیرضا ازدواج کرد، که البته هیچ تعجبی نداره ! مسعود می گفت از لج من این کارو کرده ولی به نظرم انقدر احمق نبود که به خاطر لج بازی با من خودشو بدبخت کنه.در ضمن من ککم هم نمی گزه چه برسه به اینکه حرص بخورم!
    اما خودم بر خلاف نسترن... ترجیح دادم تمام عمر تنها زندگی کنم.
    خب دوستان اینم پایان رمان
    ببخشید اگه دیر گذاشتم ادامه اشو
    پــــــــــــــــــــــــ ــــــــایــــــــــان


    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •