گفتم.......
زندگی همیشه آن قصه ی یک خطیِ در کتاب ها نیست
گاهی کلاف سردرگمی می شود
که هر رشته اش را هزار سـر است !
گذاشتن و گذشتن گاهی از مردن سخت تر!
وقتی ندانی چه را باید گذاشت و برای چه ؟ باید گذشت !
سالها
دست دست می کردم
برای از تو دور شدن!
همان دست هایی را که
به لمس دست هایت
بیش تر از جیب های خودم عادت داشتند
آنچه تمام شدنی است ...آرام یا ناگهان ؛
اما به پایان می رسد!
وقت رفتن که برسد
چند عکس و مُشتی خاطره
مانع هیچکس نخواهد شـد
حرف از گذشته نمی زنم دیگر
وقتی حال ما به هم نمی آید
کلاه آینده را باید سفت چسبید
تقصیر برگ ها چیست اگر
هیچ شاخه کجی
به اعتبار ریشه اش صاف نمی شود!
زندگی سرنوشت ناگزیری ست
همیشه باید کند!
یک روز زخم را
یک روز جان را
و دیری نمی گذرد که
دل را
گاهی
برای دور شدن باید نزدیک شد
سالها
دست دست می کردم
برای از تو دور شـدن!
حالا اما ؛ مثل یک عزیز
مثل یک کتاب
تو را می بندم
می بوسم
و با احترام
گوشه ی طاقچه ی روزهایم می گذارم
اما
هنــوز فکـر می کنم هر روز...
وقتی می دانی بعضی اتفاق ها "دیگر" نمی افتنـد
یک سری روز ها "دیگر" بر نمی گردند
و حتی اتفاقی در خیابان ؛ بعضی آدم ها را " دیگر" نمی بینی!
دلــت می لرزد
نکند دیگر نتوان دوست داشت؟
نکند دیگر نتوان از ته دل خندید؟
سهیــل مظهــری
علاقه مندی ها (Bookmarks)