پیامبر
در بیابان تیره،
رنجور از این روح عطش زده،
سرگردان بودم که اسرافیل
با شش بال گشوده اش
بر من ظهور کرد،
و انگشتان سبکش را،
گویی که در خواب، بر مردمکانم کشید.
دیدگانم -پیامبر گونه- از هم گشوده گشت.
ترسان،
چنان که ماده عقابی به گوشهایم دست کشید،
او و آنها را سرشار از هیاهو ساخت.
و آنگاه
لرزه ی آسمان را شنیدم،
طنین پرواز فرشتگان را،
جنبش جانوران را به زیر آب و خاک
و تکان هر شاخه و نهالی را.
به لبانم نزدیک گشت
و این زبان یاوه گوی را بیرون کشید،
این زبان هرزه شیطان را.
دهانم را از نیش مار زدود
و دست راست خونینش را بر لبان خشکم نهاد،
و به شمشیری سینه ام را شکافت،
و قلب لرزان را بیرون کشید.
و چیزی، چنان که پنداری آتش، بر این شکاف نهاد.
به بیابان افتاده بودم،
چونان لاشه ی جانداری
به سالیان،
و آنگاه
نوای یزدان مرا به خویش خواند
و فرمان داد که:
به پاخیز پیامبر!
دیدگان گشاده دار مدام، و گوش بسپار!
خواست مرا اجابتی کن
و این خواب خدا را تعبیری.
و درگذر از این خشکی و دریاها.
به کلامت
قلب مردمان را فروزان کن،
و بر آنها شعله فکن.
به پاخیز پیامبر!
عصیان کن!
علاقه مندی ها (Bookmarks)