به من گفتی خداحافظ...
به من گفتی خداحافظ و بر قندیل مژگانت بلور اشک جاری بود!
غم تخلی میان غصه هایت با تمام بی قراری بود
چرا با من خداحافظ...؟!
تو که گلبوته های شعر شادم را ز باران نگاهت بارور کردی
تو که افسانه با عشق بودن را برایم از کتاب زندگی خواندی
تو که بذر محبت را به دشت سینه مشتاقم افشاندی
چرا با من خداحافظ...؟!
تو مهمان عزیز لحظه های شاد من هستی
تو همچون قصه شیرین عهد کودکی دریاد من هستی
خداحافظ کلامی تلخ و غمگین است
غم رفتن غمی بسیار سنگین است
خداحافظ نه! تو دریای من هستی
و من چون ماهیم
دور از تو میمیرم...
اگر رفتی سراغت را همه جا از خدای عشق می گیرم
مرو ای بودنت شور جوانی ها
مرو ای بهترین حرف کلامت آشنایی ها
اگر رفتی دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم
اگر رفتی شب خود را ز اشک غم شراره بار خواهم کرد
اگر رفتی درون پیله تنهایی غم و اندوه می مانم
و برای طفل غمگین دلم لالایی دلگیر می خوانم
چرا با من خداحافظ؟ ...
- - - به روز رسانی شده - - -
گاهی حس میکنم روی دست خدا مانده ام!! خسته اش کرده ام... خودش هم نمیداند با من چه کند...
علاقه مندی ها (Bookmarks)