دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: اشعار شاعران خارجی

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile اشعار شاعران خارجی

    كارلو بتوكي/شاعر ايتاليائي


    مترجم: كامبيز تشيعي

    كارلو بتوكي(CARLO BETOCCHI)به سال 1899 در تورينو به دنيا آمد.
    در سال 1986 در فلورانس درگذشت.
    وي به خاطر شغل پدرش دوران نوجواني را به اتفاق خانواده در شهرهاي بلونيا، رم و... گذراند و سرانجام در فلورانس استقرار يافت.
    اولين مجموعه شعرش در سال 1932 در فلورانس چاپ و منتشر شد. و سالهاي بعد سه مجموعه ديگر از او به چاپ رسيد.
    مهمترين فعاليت فرهنگياش تاسيس مجلهاي مذهبي بود. عمق ايدئولوژي اشعار بتوكي مذهبي ــ كاتوليكي است.

    يك بعدازظهر شيرين زمستان


    يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين
    براي اين كه نور تنها چيزي بود
    كه تغيير نمييافت، نه سپيدهدم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانههاي
    بسياري كه ناپديد شدند، پروانههاي كه
    در باغهاي سرشار از گل سرخ
    زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا.

    مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن
    بيشمار پروانههاي ساده بهار
    كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد،
    سبك و زيبا رفتند،
    چشمان متفكرم را دنبال ميكردند،
    هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي.

    تمام شكلها همزمان پروانه
    ميشدند، در اطراف من
    ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش
    دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را
    كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي
    با صداي جاودانياش آواز ميخواند
    و مرا به درگاه تو ميبرد خدا.







    Un dolce pomeriggio
    dinverno Un dolce pomeriggio d'inverno, dolce perchela luce non era piu che une cosa immutabile, non alba ne tramonto, i miei pensieri svanirono come molte farfalle,
    nei giardini pieni di rose
    che vivono di la, fuori del
    mondo. Come povere Farfalle, Come quelle Semplici di primavera che sugli orti Volano innumerevoli gialle e bianche, ecco se ne andavan via leggiere e belle ecco inseguivano i miei occhi assorti, sempre piu in alto
    Volavano mai stanche. Tutte le Forme diventavan Farfalle intanto, non c'era piu una cosa ferma intorno a me, una tremolante luce d'un altro mondo invadeva quella Valle dove io fuggive, e con la sua voce eterna cantava l'angelo che
    a Te mi conduce.

    منبع: مجله شعر
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  2. 3 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    ماريا لوئيزا اِسپازياني

    (MARIA LUISA SPAZIANI)
    شاعره نامآور ايتاليايي

    ماريا لوئيزا اِسپازياني (Maria luisa Spaziani) به سال 1922 در تورينو به دنيا آمد.
    تاكنون از وي ده مجموعه شعر چاپ و منتشر شده است.
    اِسپازياني اشعارش را در مدارس و در ميدانهاي مختلف شهرهاي ايتاليا و در كشورهاي اروپايي قرائت كرده و با موفقيتي چشمگير روبهرو بوده است.
    وي آثار بسياري از زبان فرانسوي به ايتاليايي ترجمه كرده و در اين مورد ميگويد:
    كار ترجمه براي من مكتب بزرگي بوده و چيزهاي بسياري آموختهام، چيزهايي كه ترجمة شعر به من داده است، مدرسه و دانشگاه نتوانستهاند به من بدهند.
    اِسپازياني تاكنون چهار بار نامزد جايزة ادبي نوبل بوده است. اشعار وي به زبانهاي كشورهاي اروپايي ترجمه شده است.

    بهانهها و رؤياها

    1

    بهانهاند لباسها. به حالتي
    گوناگون در ميآيم هر روز.
    اگر حس ميكنم راهبهام، در عصر
    بانويي پُر از جواهرم، و بعد باز ميگردم به عمقم
    اي كاش براي چهره نيز ميتوانست همچند باشد، اما همچو دلقكِ نمايشگاهم.
    گاهي دستم نقابي شاد
    نقاشي ميكند و گاهي هولناك.

    2

    چيزي كه يك رؤيا بود، اگر خوشطالع باشي
    و به حقيقت بپيوندد، با شتاب بايد
    بجهي براي مكيدن هر قطرهاش
    يك تأخير كوتاه، برايت فاجعهاي خواهد بود.
    رؤياي به حقيقت پيوسته، يك مژه بر هم زدن است
    جِنيست كه سپيدهدم ميربايدش
    و اگر ادامه بيابد؟ نيرويي كه رشد ميكند
    خيلي سريع فرمانرواي مستبد تو ميشود.

    3

    مِهآلود چمنزار
    چهرة واقعيمان را
    با پردة تئاتر، نقاب،
    سپر و تور ميپوشانيم.
    بيآلايشيِ نيلوفر آبي
    و ماهيت نيشِ گزنه
    را بايد يافت.
    لباسها، بهانهها. تو كه عاشقم هستي
    مرا وصف كن، تفسير كن، در تابش نور بنگر،
    بو كن، حفر كن، درك كن و بياب
    سوزنِ طلايي را در خرمن كاه.
    مترجم: كامبيز تشيّعي




    Alibi e Sogni
    I
    Sono alibi gli abiti. Ogni giorno attraverso una forma diversa.
    Se sono monacale, a sera eccomi ingioiellata dama, e risprofondo.

    Fosse Uguale la faccia. Ma mi Porto appresso un sacco da pagliaccio in fiera.
    Di volta in volta la mano ne trae
    Una maschera ilare o terribile.

    II

    Cio che era sogno, se hai la ventura di vederlo incarnato, in furia devi precipitarti a Suggerne ogni goccia.
    Breve ritardo ti sara fatale.
    Sogno incarnato, un battito di ciglia, unfantasma che l’alba risucchia.
    E se dura? La forza germogliante presto per un tiranno ti si svela.


    III

    Sipari, abiti, maschere, corazze, Velisulle nebbiose praterie
    del nostro vero volto. Ritrovare
    la pur nudita del giglio d’acqua, la verita pungente dell’ ortica. Abiti, alibi. Interpreta, traduci,
    tu che mi ami, guarda in trasparenza,
    annusa, dissotterra, intuisci, scova
    l’ago d’oro nel fitto del pagliaio.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  4. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    تنها زندگيست كه.../اريش فريد
    تنها زندگيست كه سخن ميگويد
    شاعر: اريش فريد (شاعر معاصر اتريش)
    (1988 ـ 1921) Erich Fried


    ترجمة: ا. آ. بت آرا
    در ايران تاكنون اشعار بسياري از اين شاعر اتريشي چه در مجلات، روزنامهها، و نيز در كتابهايي كه به گلچين اشعار آلماني اختصاص داشتند، حال از زبان اصلي و يا زبانهاي ديگر ترجمه و منتشر شده است. از آن جمله كتابهايِ «در دفاع از گرگها» نشر چشمه، «قورباغهها جدي جدي ميميرند» نشر مركز و «عاشقانههاي آلماني» نشر مرواريد قابلِ ذكر هستند.
    اما اريش فريد در قالبِ كتابي مستقل، توسط نشر مازيار زير عنوانِ «عاشقانههايي براي آزادي» به جامعة ايراني معرفي شد.
    به هر حال، اين شاعر، شاعري بيگانه نيست./
    قرنِ دودآلود و خونآميزِ بيستم دو داغِ ننگ بر جبين دارد: دو جنگِ وحشيانه كه نطفههايِشان در اروپا به هم آمد. گرچه جهان از اين دو تباهي ناگزير مينمود، حاصلش ويراني و سقوط و مرگ بود.
    جنگِ اولِ جهاني كه به تحريك و خواستِ بسياري از كشورهايِ اروپايي واقع شد، چندان مقصّر و مسبّبِ معيني نداشت ودولتهايِ اروپايي بسياري در وقوعِ آن مقصّر بودند. امّا جنگِ دومِ جهاني صورتي ديگر داشت، تنها يك كشور، آتشفروزِ اين بلا بود: آلمان.
    جنگِ دومِ جهاني اگرچه جز سياهي و ابرِ فرياد و اشك نه برايِ آلمان، بل برايِ تمامي جهان نداشت، گرچه جز افولِ آدميّت و آغاز روند پستي و انحطاط هيچ نياورد، اما بهزعم من يك ارمغانِ بزرگ براي كشور آلمان داشت: شكفتنِ گلِ خوشرنگ و صدبرگِ ادبيات و زبانِ آلمان. شايد اگر اين جنگ رخ نمينمود و ادبايي كه بعدها، مهرههايِ اساسي ادبياتِ آلمان بهشمار آمدند به جنگ فرستاده نميشدند، هيچ از تبلور و تولّدِ راستينِ امروزينِ ادبيات آلمان كه از اركانِ مهم و مشهورِ ادبياتِ امروزِ جهان است، خبري نبود.
    گونتر گراس1، هاينريش بُِل2، زيگفريد لنتس3، ماكس فريش4، فريدريش درونمات5، آنازگرس6، ولفگانگ برشرت7، برتولت برشت8، كريستا وُلف9 و... خود يا از نسل پيش از جنگ و جنگ بودند يا از بازماندگانِ آن.
    اگرچه بروزِ ادبياتِ نوينِ آلمان بيشتر راجع به جنگ و عواقب و تشريح آن بود، اما خود زمينهاي برايِ كشف و شكلگيري زبانِ پويا و نابِ امروزي و تشكيلِ ادبياتِ مطرح جهاني شد.
    آلمانِ هيتلري با آرمان و انديشههايِ جبّارانهاش، موجبِ جلايِ وطن بسياري از انديشهمندان شهيرِ مخالفِ جنگِ آن ديار شد: توماس مان10، هرمان هسه11، برتولد برشت، هاينريشمان12 و... كشورِ آلمان را ترك كرده و به ممالك ديگر روانه شدند.
    اما گروهي ديگر نيز نه چوبِ خويش بل چوبِ نوعِ دينِ خود را ميخوردند. اريش فريد13 از آن دسته بود. اين شاعر، نويسنده و مترجم بزرگ و يهودي اتريش در سالِ 1921 به دنيا آمد و از آنجايي كه كشورش در همان اوانِ لشكركشي هيتلر، به تصرفِ آلمان درآمد، به سببِ مذهبِ خويش يعني يهوديّت كه به مذاقِ ناسيونال سوسياليستها خوش نميآمد، به ناچار در سال 1938 به كشور انگلستان مهاجرت نمود و تا پايان عمر يعني سال 1988 در سن 67 سالگي در آن كشور در شهر لندن زندگي كرد.
    اين شاعرِ سياسي و اجتماعي معاصرِ آلمانيزبان از شاعران و كاشفانِ برترِ شعر آلمان به شمار ميرود.
    ترجمة حاضر، كنكاشي در يك دفترِ شعرِ فريد است كه هيچ ادّعا و لافِ دستيابي و جنگآوري زبان و مقصود و سبكِ وي نميرود، اما نتيجه تلاشي است جانسپارانه و با علاقهمندي.




    رؤياي روزانه
    آنچنان خستهام
    كه
    وقتي تشنهام
    با چشمهاي بسته
    فنجان را كج ميكنم
    و آب مينوشم
    آخر اگر كه چشم بگشايم
    فنجاني آنجا نيست
    خستهتر از آنام
    كه راه بيفتم
    تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم)
    آنچنان بيدارم
    كه ميبوسمت
    و نوازشت ميكنم
    و سخنانت را ميشنوم
    و پسِ هر جرعه
    با تو سخن ميگويم
    و بيدارتر از آنَم
    كه چشم بگشايم
    و بخواهم تو را ببينم
    و ببينم
    كه تو نيستي
    در كنارم.
    Tagtraum
    Ich bin so müde
    Dass ich
    Wenn ich durstig bin
    Mit geschlo ssenen Augen
    Die Tasse neige
    Und trinke
    Denn wenn ich die Augen
    Aufmache
    Ist sie nicht da
    und ich bin Zu müde
    Um zu gehen
    Und Tee zu Kochen
    Ich bin so wach
    Dass ich dich küsse
    Und streichle
    Und dass ich dich höre
    Nach jedem Schluck
    Zu dir spreche
    Und ich bin zu wach
    Um die Augen zu öffnen
    Und dich sehen zu wollen
    Und zu sehen
    Dass du
    Nicht da bist.

    قابل شنيدن
    گوش بسپار
    با گوشهاي تيزكرده
    آنگاه در خواهي يافت عاقبت:
    اين تنها زندگيست كه ميشنوي
    مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد
    مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
    مجرم،
    با توسل به جرم سخن ميگويد
    جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
    عواقبِ جرم
    خويشتن را
    از هر دليلي
    تبرئه ميسازند.

    زندگان
    از مُردن سخن ميگويند
    تنها از آن رو كه ميزيند:
    آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
    مرگ،
    كه حرفي نميزند
    اما به وعدهاش وفا ميكند.

    Hörbar
    Horche
    Mit Schärferen ohren
    Dann merkst du es endlich:
    Du hörst nur das Leben
    Der Tod hat dir nichts zu sagen
    Der Tod Kann nicht Sprechen

    Der Täter
    Spricht mit der Tat
    Die Tat Spricht mit ihren Folgen:
    Die Folgen
    Sprechen Sich Frei
    Von jedem Anlass

    Die Lebenden sprechen
    Vom Sterben
    Nur weil sie Leben:
    Der nicht spricht ist der Tod
    Der nicht Reden hält
    Der das wort hält

    علوِّ طبع
    خسته شدند
    آرامشي كمتر يافتند
    بي هيچ نفريني

    نه كشته ميشوند و نه ميكُشند
    تنها زخمهايي ناسور
    در پارچهاي پاك.
    Mässigung
    Müde geworden
    Weniger Ruhe geden
    Aber kein fluch
    Nicht ermordet warden und morden
    Nur Unverbindliche wunden
    In einem reinen tuch


    زمينه
    در خاك مردگان،
    ديگر
    بر سطح نيستند
    ايشان
    سطحي هستند
    كه بر خاك زندگان،
    بر آن
    گام مينهند.
    Grundlage
    Die Untersterbenden
    Sind nie mehr
    Oberflächlich

    Sie sind
    Der grund
    Auf den
    Die überlebenden
    Treten


    بازارِ شام
    دوست داشتنِ هم،
    در زمانهاي كه آدميان ما يكديگر را ميكُشند
    با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
    تا سر حدِّ مرگ يكديگر را گرسنه رها ميكنند.

    دانستن،
    انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست
    و كوشيدن،
    به از كف ندادنِ سرزندگي

    و باز
    دوست داشتنِ هم،
    دوست داشتنِ هم
    و گرسنه باز گذاردنِ هم تا سر حدِّ مرگ
    دوست داشتن و دانستن،
    آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست
    دوست داشتن
    و كوشيدن به حفظِ سرزندگي

    دوست داشتنِ هم
    و كشتنِ هم
    در گذارِ زمان
    و باز دوست داشتن،
    با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
    Durcheinander
    Sich lieben
    In einer zeit in der menschen einander töten
    Mit immer besseren waffen
    Und einander verhungern lassen.

    Und wissen
    Dass man wenig dagegen tun kann
    Und versuchen
    Nicht stumpf zu werden

    Und doch
    Sich lieben
    Sich lieben
    Und einander verhungern lassen
    Sich lieben und wissen
    Dass man wenig dagegen tun kann
    Sich lieben
    Und versuchen nicht stumpf zu werden

    Sich lieben
    Und mit der zeit
    Einander töten
    Und doch sich lieben
    Mit immer besseren waffen


    ويري اما دير
    چندان از نستوهي خويش
    به ستوهم من كه
    ناگاه
    بر خاطرم ميافتد
    نكند
    تو ديريست كه
    از نستوهي من
    به ستوه بوده باشي.
    Später Gedanke
    Meiner Unermündlichkeit
    bin ich
    Auf einmal
    So müde
    Dass mir einfällt
    Ob du ihrer nicht
    Schon lange
    Müde sein müst


    دسته گُلي به طرحِ دل
    بارانِ گرمِ تابستان:
    وقتي كه قطرهاي سنگين فرو ميافتد
    برگ، به قامت به لرزه ميافتد.

    دلِ من نيز هر بار
    وقتي كه نامت بر آن فرو ميافتد
    اينسان به لرزه ميافتد.
    Strauch mit herzförmigen Blättern
    Sommerregen warm:
    Wenn ein Schwerer Tropfen fällt
    Bebt das ganze blatt.

    So bebt jades Mal mein Herz
    Wenn dein name auf es fällt.


    اولينها و آخرينها
    آنان كه نخستين گفتار را مييابند
    بس لوند برايِ دل
    بس آسان برايِ مغز
    بس روان برايِ زبان

    بسي زود ميآيند
    كه هنوز چشمها
    با سري دوّار گرد خود ميچرخند

    ايشان هيچ از كلام دور نميشوند
    آنان كه واپسين گفتار را ميجويند
    بس نژند برايِ دل
    بس دشوار برايِ مغز
    بس پُر زحمت برايِ زبان

    بسي دير ميآيند
    كه هنوز سرها
    با چشماني دوّار گرد خود ميچرخند،
    ايشان ديگر هيچ بر سرِ كلام نميآيند.

    Die ersten und die Letzten
    Die die ersten worte finden
    Zu flink für das Herz
    Zu leicht für das Hirn
    Zu glatt für die zunge

    Die kommen zu früh
    Wo die Augen
    Noch kopflos rollen

    Sie kommen vom wort nicht los
    Die die letzten worte suchen
    Zu zäh für das herz
    Zu schwre für das hirn
    Zu rauh für die zunge
    Die kommen zu spät
    Wo die köpfe
    Schon augenlos rollen
    Sie kommen nicht mehr zu wort


    باران باريده است
    و اينك هوا دوباره گرم است
    سنگفرشِ غبارآلود
    مقصّرند
    خيابانِ ليشتن اشتاين
    خشك ميشود
    بد اقبالي مايند
    و هنوز بوي مدرسه ميدهد
    بايست ويران شوند
    گورستان
    بر دروازة چهارم
    بدشكل است
    مقصرّند
    قطار خياباني
    پر سر و صدا و بانگدار ميگذرد
    بد اقبالي مايند
    از فراز پلها، از ميان پنجرهها
    بايست ويران شوند

    در بادِ عصرگاهي
    از انتهايِ خيابان
    تپههاي كبود
    مقصرند
    در انتهايِ ديگر
    زنگارِ سبزِ گنبدها
    بداقبالي مايند
    يا برجِ فروخوردة كليسا
    بايست ويران شوند

    Sommer der Verjährung
    Es hat geregnet
    Es ist wieder heiss
    Dos staubige Pflaster
    Sind schuld
    Der Lichtenstein strasse
    Trocknet
    Sind unser unglück
    Und riecht noch wie nach der schule
    Müssen vernichtet werden
    Der Friedhof
    Am Vierten Tor
    Verwahrlost
    Sind schuld
    Dic strassenbahn
    Scheppert und klirrt
    Sind unser unglück
    Zwischen doppelfenstern auf Brücken
    Müssen vernichtet werden
    Im Abendwind
    Vom Ende der strasse
    Graublaue hügel
    Sind schuld
    Am anderen Ende
    Patinagrün die kuppel
    Sind unser unglück
    Oder ein stumpfer ***chturm (***chturm)
    Müssen vernichtet werden


    آزادي امرراني
    گفتنِ اينكه:
    «اينجا
    آزادي حكمفرماست»،
    خطاييست
    آشكار
    يا خود
    دروغي:
    آزادي
    حكم نميراند.
    Herrschafts freiheit
    Zu sagen:
    “Hier
    herrscht Freiheit”
    Ist immer
    Ein Irrtum
    Oder auch
    Eine lüge:
    Freiheit
    Herrscht nicht.

    زين سان تا به كي
    در عصر مسابقة تسليحاتي
    آنكه ميخواهد
    دنيا
    بر اين روال
    كه هست
    باقي بماند
    او نميخواهد
    كه دنيا باقي بماند.
    Status quo
    Zur zeit des wettrüstens
    Wer will
    Dass die welt
    So bleibt
    Wie sie ist
    Der will nicht
    Dass sie bleibt.



    سرمايِ سمج
    آفتابِ من
    برايِ درخشيدن
    به آسمانِ تو
    رفته است

    برايِ من
    تنها ماه مانده است
    كه او را
    من از تمامي ابرها صدا ميزنم

    ماه به من دلگرمي ميدهد
    كه روزي تابشش
    گرمتر و
    روشنتر خواهد شد
    نه، اين زرد، رنگي ديگر نخواهد شد
    اين رنگ
    كه يادآورِ ملال و سردي است

    باز آي، آفتابا!
    روشناي و گرمايِ افزونِ ماه
    فرايِ
    طاقتِ مناند!

    eifriger Frost
    Meine Sonne
    Ist scheinen gegangen
    In deinen
    Himmel

    Mir bleibt
    der Mond
    den ruf ich
    aus allen wolken

    Er will mich trösten
    Sein Licht
    Sei wärmer
    Und heller

    Nicht gelb verfärbt
    Dass man nur noch denht
    Ans Erhalten

    Sonne komm wieder!
    Der mond ist
    Zu hell und
    Zu heiss für mich!

    تابعيّت
    دستهاي سپيد
    مويِ سرخ
    چشمهاي آبي
    سنگهاي سپيد
    خونِ سرخ
    لبهاي آبي
    استخوانهايِ سپيد
    شنِ سرخ
    آسمانِ آبي

    Einbürgerung
    Weisse Hände
    Rotes haar
    Blaue Augen

    Weisse Steine
    Rotes Blut
    Blaue Lippen
    Weisse knochen
    Roter sand
    Blauer himmel

    جهان بانو1
    به
    دنيا آمدهام
    وينك سرانجام
    به آن حدّ رسيدهام
    كه غريو بر ميكشم:
    «چه گونه ميشود
    كه من به سويِ دنيا ميآيم.»

    دنيا بانو ميآيد
    و آهسته ميگويد:
    «تو نميآيي
    تو در حالِ رفتني.»

    Frau welt
    Ich bin
    Zur welt gekommen
    Und bin nun endlich
    So weit
    Laut zu fragen
    Wie ich dazukomme
    Zu ihr zu kommen

    Sie kommt
    Und sagt leise:
    Du kommst nicht
    Du bist schon im gehen.

    1. واژه جهان يا دنيا Die welt در زبان آلماني مؤنث است. م
    پاسخ
    شخص رو به سنگها گفت:
    «انسان باشيد!»
    سنگها در پاسخ گفتند:
    «هنوز به قدر كفايت سخت نشدهايم.»
    Antwort
    Zu den Steinen hat einer gesagt:
    Seid menschlich!

    Die steine haben gesagt:
    Wir sind noch nicht hart genug.


    پرسشي كوچك
    ميپنداري
    هنوز
    آنقدر كوچكي
    كه از طرح پرسشهايِ بزرگ درماني؟
    اگر اينگونه است
    پس بزرگترها
    كوچك فرضَت ميكنند
    تا پيش از آنكه به قدر وسع بزرگ شوي.
    Kleine Frage
    Glaubst du
    Du bist
    Noch zu klein
    Um groüsse Fragen zu stellen?

    Dann Kriegen
    Die grossen
    Dich noch klein
    Bevor du gross genug bist.





    1. Günter Grass (1927-)
    2. Heinrich Böll (1917 – 1985)
    3. Sieg Fried Lenz (1926 - )
    4. Max Frisch (1911- 1991)
    5. Friedrich Dürrenmatt (1921- 1990)
    6. Anna Seghers (1900 – 1983)
    7. Wolfgang Borchert (1921- 1947)
    8. Bertoh Brecht (1898- 1956)
    9. Christa Wolf (1929- )
    10. Thomas Mann (1875 – 1955)
    11. Hermann Hesse (1877- 1962)
    12. Heinrich mann (1871 – 1950)
    13. Erich Fried

    منبع: مجله شعر
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  6. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    تناسخ

    متولد1940 ميلادي/ سليمانيه كردستان عراق
    از آثار او: عقاب ـ دو سرود كوهي ـ درة پروانهها ـ صليب و مار و تقويم شاعر ـ سايهـ
    زن و باران ـ گورستان چراغها و...
    پنج قطعه شعر زير از مجموعة «سايه» چاپ 1999 سليمانيه انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
    صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب


    تناسخ
    اگر در روزي توفاني بميري
    بسا كه روحت در تن ببري حلول كند
    اگر در روزي باراني بميري
    بسا كه روحت در بركهاي حلول كند
    اگر در روزي آفتابي بميري
    بسا كه روحت در انعكاس پرتويي حلول كند
    اگر در روزي برفي بميري
    بسا كه روحت در تن كبكي حلول كند
    اگر در روزي مهآلود بميري
    بسا كه روحت در درهاي حلول كند
    اما بدينگونه كه ميبينيد:
    من زندهام و
    شعر برايتان ميخوانم
    با اين همه دير زماني است
    روحم در تن كردستان حلول كرده است.


    كمين
    (توفان هماره در كمين بود)
    برگي تمامي اسرار درختش را ميدانست
    پيوند ميان او و تالاب و نجواهاي شبانه
    پيوند ميان او و پرنده و نامة مزرعه و
    آمد و شد شعاع و حركت ميان واژه و
    غروب در جنگل.
    پيوند ميان او و مهتاب
    پيوند سايه او و پسرك چوپان و
    نيلبكاش
    (زمستان هماره در كمين بود)
    دانهاي شن هم
    راز جويبار در سينهاش بود
    رازو ريشهها
    راز او و زلف گياه و
    راز او و رخسار دخترك چوپان و
    راز او و سرچشمه
    (سيلاب هماره در كمين بود)
    توفان هجوم آورد
    سيل هجوم آورد
    برگ بر تخت شاخه و
    شن بر بستر آب
    هردو كشته شدند
    اما هيچكدام
    راز عشق را نگشودند!


    نوشتن
    آنگاه كه با ساقة تاكي بنويسم
    تا كه برخيزم
    سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
    يكبار با سر بلبلي نوشتم
    برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
    روزي با بال پروانهاي نوشتم
    برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجرهام
    لبريز از گل بنفشه بود
    زماني هم
    كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
    همين كه برخيزم...ميبينم:
    اتاقم، خانهام، شهرم، سرزمينم
    همه آكنده از جيغ و داد و
    از چشم كودكان و
    از پستان زنان!


    اجتماع
    غروب
    در اجتماع درختان
    هنگامي كه درختي سخن ميگفت
    بسيار به آن ميباليد
    كه كمانچه فرزند اوست!
    در اجتماع بامدادي چند تالاب
    آنگاه كه تالابي به سخن درآمد
    بسيار به آن ميباليد
    كه بلندترين آبشار دختر اوست!
    در اجتماع بيشهزار درّهاي هم
    هنگام ظهر
    وقتي كه ني لب به سخن گشود
    بسيار به آن ميباليد
    كه نيلبك نوة اوست!
    در اجتماع نهاني چند تپهاي
    وقتي كه خاك به سخن درآمد
    بسيار به آن ميباليد
    كه زيباترين كوزه هم دختر اوست!
    در اجتماع پرشتاب كوهستان
    هنگامي كه كوهي نوبت سخنش در رسيد
    بسيار به آن ميباليد
    كه مرمر هم دختر اوست
    شبي نيز در اجتماع ناآرامي
    كه روستاهاي كردستان گرد هم آمدند
    هنگامي كه (گرد و خاك) سخن ميگفت
    بسيار به آن ميباليد
    كه بدينگونه
    (نالي)* هم فرزند اوست!


    * نالي: شاعر بزرگ كرد و همطراز خواجه شيراز


    شعر ويرانه
    واژه را كاشتيم
    براي آنكه در دشتها
    فردا برويد!
    واژه را با باد درآميختيم
    تا در آسمان
    حقيقت پرواز كند!
    شعر را ركاب سنگ كرديم
    تا در كوهها
    تاريخي نو قيام كند!
    امّا دريغا...دريغ!
    دشتها را چنان برگي سوزانديم
    آسمان را قفس كرديم و
    كوهها را ترور...
    بدينگونه شعر نيز
    اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است!


    شعر از شيركو بي كس
    برگردان به فارسي: صلاحالدين قرههتپه


    منبع: مجله شعر
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  8. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  9. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    بروژ آكرهاي»
    متولد 1963 ميلادي/اربيل (هولير) كردستان عراق
    از آثار او : مردن در آينه ـ آن سوي شب واژهها ـ فراموشي نام ديگر مرگ است ـ ميخواستم از مه برايت بگويم.
    سه شعر زير از كتاب «فراموشي نام ديگر مرگ است»
    1998 هولير انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
    صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب

    1
    چيزي نمانده
    ماه
    ميان سكوت فرو ميميرد
    آسمان از ستاره تهي ميشود
    چيزي نمانده
    تو از خواب برخيزي
    پردة پنجره رنگ ببازد
    كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
    چيزي نمانده
    سرم را كف دستم بگذارم...

    چه بنويسم؟
    چيزي نمانده از تو جدا شوم و
    دلم پوكة فشنگي گردد
    شليكشده...

    2
    ممكن است...
    ممكن است چند روز ديگر
    جيبهايم پر شود از برف
    ممكن است چند روز ديگر
    نامههاي گرسنه برسند و
    شرم سيگاري برايم بگيراند
    ممكن است ناگهان چاييام سرد شود
    ممكن است زير سيگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
    سينهام از دل
    دلم از صدا
    صدايم از گريه...
    ممكن است...

    3
    شبها تلخند
    دراز...
    بي صدا و بي انتها!

    پاسخها از تاريكي ميآيند
    از آن سوي پرچين ذهن
    گلوله به سمت پرسشهاي زبانبسته
    شليك ميكنند
    پرسش تلخ ميشوند
    دراز...
    بي صدا و بي انتها!

    برگردان به فارسي از : صلاحالدين قرهتپه



    «نقاش»
    سينا عليمحمدي

    پنهان نميكنم
    پيش از اين درخت
    رنگ سبز را
    در چشمانت آب دادهام
    والاّ چه فرقي ميكرد؟!
    اين تابلو از من باشد
    يا جادوگري كه
    لبخند زني را دزديد
    و با كمي دموكراسي
    انداخت در دهان اين مردم
    كه شام آخرشان باشد

    حالا برگرد
    دوباره نگاهم كن
    رنگهاي رفتة دنيا
    در چشمانت قشنگ ميماند.


    «اي ساربان...»
    دست مياندازم
    دست ميكشم
    درست وقتي كه شيخ، اجل معلق ميشود:
    «اي ساربان، آهستهران كآرام جانم...»
    در ميرود!
    شيرازة شعري
    كه از پيشاني تو آغاز ميشود
    گفتم: قبلتُ
    سلام بانو!
    شاعرِ شاعرِ سي ... نا... مه... فرستادم و آن...
    دوستت دارم
    در مضارع تو صرف نميشود
    لابد خيال برت ميدارد
    كه دست مياندازم
    به موت
    قسم!
    كه در اين شعر به فروغ ميرسي
    بعد تب ميكني
    خيسِ خيسِ خيس
    هذيانپارههاي مرا تن ميكني
    و بعد من جاي تو
    تو جاي من
    سردم است!

    سينا عليمحمدي
    نه...
    تو اين همه راه از پشتِ كوه نيامدهاي
    كه سادهلوحيات را
    به رخِ اين پنجره بكشي
    حتي شكستههاي پنجره
    و نمناكي ديوارهاي اتاق
    تو را با آسمان و طراوت جنگل
    آشتي نخواهد داد

    بسيار ميگذرد
    تا از خودت عبور ميكني
    به دختران نوبالغ خيره ميشوي
    و جايي
    شايد
    كنار شكستههاي پنجره
    سادهلوحيات را
    تشييع ميكني!
    خيال ميكني نميفهمم
    يك مُشت خورشيد
    ريختهاي روي برفها
    اصلاً رد پاهايم را برميدارم
    ميبرم بالاي اِورست

    آبروي تو كه هيچ
    خورشيد را ميبرم!

    منبع: مجله شعر


    __________________

    متولد 1963 ميلادي/اربيل (هولير) كردستان عراق
    از آثار او : مردن در آينه ـ آن سوي شب واژهها ـ فراموشي نام ديگر مرگ است ـ ميخواستم از مه برايت بگويم.
    سه شعر زير از كتاب «فراموشي نام ديگر مرگ است»
    1998 هولير انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
    صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب

    1
    چيزي نمانده
    ماه
    ميان سكوت فرو ميميرد
    آسمان از ستاره تهي ميشود
    چيزي نمانده
    تو از خواب برخيزي
    پردة پنجره رنگ ببازد
    كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
    چيزي نمانده
    سرم را كف دستم بگذارم...

    چه بنويسم؟
    چيزي نمانده از تو جدا شوم و
    دلم پوكة فشنگي گردد
    شليكشده...

    2
    ممكن است...
    ممكن است چند روز ديگر
    جيبهايم پر شود از برف
    ممكن است چند روز ديگر
    نامههاي گرسنه برسند و
    شرم سيگاري برايم بگيراند
    ممكن است ناگهان چاييام سرد شود
    ممكن است زير سيگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
    سينهام از دل
    دلم از صدا
    صدايم از گريه...
    ممكن است...

    3
    شبها تلخند
    دراز...
    بي صدا و بي انتها!

    پاسخها از تاريكي ميآيند
    از آن سوي پرچين ذهن
    گلوله به سمت پرسشهاي زبانبسته
    شليك ميكنند
    پرسش تلخ ميشوند
    دراز...
    بي صدا و بي انتها!

    برگردان به فارسي از : صلاحالدين قرهتپه



    «نقاش»
    سينا عليمحمدي

    پنهان نميكنم
    پيش از اين درخت
    رنگ سبز را
    در چشمانت آب دادهام
    والاّ چه فرقي ميكرد؟!
    اين تابلو از من باشد
    يا جادوگري كه
    لبخند زني را دزديد
    و با كمي دموكراسي
    انداخت در دهان اين مردم
    كه شام آخرشان باشد

    حالا برگرد
    دوباره نگاهم كن
    رنگهاي رفتة دنيا
    در چشمانت قشنگ ميماند.


    «اي ساربان...»
    دست مياندازم
    دست ميكشم
    درست وقتي كه شيخ، اجل معلق ميشود:
    «اي ساربان، آهستهران كآرام جانم...»
    در ميرود!
    شيرازة شعري
    كه از پيشاني تو آغاز ميشود
    گفتم: قبلتُ
    سلام بانو!
    شاعرِ شاعرِ سي ... نا... مه... فرستادم و آن...
    دوستت دارم
    در مضارع تو صرف نميشود
    لابد خيال برت ميدارد
    كه دست مياندازم
    به موت
    قسم!
    كه در اين شعر به فروغ ميرسي
    بعد تب ميكني
    خيسِ خيسِ خيس
    هذيانپارههاي مرا تن ميكني
    و بعد من جاي تو
    تو جاي من
    سردم است!

    سينا عليمحمدي
    نه...
    تو اين همه راه از پشتِ كوه نيامدهاي
    كه سادهلوحيات را
    به رخِ اين پنجره بكشي
    حتي شكستههاي پنجره
    و نمناكي ديوارهاي اتاق
    تو را با آسمان و طراوت جنگل
    آشتي نخواهد داد

    بسيار ميگذرد
    تا از خودت عبور ميكني
    به دختران نوبالغ خيره ميشوي
    و جايي
    شايد
    كنار شكستههاي پنجره
    سادهلوحيات را
    تشييع ميكني!
    خيال ميكني نميفهمم
    يك مُشت خورشيد
    ريختهاي روي برفها
    اصلاً رد پاهايم را برميدارم
    ميبرم بالاي اِورست

    آبروي تو كه هيچ
    خورشيد را ميبرم!

    منبع: مجله شعر
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  10. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    سوگنامـه/ترجمه محمد الامين

    كاظـم جـهـاد
    شاعـر معاصر عراقـی

    كاظم
    اي عزيزمن!
    اي دوست!
    اي تنهاترين!
    تويي كه در قلبت راهها جشن مي گيرند،
    وبر اندوه گسترده ات
    شهرها به خواب مي روند.
    به ياد تو اكنون شراب می نوشم
    ومرگت را دم به دم به ياد می اورم
    زمانی كه تنهای تنها به اينجا آمده ای
    در جستجوی احتمالی برای دوستی.
    در كتابهای نفيس، قلب استغاثه گرت را می جستی
    وپناهگاهی برای شبهايت.
    اكنون مرگت را در يخبندانهای المان وغروبهاي مدريد به ياد می اورم.
    در دوشيزگان مرفـّه
    به جستجوی مكانی بودی كه در ان بياسايی
    وچهرهايی كه به احترام سكوتت
    نيرنگ خويش را فرو می گذارند
    تاهمباز وهمسخن تو شوند.
    براستی كه دو چهره ای قلب تو را مي رنجاند
    تويي كه در آرزوی چهره ای برای خويش بودی.


    كاظم
    عزيز من
    شايد اكنون در می يابی
    كه اين خلائ است كه در تو رخنه كرده است
    در قلب افتاده در نابودی
    وروح تو
    همان روح شكسته ات
    كه هيچ ايينه ای به آن نما نخواهد داد
    به كف دستهايت نما خواهد بخشيد.
    وتويی تو
    كه با نفس خويش پيمان می بندی
    كه آن را چونان اسبي سركش
    به چنگ مي گيری
    تا به آن گويی:
    اينك همانا روز من وتو است
    كه از تاريكی های اعماقمان مي درخشد
    براستی چگونه بدرقه اش مي كرديم
    زمانی كه ازدحام ديگران را مي كاويديم.



    اكنون بر من است كه غبار واژه ها وكتاب های كهنه را
    از تو بزدايم،
    تا بر رهروان در آوار مانده فرياد بر آورم:
    دوست من به علت سكوت طولانی شعر
    زير تلنبار دلمشغوليهايش جان سپرد.
    اكنون بر من است كه اندامت را لمس كنم
    نبضت را بگيرم.
    براستي چگونه نفسی در تو بجا مانده است
    حال آنكه از مرز سی سالگی گذر نكرده ای
    به مد تسليم می شوی
    همان مدی كه تا ديروز در برابرش
    آرامش نمی يافتی
    مگر لشگر غارتگرش را
    موج در موچ
    می شكاندی
    واز كرانه هايت می راندی
    آيا براستی مرا بيی هيچ دلمشغولی تنها می گذاری؟!.


    چونان شاهزادهء "زمان از دست رفته"
    بر تو است كه چهره آب را تازيانه زني
    آبي كه كشتي ها وارمغان هاي مرا فرو بلعيد
    بشتاب تا اب را تا مرز بيهودگي تازيانه زنيم.


    سخت وسنگين است اين همه گمراهي
    آزارنده است اين سفر
    گرانبهاست اين همه تشنگي براي عشق
    همان عشقي كه "كورتاسار" درباره اش اينچنين مي گويد:
    "عشق ضيافي است كه دران احساس مي كني
    تو به حق اينده هستي
    وهزارتوهاي ناشماري در تو گل مي فشانند
    هنگام كه به درگاهشان نزديك مي شوي".


    چهره ات را اكنون در ازدحام چهره ها نظاره مي كنم
    چهره ای كه از رهگذران در باره ان جواني مي پرسد كه تامرز گمراهي در اندوه
    خويش فرو رفت
    همان جوانی كه از قلمرو مستی به اعماق خويش فرو رفت
    از فراز فاصله ها بر دريا مي چكند سپيده دم چهره ات را می نگرم
    كه همچون سپيده دم بر موجودات ميتابد


    ز فراز فاصله ها براستي كيستم من
    آيا در جستجوي جزيره اي هستم دوردست
    آن كيست كه در درونم مرا به سمت بي كرانگي مي راند
    هرگاه رهگذري را ديده ام فرياد بر اوردم: اي دوست! اي يار !
    وچون سخن به شعر گفت
    او را به مبرا شدن از پيمانهای دوستی فرا خواندم


    نمير
    مبادا كه بميری ای دوست
    اكنون از تو خواهش می كنم كه نميری.


    آه براستی كه دشمن خويش بوده ای
    بارهاست كه تو سيب خسارت را می طلبی
    چه بسا آباد وچه بسا ويران كردی
    تمام آجرها سايه ای از خويش می گذاشتی
    ودر هر سپیده دم رؤيای جنون ديگری مي ديدی
    كه ديگر تو را به راهی ديگر فرا می خواند
    تو ای دوست نه ميوه های بي شمار را چيده ای
    ونه روز كنيزكان را به نصاب رسانده اي.


    برادرانم را ديشب در فضای جنگها ديده ام
    كه از سمت رؤيا به سويم شتافتند
    با رخ نماهايی بی نما
    آه چقدر رنج اور است كه نتوانم سيماشان را بخوانم
    وگريه های هراس انگيزشان كه لحظه به لحظه از تمام نغمه ها بر مي خواست.
    غربت وآوارگي ام را
    وبدين سان است كه زبان برنده صحنه آوار می شود
    ودستت كه ابن نغمه را می نگارد
    چشمهايت ناله ها را می خوانند


    اكنون خويش رادر بازي نور می بينی
    در تنهايی رهگذران
    وبر تو است كه به اين گمراهي زيبا در دره هاي روح بپيوندی
    وبه اين جنون كه ديگران ان را نگاشته اند
    كاظم اي عزيز من!
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  12. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : اشعار شاعران خارجی

    شعری از آرسنی تارکوفسکی
    مترجم : ترانه جوانبخت



    из окна

    наверчены звездные линии
    на северном полюсе мира,
    и прямоуголъная, синяя
    в окно мне вдвинута лира.

    а ниже - булъвары и здания
    в кристальном скрипичном напеве, -
    как будущее, как сказание,
    как будда у матери в чреве.



    ترجمه این شعر به فارسی

    در پنجره

    پرتوهای ستارگان
    غلتیده در قطب شمال سیاره
    چنگ مستطیلی
    داخل می شود در پنجره

    آن پایین بلوارها و خیابان ها
    در ویولون انقدر خالص از هوا
    مثل آینده ای، افسانه ای
    در شکم مادرش بودا
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  14. کاربرانی که از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مقایسه ی سهراب سپهري و فروغ فرخزاد
    توسط SaNbOy در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:23 AM
  2. از سرمایه*گذاران خارجی استقبال می کنیم
    توسط SOURCE MOBILE در انجمن اخبار تلفن همراه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th November 2008, 01:11 PM
  3. خبر: دیوان اشعار بن لادن منتشر می‌شود
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار ادبی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 25th September 2008, 01:10 PM
  4. آمار سرمایه گذاری های خارجی در ایران
    توسط A.L.I در انجمن مدیریت بازرگانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th September 2008, 04:55 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •