دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 19

موضوع: عاشقان شيدا

  1. #1
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض عاشقان شيدا

    سلام خدمت همه دوستان گل

    از اونجايي كه ما آرامشمون ،‌ پيشرفتمون،‌ زندگيمون ، سرافرازيمون و اقتدارمون و هر چي كه الان داريم رو مديون شهدا هستيم


    اين تايپيك رو اختصاص مي دهيم به ياد شهدا عاشقان شيدا تا در اينجا هم به نحوي،‌ قدري از ديمون رو نسبت به شهدا ادا كرده باشيم.

    امام خميني : «شهدا شمع محفل بشريت هستند»
    امام خامنه اي : « ياد شهدا كمتر از خود شهادت نيست»

    ان شاء الله در اينجا داستانهاي شهدا( خاطرات، سختيها، معنويات ، و...) و هر چيزي كه يادي از اين مردان خدا بكنه رو به كمك همه شما بيان مي كنيم باشد كه شهدا از ما راضي باشند.


    كجاييد اي شهيدان خدايي....

  2. 7 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    در میان همراهانش گم میشود...






    8/12/62
    شهادت حسن زمانی فرمانده گردان حمزه سید الشهدا و محمد رضا کارور فرمانده گردان مالک اشتر لشگر 27 محمد رسول الله

    8/12/65
    سفر وزیر مشاور در امور نظامی عراق به فرانسه برای خریدهای تسلیحاتی
    گرومیكو در دیدار با طارق عزیز تاكید كرده كه كرملین موضع عراق را سازنده‌تر از موضع ایران می‌داند.
    درخواست حافظ اسد برای تشكیل كنفرانس اسلامی در جهت پایان دادن به جنگ ایران و عراق.
    خبرگزاریها: علت متوقف شدن پیشروی ایران به طرف بصره فشار مسكو و دمشق به تهران بوده است.
    مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .




    *شهادت حاج حسین خرازی فرمانده لشگر 14 امام حسین(ع) شهید خرازی به روایت شهید آوینی



    ... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری،به «فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
    اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

    ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

    حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

    حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
    شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

    تبيان
    ویرایش توسط kamanabroo : 6th March 2009 در ساعت 01:03 AM

  4. 7 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    سر لشگر خلبان شهيد عباس بابايي
    سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی در سال 1329 در محروم‌ترین منطقه قزوین متولد شد. پدر عباس را همه به عنوان تعزیه‌گردانی می‌شناختند که سالها عمر و زندگی خود را وقف این همایش بزرگ مذهبی کرده و صحن حیاط خانه‌شان در خیابان سعدی، منزلگه دوستداران حسین (ع) و یاران با وفایش بود عباس در سال 1348 با شرکت در کنکور سراسری، در رشته‌ پزشکی قبول شد، اما از آنجایی که به پرواز در اوج آسمانها می‌اندیشید، داوطلب تحصیل در دانشکده‌ خلبانی شد.

    به گزارش سرویس فرهنگ و حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، وی پس از طی دوره‌های آموزشی لازم،‌ جهت تکمیل این دوره‌ها به آمریکا رفت و دوره آموزش خلبانی هواپیمایی شکاری را به راحتی و با موفقیت در آن کشور گذراند.

    عباس خلبان شدن خود را از عنایات خداوند می‌دانست، چنان که خود در این باره می‌گوید: دوره‌ خلبانی ما، در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند. سرانجام روزی به دفتر رییس دانشکده که ژنرالی آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم و او هم از من خواست که بنشینم، پرونده من روی میز در مقابل او بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایست در رابطه با قبول یا رد شدن من در امر خلبانی اظهار نظر می‌کرد.

    او پرسش‌هایی مطرح کرد که من پاسخش را دادم.در همین حال و هوا بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. وقت نماز ظهر بود. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که در آنجا بود، روی زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شد با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟! بالاخره تصمیم گرفتم که نمازم را ادامه دهم، چون به هر حال هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد.

    بعد از اینکه نمازم تمام شد ژنرال گفت: «چه می‌کردی؟» گفتم: «عبادت می‌کردم» از من خواست بیشتر توضیح بدهم و بعد از اینکه توضیح دادم، ژنرال گفت: تمام مطالبی که در پرونده تو است، راجع‌به همین کارهاست. او لبخند می‌زد. از نوع نگاه‌هایش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش زیر پرونده‌ام را امضاء کرد.

  6. 6 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  7. #4
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    نامه دختر شهيد ناصري به پدرش:

    خيلي عبرت انگيزه توصيه مي كنم حتما گوش كنين ...



    دانلود فايل صوتي






  8. 4 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  9. #5
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    حتما تا حالا اشعار شهيد ابوالفضل سپهر رو شنيديد: مثل اتل متل يه بابا و ....
    كه خيلي هم معروفه
    اين شهيد در بيمارستان و بستر اين شعر ها رو سرود و و با زباني كودكانه بزرگترين درد دل بازماندگان شهدا رو بيان كرد.

    يكي از اين شعر ها رو كه به صورت صوتي هست از لينك دانلود بگيريد و گوش كنيد.


    دانلود فايل صوتي اتل متل يه بابا


    تبيان

  10. 4 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  11. #6
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    در فراق سید مرتضی آوینی(سید مهدی شجاعی)

    سید مهدی شجاعی از چهره های برجسته فرهنگی كشور با آثار ادبی بسیار مانند ضریح چشمهای تو ، دو کبوتر دو پنجره دو پرواز ، بدوک ، کشتی پهلو گرفته ، از دیار حبیب ، پدر عشق و پسر و ...

    قرة العین من آن میوه دل یادش باد
    كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
    ساروان بار من افتاد خدا را مددی
    كه امید كرمم همره این محمل كرد
    در این حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن می‌خوانند، كندن چه كار سترگی است، پر كشیدن چه باشكوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی. كاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
    كاش با تو بودیم آن زمان كه دست از این جهان می‌شستی و رخت خویش از این ورطه بیرون می‌كشیدی.
    كاش با تو بودیم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور می‌گذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو می‌كردند.
    كاش با تو بودیم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
    گریه ما، نه برای رفتن تو، كه برای جا ماندن خویش است. احساس می‌كنم كه در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شده‌ایم، چه از پا افتاده‌ایم، ‌چه در راه مانده‌ایم، چه در خود فرو شكسته‌ایم.
    احساس می‌كنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم.
    گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه»«فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است. است، گریه ما، گریه جگرسوز
    ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، كاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
    مرتضی! ای همسفر شبهای تابناك مدینه!
    مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخه‌ها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، ‌زنده شود.

    مگر نه ما یك ماه تمام،‌ پا به پای هم طواف كردیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام در كوچه پس كوچه‌های مكه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟
    مگر نه ما یك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟ این چه گرانجانی بود كه نصیب من شد و آن چه سبكبالی كه نصیب تو.
    چرا به خدا نگفتی كه خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی كه میوه‌های نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی كه برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی كه پشت در هم كسی ایستاده است؟
    چرا به خدا نگفتی…
    اما اكنون از این شكوه‌ها چه سود؟ تو اینك بر شاخسار بلند عرش نشسته‌ای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمی‌رسد.
    مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخه‌ها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، ‌زنده شود.
    درد ما، درد فاصله‌ها نیست. مرتضی! قبول كن كه تو در اینجا و در كنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
    كدام ظرف در این جهان می‌توانست این همه اخلاص را پیمانه كند،
    كدام ترازو می‌توانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟
    كدام شاهین می‌توانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟
    كلامت از آن روی بر دل می‌نشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمی‌گفتی. دیده‌های خویش را به تصویر می‌نشستی.
    از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما كوتاه‌قدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت می‌كردی و همین شد كه نماندی. و همین شد كه برنگشتی و پایین نیامدی.
    چرا برگردی؟
    كدام عاقلی از وحدت به كثرت می‌گریزد؟
    كدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه می‌برد؟
    كدام جمال‌پرستی چشم از زیبایی محض می‌شوید؟ كدام پرنده زنده‌ای قفس را به آسمان ترجیح می‌دهد؟
    منبع: سایت شهید آوینی
    تنظیم برای تبیان: حسین رحمانی

  12. 4 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  13. #7
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : عاشقان شيدا

    حيفه اين سالهاي ناب همين جور بگذره و يادي از شهدا نكنيم

    ما كه هر چي داريم از رشادتها و از جان گذشتگي اين هموطنامونه


    .
    .
    ..
    .
    .
    .
    ..
    از دوستان اگر از شهيد خاصي خاطره اي داره
    يا ياد شهيدي خيلي آرومش مي كنه
    يا هر داستاني كه به نحوي مربوط به شهيد ميشه
    بياد و اينجا بگه تا يادي از شهدا هم كرده باشيم



    ممنونم

  14. 3 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  15. #8
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض ورود نامحرم ، ممنوع !

    ورود نامحرم ، ممنوع !


    از قایق پیاده شدم و به طرف جاده جفیر آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزیره مجنون عكاسی كرده بودم و امروز در این شرجی بعد از ظهر ، از جزیره بیرون آمدم تا سر و سامانی به فیلم‌هایم بدهم. باید آنها را به تهران می‌فرستادم.
    غروب به سنگرهای بچه‌ها رسیدم. دلم می خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگری كه سر می‌زدم پر بود از نیرو. از سنگری صدای دعا و گریه می‌آمد. به آن طرف رفتم. نزدیك در سنگر كه رسیدم پتوی آویزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسیجی جوانی را دیدم او هم مرا دید و نگاهش سرتا پای خاكی و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
    او با لحن جدی آمیخته به شوخی گفت: " راه ورود نامحرم به این سنگر ممنوع است! " من دیگر حال حركت نداشتم. همان جا كنار سنگر نشستم. هوا دیگر داشت تاریك می‌شد. صدای دعا و گریه بچه‌ها حال مرا دگرگون می‌كرد. بچه‌هایی كه تو سنگر بودند یكی یكی برای گرفتن وضو بیرون آمدند.
    من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. این بچه‌ها اصلا به من توجهی نداشتند ولی من با آن خستگی حتی تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن میان یك روحانی جوان هم بود كه عبا و عمامه‌اش را برای خواندن نماز آماده می‌كرد. بعد از چند دقیقه دوباره پتو هایلی شد بین من و آنان.
    این نماز بیش از نیم ساعت طول كشید دوباره صدای دعاخوان را می‌شنیدم كه می‌گفت: " خدایا... این آخرین نماز ما در این دنیا است و نماز صبح را ان‌شاء‌الله به لطف تو در كنار ائمه اطهار به جای خواهیم آورد.
    صدای دیگری را شنیدم كه می‌گفت: " ما بدون اسلحه و حتی بدون پوتین به طرف دشمن حركت می‌كنیم تا بیت‌المال حرام نشود. "
    و همان صدا از بچه‌های تو سنگر خواست كه وصیتنامه‌هایشان را بنویسند. دیگر صدایی به بیرون درز نكرد.
    سوز و سرمای شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زیر پوستم رفت...
    وقتی از خواب پریدم خودم را درون همان سنگر دیدم. پتویی رویم انداخته شده بود. تنها بودم هیچ كس دیگری نبود. برای لحظه‌ای نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچه‌های سنگری كه من نامحرم آن بودم موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفته‌اند. معطل نكردم. دوربین را برداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هیچ كس در آن اطراف نبود. غیرصدای انفجار گلوله صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. تازه متوجه شدم هواگرگ و میش است. لذت نماز دیشب بچه‌های سنگر حال مرا برای خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگیری رفتم. یعنی یك نفس دویدم به دنبالش. اولین رزمنده ای كه دیدم اوضاع را پرسیدم او از بچه‌هایی كه دیشب دیده بودمشان خبری نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك تك بچه‌ها خیره می‌شدم تا شاید یكی از آنان را ببینم. بچه‌ها فقط از پیشروی ده كیلومتری در دژ " طلاییه " كه نفوذ ناپذیرترین دژ عراقیها بود خبر می‌دادند. جلوتر رفتم. زمین سوخته طلاییه‌ نشان از جنگ سخت دیشب داشت.

    حالا دیگر خورشید هم بالای سرم بود و تازه گرسنگی را احساس می‌كردم. به دنبال تكه‌ای نان بودم یكی از بچه‌ها از كوله پشتی خود یك بسته بیسكویت به طرف من دراز كرد.
    نیروهای تازه نفس بسیجی از راه می‌رسیدند. راننده‌های لودر برای ساختن خاكریز زمین را زیر و رو می‌كردند.
    گلوله‌باران عراقیها برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد.
    كمی جلوتر از لودرچی‌ها چند نفری مشغول جمع كردن چیزی از روی زمین بودند آنان با حصوله كار می‌كردند و هر چیزی كه توجهشات را جلب می‌كرد بر می داشتند و آرام داخل كیسه‌ای كه همراه داشتند می‌گذاشتند.
    وقتی كنار آنان رسیدم از یكی شان سراغ بسیجیهای آن سنگر را گرفتم او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهیده‌ای دستش بود. نشانم داد و گفت: " آنان همین تكه گوشت ها هستند.
    و من فهمیدم كه بچه‌های آن سنگر داوطلب رفتن روی مین بودند و پیروزی امروز را به ما هدیه كردند.
    مات و مبهوت نگاهش كردم دور و بر من بدنهای قطعه قطعه شده زیاد. دوربین را آماده كردم. انگشت روی شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسیجی به طرف برگشت و آرام گفت: از حیطه نامحرم نباید عكس گرفت.
    این بار گریه كردم.
    منبع : خبر گزاری فارس - راوی:ح.م



  16. 3 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  17. #9
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض عاشقان شيدا-من نمی توانم شما را شفاعت کنم !

    من نمی توانم شما را شفاعت کنم !

    شهید پلارک


    * خواهر شهید نقل می کند: وقتی بر اثر مجروحیت در بیمارستان بستری شده بود رفتم کنارش و به او گفتم: احمد! آخربه ما حلوا ندادی. جوابم را داد و گفت: آنقدر می روم ومی آیم که یک آدم حسابی بشم.
    * سید احمد همیشه در همه عملیاتها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست. جالب اینکه با وجود سادات بودنش، شال سبز نمی انداخت. هیئت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول (ص) هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س) نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد. شهید پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمی رود، به محض اینکه نام حضرت فاطمه زهرا( س) می آمد خیلی شدید گریه می کرد. او ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت.
    * آخرین مسئولیت شهید پلارک،فرمانده دسته بوده. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سئوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت.
    * یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:"اگر یک نفر مریض بشه،بهتر از اینه که همه مریض بشن."یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد.آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش آسیب دیده بودند.
    * شب عاشورا بود. احمد تعدادی از بچه ها را جمع کرد و گفت: "حر،در روز عاشورا توبه کرد و امام حسین(ع) هم او را بخشید و به جمع خودشان راه داد. بیایید ما هم امشب همان کار بکنیم." نیمه شب وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، سید احمد گفت: پوتین هایتان را در بیاورید. سپس همگی بندهای پوتین را به هم گره زدیم و داخل و روی دوشها انداختیم. بعد چند ساعتی را در بیابانهای کوزران پیاده روی کردیم. گریه و عزاداری کردیم. هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد، ولی احمد چیزهایی بر زبان جاری می ساخت که تا به حال نشنیده بودم.
    * یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند که شهید پلارک به او می گوید:" من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، همچنین زبانهایتان را نگه دارید، در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید."
    دست نوشته های شهید سید احمد پلارک :
    * امام صادق (ع) می فرماید: "چنانکه اعضایت را با آب پاک می کنی، قلبت را با نور تقوی و یقین پاک گردان" بعضی وقتها متوجه می شوم که چقدر از قافله عقب ماندم. نه! اصلا توی قافله نیستم. یا بهتر بگویم راهم نمی دهند. جای هر کسی که نیست، لیاقت می خواهد که جزو قافله باشی، چه رسد به اینکه شهید شویم. خدایا! به ما گوشه ای از آن شناختی که شهیدان به تو داشتند ، به فضل و کرمت عطا فرما. خدایا! تو گفتی که دعا کنید، من هم می دانم که لیاقت ندارم، ولی به امید ،به تو وصل شدم، نا اميدم نفرما

    * "ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین" واقعا صبر داشتن و صبور بودن در مقابل مسائل،سخت و مشکل است و برای همین خداوند،اجر عظیمی برایش قرار داده است. وقتی که به شهدا فکر می کنم، آنقدر فشار بهم می آید که نزدیک است دیوانه شوم، می روم سراغ قرآن و یا با خدای خودم خلوت می کنم و یا با دوستانم یاد بچه ها را می کنیم. خدایا!ما را با ناملایمات و فشارها آدم کن، پاکمان کن و ببر و در این راه صبر را به ما عطا بفرما.
    * ...و اما شما عزیزان شهید! شما بر بال سپیده کدام ملک نشستید که بی امان و شتابان به سوی معبود شتافتید؟ شما در نماز شبهایتان با خدا چه گفتید که معبود اینگونه زود پذیرفتتان؟ شما خدایتان را با دیده بصیرت چگونه دیدید که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفتتان؟... پاسخم را بدهید، ترا به خدا بگویید، نگذارید که سئوالهایم بی جواب بماند البته! البته که جوابها روشن است. می دانم چه گفتید، می دانم چه خواندید، چه دیدید، کجا رفتید، در کجا هستید! شما همگی رفتید و ما را "لیاقت" رفتن نبود. عاشق کجا و عاشق نما کجا! یافتن کجا و بافتن کجا!

    * "مادر توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا(ع) می رفتم مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چرا که من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهید پرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشد."
    وصیت نامه شهید احمد پلارک :
    بسم ا... الرحمن الرحیم
    سـتایش خدای را كه ما را به دین خود هدایت نـمود و اگر مـا را هـــدایت نمی كردما هـدایت نمی شــدیم السلام علیك یا ثارا... ای چراغ هدایت و كشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای كه زنـــده كردی اسلام را با خونت و با خون انــصار و اصــحاب باوفایت ای كه اسلام را تا ابــــد پایدار و بیمـه كردید .
    یا حسین(ع) دخیلم! آقا جانم وقتی كه ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم كه انتقام آن سیلی كه آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم كرده و گرفتن انتقام آن سینه ســــوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت كـن تا بتوانیم بـرای یـاری دینت بكار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فــرمانبرداری این رهبر و انقـــلاب عنایت بفرما . خـــــدایا توفیق شناخت خودت آنطور كه شـــــهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضـی بفرمــا و ما را به آنها ملحق بفرما .خدایا عملی ندارم كه بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو كمك نمی كردی و تو یاریم نمی كردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستــارالعــیوبی را بر می داشــتی میدانم كـه هیچ كدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلكه از من فرار می كردند حتی پدر و مادرم . خدایا به رحمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیكه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی عفو...
    بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم )
    كه میدانم بر سر قبرم می آید .
    ظهر عاشورا 24/6/1365
    سید احمد پلارك
    منابع :
    معلم جوان
    خبرگزاری فارس

  18. 3 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  19. #10
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض خودشه ، این حاج همته !-------عاشقان شيدا

    خودشه ، این حاج همته !


    لشكر را از طلائیه كشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یك حاج همت بود و یك جزیره. از آن روزی كه لشكر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند.
    بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا كشیدند كنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو كنار خاكریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا كنند.»
    بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی ‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه كن.»
    آن موقع فكر می‌كردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشكر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب.
    بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی كردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی كه جاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌كردند. جزیره یكپارچه آتش شده بود.
    آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان كردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... كارمان كه تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یك راست راندیم طرف قرارگاه لشكر، تا گزارش كار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم. یكباره دیدم یك جنازه وسط جاده افتاده. سرعت كم كردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بكشیم كنار جاده. این ماشینها تند می‌روند. یك وقت له‌اش می‌كنند.»
    پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش كنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یك بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.»
    یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»


    سوار شدیم و یكسره راندیم تا قرارگاه، پیاده كه شدیم، چند تا از فرمانده لشكرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت می‌كردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یك پارچه سفید زده بودند كه ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشسته‌اند برای خاطر جمعی، پرده را كنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.
    یكی از بچه‌ها آمد كنارم و در گوشم پرسید: «حاجی كجاست؟»
    یك جوری نگاهم كرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.»
    اشاره كرد به دور و بری‌ها و گفت: «اینها یك چیزهایی می‌گویند می‌گویند حاجی شهید شده.»
    صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یك ساعت پیش باهاش صحبت كردم. همه‌اش حرف است.»

    یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»
    یك لحظه تو چشمان هم نگاه كردیم و بی‌آنكه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.
    نمی‌دانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز می‌كردیم و انگار گلوله‌های توپ و خمپاره، ترقه بچه‌های بازیگوش است كه كنارمان منفجر می‌شود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.
    دو روز گذشت؛ دو روزی كه انگار یك عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند كه شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!»
    باورم نمی‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا كنی.
    با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یكی از آنها را داده بود حاج همت.
    رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز كنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع كردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای كه توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دكمه‌های پیراهنش را باز كردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز كردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم كمر راست كردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه»
    برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشكر را بدهیم.
    گفتند:«همان كسی كه جنازه را پیدا كرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران»
    گفتم: «یك راننده می‌خواهم»
    یك راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ كس هم خبردار نشود.»
    وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.


    لشكر توی جزیره داشت می‌جنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشكر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام كرد كه حاجی شهید شده خون حاجی بود كه دشمن را از پا انداخت.
    رسیدیم جلوی پادگان دو كوهه. ساختمان‌ها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت كنند، گردانها همه‌شان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، كمیل، مالك، مقداد، انصار، ذوالفقار و .... همه. پادگانی كه حاج همت. لشكر 27 حضرت رسول (ص) را به كمك حاج احمد در آنجا تشكیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بی‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظه‌ای بود! تف به این روزگار.

    فرمانده‌هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. می‌خواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حركت كردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچه‌ها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.
    نیمه شب بود كه رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یكهو حاج كوثری را دیدم. توی طلائیه مجروح شده بود. همدیگر را بغل كردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه می‌كنی؟»
    با بغض گفتم: «یك نفر اورژانسی داشتم، آوردم»
    گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.»
    آمدیم توی محوطه. گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمی‌داد.
    تا صبح مسئولین، وزیران و وكلا یكی یكی می‌آمدند و جنازه حاجی را می‌دیدند. من مانده بودم یك دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم كه هنوز است وقتی به یاد آن لحظات می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد.
    *راوی: ب.شیبانی
    منبع :
    خبرگزاری فارس

  20. 5 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •